از میمون تا هوش مصنوعی (بخش هفت)

ب. بی‌نیاز (داریوش)

در بخش پیش به پیش‌شرط‌های فنی و فناوری پرداختیم و نشان داده شد که برای رسیدن به هوش فراگیر مصنوعی هنوز به چند دهه نیازمندیم زیرا دو مشکل اساسی فناوری باید برطرف شوند: کمبود انرژی و ابزارهای ذخیره‌سازی نوین که بتوانند این حجم عظیم از داده‌ها را ذخیره کنند. در اینجا به پیش‌شرط‌های دیگر پرداخته می‌شود.

ب: پیش‌شرط‌های اقتصادی

یکی دیگر از موانع اصلی برای تحققِ هوش فراگیر مصنوعی وجود دولت‌های (State/Staat) کنونی است. برای ورود به این موضوع ضروری‌ست که به طور کوتاه به پدیدۀ سرمایه (Kapital/Capital) پرداخته شود زیرا بررسی تحولاتِ دولت‌ها بدون پرداختن به پدیدۀ سرمایه ناممکن است.

از زمان مارکس تعریف نادقیق و نادرستی از سرمایه بویژه ارزش افزوده در میان اندیشمندان و کنش‌ورزان سیاسی جاری است. مارکس با نقدِ آرای آدام اسمیت (Adam Smith)، دیوید ریکاردو (David Ricardo)، ویلیام تامپسون (William Thompson) و توماس هاج‌اسکین (Thomas Hodjskin) به این نتیجه رسید که نظرات آنها دربارۀ ارزش افزوده که تامپسون آن را additional Value می‌نامید نادرست است. مارکس سرانجام به این نتیجه رسید که ارزش افزوده (Surplus Value / Mehrwert) پیامدِ جامعه سرمایه‌داری است و از ترکیب سرمایۀ ثابت (Constant Capital) یعنی وسایل تولید و سرمایۀ متغیر (Variable Capital) یعنی کارگران / نیروی کار به دست می‌آید ولی منبعِ ارزش افزوده نه سرمایۀ ثابت بلکه سرمایۀ متغیر (کارگران) است: CC + VC >> W که در اینجا W (G) یعنی کالا (Ware/goods) از مجموعه انرژی [سرمایه] که برای تولید آن به کار گرفته شده بزرگتر است. زیرا، بخشی از این کالای تولید شده، «ارزش افزوده» است. در اینجا دو نکته در تعریف مارکس از سرمایه برجسته می‌شود: ۱) سرمایه و تولید ارزش افزوده، پیامدِ سرمایه‌داری است یعنی پیش از سرمایه‌داری ارزش افزوده تولید نمی‌شد و ۲) منبع ارزش افزوده نه در وسایل تولید یعنی سرمایۀ ثابت، بلکه در سرمایۀ متغیر یعنی کارگران نهفته است. این بخش از گزاره، بخش نخست را تأیید می‌کند زیرا پیش از سرمایه‌داری، طبقه‌ای به نام طبقه کارگر وجود نداشت.

آیا این نظریه درست است؟

سرمایه به مثابۀ پدیده‌ای که ارزش افزوده (Surplus Value/Mehrwert) می‌آفریند در گوهر خود یک مکانیسم منطقی-طبیعی در تبدیل انرژی است. این مکانیسم با آغاز «سرمایه‌داری» پدیدار نگشته بلکه از آغازِ جهان – پیش از شکل‌گیری انسان- وجود داشته است، همۀ جانداران روی زمین از همین منطقِ طبیعی پیروی می‌کنند. زمین، مادر همۀ جانداران و غیرجاندارانِ روی آن، نیز از همین مکانیسم تبعیت می‌کند. این مکانیسم طبیعی در تک تک ما جانداران نهفته است و گوهر ما را تشکیل می‌دهد: از خود زمین به مثابۀ یک ارگانیسم کلان تا ارگانیسم‌های ریز مانند ویروس‌ها و باکتری‌ها. این مکانیسم طبیعیِ «بده و بستان» طبقِ اصلِ طبیعی «بازدهی/کارآیی» (Efficiency) عمل می‌کند: انرژی کمتر (بده) و بازدهی بیشتر (بستان). این یعنی چه؟ یعنی انرژی ورودی (Input) همواره باید از انرژی خروجی کوچکتر یا در بدترین حالت مساوی باشد: .Input ⪙ Output اگر این قانون طبیعی وجود نمی‌داشت هیچ موجود زنده‌ای روی زمین نمی‌توانست به زندگی خود ادامه بدهد. بنابراین هرگاه مصرفِ انرژی برای تولید چیزی بیشتر از انرژی به دست آمده باشد، آنگاه این روند «غیرطبیعی» است و طبعاً آن کنش [پروژه] یا پدیده محکوم به شکست و یا در شرایط تکرار منجر به انقراض یا نابودی آن می‌شود.

