والینتاین در کوچه کودکی من – بیاد کوچه لبریز از عشق
ابوالفضل محققی تاریک روشن صبحگاهی از خواب بر می خیزد سماور را پر آب می کند چند ذغال در آتش گردان می نهد .می چرخاند با چشمانی خواب آلود بر آمدن آفتاب را نظاره می کند .ذغال های سرخ شده را در سماور می ریزد. به آرامی رختخوابش را جمع می کندوچادرش را روی آن…