همۀ جانوران روی زمین از جمله انسان همیشه در حال تولید ارزش افزوده هستند: فتوسنتز گیاهان هیچ چیز به جز تولید ارزش افزوده نیست، پرندگان مگس‌خوار (Hummingbirds / Kolibris) بهترین نمونه قابل رویت هستند. این پرندگان هنگام شهدخوری از گل‌ها بین ۱۲ تا ۸۰ بار در ثانیه بال‌ می‌زنند. خواننده خود می‌تواند تصور کند که چه انرژی‌ای مصرف می‌شود. ولی این پرندگان سراغ گل‌هایی که شهدشان زیر ۱۰% شیرینی دارد نمی‌روند و زمانی‌ که فصل گلها تمام و مگس‌ها هم کم می‌شوند مانند خرس‌ها به خواب زمستانی می‌روند تا انرژی مصرف نکنند و عملاً از ارزشِ افزوده‌ای استفاده می‌کنند که قبلاً در پیکر خود ذخیره کرده‌اند. این قانون برای همۀ موجودات روی زمین اعتبار دارد. و امروزه می‌دانیم که انسان‌ها با نخستین ابزاری که اختراع کردند و ساختند، توانستند به کارآیی / بازدهی کارشان بیفزایند.

از این رو، ذاتِ نهفته در انسان‌ها [و مابقی جانداران روی زمین] بر اساس همین فرمول/اصل بنا شده است یعنی همۀ ما جانداران روی زمین به طور طبیعی همواره در حال تولیدِ ارزش افزوده[۱] بوده‌ایم و هستیم.[۲] به عبارتی دیگر، تولید ارزش افزوده، پیامد شکل‌گیری جامعۀ سرمایه‌داری نیست بلکه بخشِ تجزیه‌ناپذیری از این ارگانیسم جهانی است.

رشد دانش‌ها و فناوری‌ها در جوامعِ انسانی سرانجام منجر به این شد تا ما بتوانیم این معادله را در روندهای تولیدی خود هر چه بیشتر و بهتر سازماندهی و بهینه‌سازی (optimize) کنیم. اگر چنین باشد که همیشه در تاریخِ فرگشتِ زمین و انسان، انرژی ورودی کمتر از انرژی خروجی بوده، پس آنگاه نمی‌توان گفت که ارزشِ افزوده با شکل‌گیری شیوۀ تولید سرمایه‌داری بوجود آمده است. بازدهی/کارآیی (Efficiency)، اصلِ بقای همۀ موجودات روی زمین است ولی انسان توانست بر مبنای رشد دانش و فناوری هر چه بهتر و بیشتر، انرژی ورودی را بهینه‌سازی کند تا خروجی بزرگتری به دست بیاورد.

نتیجه اینکه، تولید ارزش افزوده زاییده سرمایه‌داری نیست بلکه یک جزء از زندگی ما جانداران روی زمین است. آنچه در سرمایه‌داری به وقوع پیوست سازماندهی و بهینه‌سازی انرژی ورودی (Input) و رسیدن به انرژی خروجی (Output) بزرگتر است. و این گرایش یعنی رسیدن به خروجی بزرگتر با رشد ابزاز تولید یا فناوری‌ها هر چه بیشتر می‌شود.

دومین تز مارکس در تولید ارزش افزوده این است که می‌گوید ارزش افزوده پیامد سرمایۀ متغیر یعنی کارگران است. یعنی اگر کارخانه‌ای کم کارگر داشته باشد ارزش افزودۀ کم و اگر کارگر نداشته باشد، اصلاً ارزش افزوده تولید نمی‌کند. کارخانه‌های مدرن و خودکارِ امروز نشان می‌دهند که با کاهش کارگران نه تنها ارزش افزوده کاهش نیافته بلکه چندین برابر هم افزایش یافته است. واقعیت، عملاً این تز را باطل کرده است.[۳]

حال به یک نقطۀ حساس‌تری می‌رسیم: نظریه‌پردازان بالا و بویژه مارکس جوامع اروپایی که تازه مناسباتِ سرمایه‌داری در آن رشد کرده بودند را به عنوان «دولت‌های سرمایه‌داری» ارزیابی می‌کردند یعنی این سرمایه‌داران بودند که زندگی مردم را رقم می‌زدند. آیا واقعاً چنین بود؟

نهادها و مؤسسات سرمایه‌داری در سدۀ ۱۸ و ۱۹ میلادی بر بستر فرهنگ، سنت‌ها و منش‌شناسیِ (Ethics) زمینداری در اروپا شکل گرفتند. فرهنگِ زمینداری چندان با فرهنگِ قبیله‌ای یا حتا برده‌داری متفاوت نیست به همین دلیل می‌توان گفت که سرمایه [به مثابۀ کارایی‌گرایی] بر بستر ارزش‌های ارضی-دینی-خونی[۴] که زندگیِ اروپائیان و دیگر کشورها را رقم می‌زد شروع به بالیدن کرد.

دولت‌های اروپایی که سرمایه در محدوده‌های ملی آن شروع به بالیدن کرد، به سرمایه به مثابۀ «سرمایۀ ملی» می‌نگریستند و با چنگ و دندان تلاش می‌کردند تا این «سرمایۀ ملی» را پاسداری کنند. سرمایه حتا از نظر حقوقی مجاز نبود که به کشور همسایه انتقال یابد. در واقع «سرمایه» به گروگان دولت‌ها تبدیل گردید؛ و فراموش نشود که این دولت‌ها میراثِ گذشته بودند و هنوز هم هستند.

جنگ‌هایی که کشورهای اروپایی پس از آغاز سرمایه‌داری در سطوح محلی یا جهانی به راه انداختند، همگی بر مبنای ارزش‌های ارضی-دینی-خونی بود و ربطی به گسترش سرمایه با هدفِ تولید ارزش افزوده نداشت. همانقدر جنگ جهانی اول و دوم سرمایه‌دارانه بودند که لشکرکشیِ اسپانیایی‌ها به قارۀ آمریکا و یا لشکرکشی کشورهای اروپایی به چین [جنگ تریاک] یا اشغال قارۀ آفریقا توسط کشورهای اروپایی. ماهیتِ همۀ این جنگ‌ها غارتگرانه و برتری‌جویانه بود که با ارزش‌های ارضی-دینی-خونی توجیه می‌شدند. سرمایه‌داری در اروپا بر چنین بستری شکل گرفت. به عبارتی، جوانه‌های سرمایه‌داری بر بستر سنت و فرهنگِ سیاسی فئودالیسم روئید: یعنی فرهنگی که زمین، خون و دین برایش مقدس است.[۵] تقدس این تثلیثِ زمین، خون و دین هزاران سال افکار، رفتار و کردار ما انسانها را رقم زده و هنوز می‌زند. طبعاً با شکل‌گیری جوانه‌های سرمایه‌داری، این فرهنگِ چند هزار ساله نمی‌توانست «یک شبه» از بین برود، به اصطلاح سرمایه‌داری نورسیده، یوغ سنگین ارواح گذشته را بر گردن داشت و هنوز کوچکتر از آن بود که بتواند این یوغ را از گردن خود بردارد.

منطق سرمایه، رسیدن به ارزش افزودۀ هر چه بیشتر و بهینه‌سازی این تبدیلِ انرژی [ورودی – خروجی] است. زیرا بدون ارزش افزوده، ثروت جوامع نمی‌تواند شکل بگیرد و به پیرو آن استاندارد زندگی مردم نمی‌تواند بالا برود. سرمایه در حقیقت دموکراتیک‌ترین مکانیسمی است که انسان آن را در خود [و دیگر پدیده‌ها] کشف کرد[۶]، این مکانیسم نه دین می‌شناسد و نه ایمان، نه تفکیک جنسیتی می‌شناسد و نه رنگ پوست یا نژاد، زیرا «سرمایه» به مثابۀ کارایی‌گرایی در همۀ انسان‌ها – جدا از این که زن یا مرد، سفید یا سیاه، خداباور یا خداناباور باشند- وجود دارد. سرمایه در بُعد اجتماعی‌اش، تبلور بهینه‌سازی بازدهی در روندهای تولیدی ما انسانهاست.[۷]

سرمایه به مثابۀ بازدهی‌/کارایی‌گرایی، بر خلاف نظر برخی از نظریه‌پردازان، اتفاقاً به جنگ نیاز ندارد. جنگ‌هایی که در حال حاضر رخ می‌دهند با ارزش‌های ارضی-دینی-خونی توجیه می‌شوند و محرکه‌های غیرسرمایه‌ای دارند. «جنگِ» سرمایه، رقابت است، موردی که چینی‌ها- که جزو متأخرین اعضای «کلوپ سرمایه‌داری» هستند- بسیار بهتر و ژرف‌تر از اروپائیان و آمریکای شمالی فهمیده‌اند.

سرمایه برای شکوفایی خود در مرتبه نخست به امنیت نیاز دارد یعنی امنیت حقوقی و امنیت به مثابۀ آرامش سیاسی-اجتماعی، موردی که کشورهای بزرگی مانند چین و هند و برزیل بدان پی برده‌اند. زیرا رقابت سالم فقط در امنیت رخ می‌دهد، مابقی آن را، به قول آدام اسمیت «دست نامرئی» سرمایه انجام می‌دهد. پس از پایان جنگ دوم جهانی سرمایه توانست در بازه‌های زمانی خاصی آرام آرام خود را از قید و بند فرهنگِ ارضی-دینی-خونی آزاد کند، با فراغ بال به سرزمین‌های دیگر برود بویژه به کشورهای چین[۸] و هند که از پیامدهای بسیار مثبتی برخوردار بود.

ارزش نیروی کار

ارزش نیروی کار در کشورهای گوناگون متفاوت است. هر چه یک کشور عقب‌مانده‌تر[۹] باشد، نیروی کار نیز ارزان‌تر است؛ زیرا به دلیل عدم اشتغال مردم، نیروی کار فراوانی در آن کشور وجود دارد و هر چیز که فراوان باشد، طبعاً ارزان‌تر است. به همین دلیل، یکی از انگیزه‌ها و محرکه‌ها برای سرمایه‌گذاری در کشورهای دیگر همین «نیروی کار ارزان» بوده و هست. همین انگیزه باعث شد که سرمایه‌های فراوانی پس از جنگ دوم جهانی از کشورهای اروپایی و آمریکای شمالی به چین یا دیگر کشورها انتقال یابند.

ولی کشورهای پیرامونی یا در حال توسعۀ دیروزی، خود را آرام آرام – بویژه طی نیم سدۀ گذشته- به کشورهای توسعه‌یافته نزدیک کرده‌اند و هر چه بیشتر نزدیک‌تر می‌کنند. این کشورهای تازه نفس متوجه شده‌اند که مهم‌ترین پیش‌شرط برای سرمایه‌گذاریِ سرمایۀ جهانی، داشتن امنیت و زیرساخت‌های قابل اتکا است. برای نمونه، چین که خود جزو کشورهای نیروی کار ارزان بود حالا سرمایۀ چینی به دلیلِ رشد ارزش نیروی کار در چین، خودش به دنبال نیروی کار ارزان در قارۀ آفریقا می‌باشد.

ولی این انگیزه [نیروی کار ارزان]، با توجه به گسترش ماشین‌های هوشمند و بویژه خودکارسازی بخش‌هایی از تولید، عملاً هر روز کم‌رنگ‌تر می‌شود. این روند، سرانجام در دو سه دهۀ آینده عملاً به اینجا ختم می‌شود که معیار «نیروی کار ارزان» جای خود را به یک مجموعه از معیارهای نوین خواهد داد: امنیت، توسعه زیرساخت‌های اقتصادی، نزدیکی به بازار فروش، نزدیکی به مواد خام و اولیه، وفور و ارزانی انرژی‌های بازیافتی، تاب‌آوری محیط زیست و … این روند به این معناست که به تدریج ارزش نیروی کار در سطح جهانی به یک سطح نسبتاً متعادل خواهد رسید و دیگر به عنوان محرکِ اصلی سرمایه‌گذاری عمل نخواهد کرد.[۱۰] ما این روند را با نمونۀ کشورهایی مانند ترکیه [با تمامی بحران‌هایی که هم اکنون دارد] نیز مشاهده می‌کنیم که حداقل دستمزد به ۲.۶۳ یورو – به سطح کشور رومانی- رسیده است.

گسترش فناوری دیجیتال باعث شده که بسیاری از کشورهای پیرامونی گام‌های بزرگی در جهت نوسازی زیرساخت‌های اقتصادی خود بردارند و به انرژی‌های بازیافتی روی بیاورند. این روند مانند یک سطح شیب‌دار است یعنی هر چه بیشتر به جلو می‌رویم سرعت جسم روی این سطح شیب‌دار تندتر می‌شود. به عبارتی در سه چهار دهه آینده بسیاری از کشورهای پیرامونی یا در حال توسعه مانند کشورهای اروپای غربی شرایط مساعدی برای سرمایه‌گذاری خواهند داشت: داشتن امنیت و زیرساخت‌های اقتصادی.

آزادی سرمایه از بندهای گذشته

از زمان شکل‌گیری مناسباتِ سرمایه‌داری و تبدیل آن به شیوۀ غالبِ[۱۱] تولید، سرمایه به ستون اصلی نگهدارندۀ ساختارهای اقتصادی جهان تبدیل شده است. ولی سرمایه از لحاظ تاریخی بر بستری از منش‌شناسی کهن روییده است: منش شناسیِ مبتنی بر ایدئولوژیِ ارضی-دینی-خونی. حال پرسش این است: آیا سرمایه می‌تواند خود را از قید و بندهای گذشته برهاند؟ مانع اصلی در این حوزه چیست؟

تضاد سرمایه و دیوانسالاری‌ها

دیوانسالاری یکی از دستاوردهای بشری است. بدون این نهاد، جوامع انسانی نمی‌توانستند رشد و توسعه پیدا کنند. ولی دیوانسالاری‌ها در عین حال انباشتگاه، نگهبان و پاسدار سنت‌های کهن یک جامعۀ معین نیز هستند. به همین دلیل، دیوانسالاری، محافظه‌کارترین نهاد هر جامعه است. از منظر اقتصادی، دیوانسالاری‌ها بزرگترین هزینه‌هایی هستند که بر مردم آن کشور تحمیل می‌شوند. هر کس می‌داند که دیوانسالاری‌ها مولد نیستند بلکه از تولید ملی تغذیه می‌کنند. پس، هر چه دیوانسالاری بزرگتر باشد، هزینۀ آن برای مردم نیز بالاتر است. از منظر سرمایه – به مثابۀ بازدهی/کارآیی- مصرفِ انرژیِ دیوانسالاری‌ها نسبت به کارآیی‌شان بیشتر است به اصطلاح ورودی‌شان از خروجی‌شان بزرگتر است، روندی که عملاً باید به انقراض آن منتهی شود ولی با پمپاژ ارزش افزودۀ اجتماعی به آن نه تنها کوچکتر نشده بلکه هر روز بزرگتر هم شده است. هستۀ هر دولتی (State / Staat)، دیوانسالاری آن است. از این رو هر حکومتی (Government/Regierung) که به قدرت می‌رسد وظیفۀ نخست‌اش پاسداری از این دیوانسالاری است. با ورود جوامع بشری به مناسبات دیجیتالی، قرار بود که آرام آرام – از آغاز سدۀ بیست و یکم- دیوانسالاری نیز دیجیتالی شود. پس از دیجیتالی سازی در این و آن حوزۀ دیوانسالاری، تقریباً این روند متوقف شد. اگرچه هم اکنون ماشین‌های هوشمند می‌توانند جای هزاران دیوانسالار را بهتر و دقیق‌تر بگیرند ولی تقریباً همۀ دولت‌ها این روند را متوقف یا دقیق‌تر گفته شود کُند کرده‌اند. بیکار شدن دیوانسالارها عملاً یک تابو است، زیرا هر دیوانسالار، کارمند دولت یا دقیق‌تر گفته شود خادم دولت است. ولی قانونِ کارآیی/بازدهی – دست نامرئی سرمایه- کار خود را آرام آرام انجام می‌دهد و دیر یا زود در ساختار دیوانسالاری‌ها رخنه خواهد کرد، زیرا ساختارهای کهن دیوانسالاری نمی‌توانند از پسِ سرعت فزاینده و پیچیدگی‌های چالش‌برانگیزِ زندگیِ آنالوگ-دیجیتالی شهروندان بر آیند. از این رو، در دو سه دهۀ آینده ماشین‌های هوشمند یا به اصطلاح هوش مصنوعی به تدریج جایگزین هزاران دیوانسالار خواهند شد، همانگونه که جای هزاران یا میلیون‌ها نفر کارگر و کارمند را در حوزه‌های دیگر را خواهند گرفت.

رساندن دیوانسالاری‌ها به حداقل سطح پرسنلی و حداقل هزینه‌ها، تغییراتِ بزرگی در نوع زندگی فرهنگی و اجتماعی و سیاسی جوامع بشری بوجود خواهد آورد. به سخن دیگر، از میان رفتن دولت به مثابۀ آنچه که ما امروز می‌شناسیم، یکی از پیش‌شرط‌های اصلی برای شکل‌گیری هوش فراگیر مصنوعی است. زیرا تا زمانی که دولت‌ها به این شکلی که هم اکنون هستند وجود دارند، فرهنگِ ارضی-دینی-خونی که در نهادِ آنها رسوب کرده ادامه خواهد داشت و یک پای جوامع بشری در پوسیدگی‌های گذشته‌های دور باقی خواهد ماند.

نتیجه‌گیری: شکل‌گیری سرمایه‌داری [سرمایه‌داری به مثابۀ کارایی/بازدهی‌گرایی] در سده‌های ۱۸ و ۱۹ اساساً به معنی شکل‌گیری فرهنگِ کارایی‌گرایی / بازدهی‌گرایی نیست بلکه سرمایه‌داری در مُردابِ فرهنگ گذشته مبتنی بر منش‌شناسی ارضی-دینی-خونی شکل گرفته بود. تمامی جنگ‌هایی که تاکنون – از آغاز تاریخ بشری تا جنگ امروزی اوکراین و غزه- رخ داده با دلایل و توجیه ارضی-دینی-خونی رخ می‌دهد و نه برای تولید ارزش افزوده. جنگ‌های تاکنونی همگی ماهیتِ غارتگرانه داشتند و عملاً هیچ فرقی از لحاظ ماهیت با غزوات[۱۲] صدر اسلام نداشتند و ندارند. سرمایه یعنی سازماندهی و بهینه‌سازی انرژی ورودی تا بتوان به انرژی خروجی بزرگتری رسید. همۀ دولت‌ها (State / Staat)، بدون استثنا، انباشتگاه سنت‌های گذشته هستند و منش شناسی این دولت‌ها از ماهیتِ ارضی-دینی-خونی برخوردار است. ولی دیر یا زود، این روندِ دیجیتالیِ آغاز شده، سرنوشتِ دولت‌ها و دیوانسالاری‌های آن را دگرگون خواهد کرد. ولی تا زمانی که دولت‌ها به این شکلی که هستند وجود دارند چیزی به نام هوش فراگیر مصنوعی متحقق نخواهد شد، زیرا هوش فراگیر مصنوعی یک سامانۀ هوشمند جهانی است که به هیچ قوم و یا ملتی تعلق نخواهد داشت. از این رو می‌توان گفت که دو پارامتر بزرگ در سطح جهانی باید رخ بدهد تا راه برای تحقق هوش مصنوعی فراگیر بوجود آید: ۱) متعادل شدن حداقل دستمزد در همۀ کشورهای جهان و ۲) کوچک شدن دولت‌ها (دیوانسالاری‌ها) و تغییر وظایف آنها.


ادامه دارد

برگرفته از ایران امروز

بخش‌های پیشین:
* از میمون تا هوش مصنوعی (بخش یک)
* از میمون تا هوش مصنوعی (بخش دو)
* از میمون تا هوش مصنوعی (بخش سه)
* از میمون تا هوش مصنوعی (بخش چهار)
* از میمون تا هوش مصنوعی (بخش پنج)
* از میمون تا هوش مصنوعی (بخش شش)

——————————————

[۱] گوهر و هستۀ مرکزی نظریۀ سرمایه‌داری مارکس «ارزش افزوده» است. او تمامی سرمایه‌داری را با این گوهر توضیح می‌دهد. از نظر مارکس ارزش افزوده پیامد شیوه تولید سرمایه‌داری است و تمامی خصوصیات و صفات این شیوۀ تولید با ارزش افزوده قابل توضیح می‌باشد. طبق نظر مارکس، ارزش افزوده از ترکیب سرمایه ثابت [ابزار تولید] و سرمایۀ متغیر [دستمزد کارگران] بوجود می‌آید که البته ارزش افزودۀ تولید شده نه توسط سرمایۀ ثابت که توسط سرمایۀ متغییر بوجود می‌آید.

[۲] دوستانی که می‌خواهند در باره نقد نظرات من به خوانش مارکس از سرمایه‌داری پاسخ بدهند، اندکی شکیبایی به خرج دهند تا در مقالۀ بعدی که ویژه نظرات مارکس در باره «سرمایه و سرمایه‌داری» است نظرات خود را عرضه کنند تا بتوانیم به هر موضوع به طور جداگانه بپردازیم.

[۳] بدون شک در تاریخ انسانی هیچگاه انباشت سرمایه و ثروت به اندازۀ دورۀ سرمایه‌داری نبوده است و به پیرو همین قانونِ انباشت و تمرکز نیز، ثروت در دست عدۀ معدودی متمرکز شده است. به عبارتی ثروت جهانی هم اکنون در دست ۱% قرار دارد یعنی در دست ۷۵۰ میلیون نفر قرار دارد. باز هم ۱% از همین ۷۵۰ میلیون نفر، ۹۹% را در دست دارند. اصلِ کارآیی‌گرایی تنها در تمرکز وسایل تولید عمل نمی‌کند بلکه نماد خود را در شکل پولی نیز نشان می‌دهد.
[۴] شاید دقیق‌ترین مفهوم برای «خونی»، مفهومی باشد که ابن خلدون ساخته است یعنی «عصبیت». عصبیت را شاید بتوان با مفهوم نویرولوژی برابر دانست که اگرچه جنبۀ فیزیکی دارد ولی ریشۀ آن می‌تواند شدیداً تحت تأثیر فرهنگ نیز باشد. در مورد اروپایی‌ها شاید فنواژۀ «نژادی» دقیق‌تر باشد. در دورۀ نازی‌ها حتا قانونی به نام «پاسداری از خون» (Blutschutzgesetz) نیز وجود داشت که طبق آن آلمانی‌ها مجاز نبودند با نژادهای غیرآریایی ازدواج کنند. تازه پس از جنگ جهانی دوم بود که مشخص گردید «آریایی» نژاد نیست بلکه همان «ایرانی» است که به خانوادۀ زبان‌های ایرانی یا آریایی برمی‌گردد که بیش از ۱۰۰ زبان بوده‌اند.
[۵] این که تا چه ابعاد گسترده و ژرفی سایۀ گذشته بر گردۀ ما سنگینی می‌کند و رفتارهای اجتماعی و فردی ما را تعیین می‌کنند یان آسمن (Jan Assmann) و همسرش آلایدا (Aleida) آسمن طی کتابها و رساله‌های گوناگون روشن کرده‌اند. بویژه در نوشته‌هایشان زیر عنوان «حافظه فرهنگی».
[۶] بدون شک کشف ارزش افزوده توسط متفکران سدۀ نوزدهم بویژه توسط ویلیام تامپسون و اصلاح آن توسط مارکس یکی از بزرگترین کشف‌های دانشمندان خستگی‌ناپذیر سدۀ نوزدهم بود. اشکال بنیادین این متفکران در اینجاست که آنها این ارزش افزوده را فقط به شیوه تولید یعنی سرمایه‌داری منتسب کردند.
[۷] در حقیقت نقد اجتماعی نباید معطوف به سرمایه به مثابۀ کارایی / بازدهی بلکه باید متوجه توزیع ثروتِ انباشت شده باشد. ما هیچ گاه «سرمایه» به مثابۀ کارایی‌گرایی را از میان نخواهیم برد و نمی‌توانیم از بین ببریم، ولی می‌توانیم توزیع ثروت را زیر و رو کنیم.
[۸] از زمان ورود چین به کلوپ سرمایه‌داری در زمان دنگ شیاپینگ تا سال ۲۰۲۰ این کشور توانست، طبق آمار سازمان ملل، ۷۵۰ میلیون نفر را از زیر خط فقر بیرون بیاورد یعنی بیش از ۶۰ درصد جامعه را. و این در حالی است که در ایران، همین آمار برعکس است یعنی حدود ۶۰ درصد زیر خط فقر فرو رفته‌اند.
[۹] «عقب‌ماندگی» یعنی کارایی در یک کشور بسیار پایین است. یعنی فاصلۀ انرژی ورودی با انرژی خروجی چندان بزرگ نیست و حتا در برخی مواقع نزدیک به هم هستند.
[۱۰] حداقل دستمزد در کشورهای گوناگون (به یورو): لوکزنبورگ ۱۳.۸، آلمان ۱۲، بلژیک ۱۱.۸۵، هلند ۱۱.۷۵، ایرلند ۱۱.۷۵، فرانسه ۱۱.۲۷، اسلوونی ۶.۹۶، اسپانیا ۶.۵۵، قبرس ۵.۷، لیتوانی ۵.۱۴، لهستان ۵.۱۴، مالتا ۴.۸۲، پرتقال ۴.۵، استونیا ۴.۳۰، چک ۴.۲۳، یونان ۴.۱۲، کراسی ۴.۰۵، اسلواکی ۴.۰۲، لتوانیا ۳.۶۷، رومانی ۳.۶۴، مجارستان ۳.۴۱ و بلغارستان ۲.۴۱ یورو.
[۱۱] شیوه تولید غالب بدین معناست که شیوه‌های تولیدی دیگر مانند برده‌برداری و فئودالی در اشکال گوناگونش در همان مناسبات غالب سرمایه‌داری ادامه دارند. بهترین نمونه برای ادامه فئودالیسم، کشور ترکیه است. اگرچه شیوه غالب سرمایه‌داری است ولی به علت این که انقلاب ارضی [مانند انقلاب سفید ایران] در آنجا رخ نداده، هنوز زمینداران بزرگ از قدرت برخوردارند. یا پاکستان که حتا انواع مناسبات قبیله‌ای و برده‌داری نیز می‌توانند در آنجا به بقای خود ادامه بدهند.
[۱۲] غزوه با حرب یعنی جنگ [میان دو ارتش] فرق می‌کند، غزوه یعنی راهزنی یا حمله غافلگیرانه به کاروان‌ها. طبق روایات اسلامی، غزوات یا راهزنی‌هایی که به رهبری محمد، پیامبر مسلمانان، صورت گرفت ۲۷ عدد بودند.

 

Loading