ب. بینیاز (داریوش)
چکیده: این بخش از نوشتار به شناختِ «مرگ / مُردن» میپردازد. احتمالاً خواننده از خود خواهد پرسید که «مرگ» چه ربطی به «هوش مصنوعی» دارد؟ خواننده خواهد دید که شناختِ «مرگ» یکی از بزرگترین نیروهای محرکۀ تاریخ بشری بوده که نه تنها مناسبات اجتماعی ما را رقم زد بلکه در سراسر ادبیات دینی، داستانی، چکامهای، فلسفی، جامعهشناختی و روانشناختی چند هزار سالۀ تمدن بشری به اشکال گوناگون بازتاب یافته است. شناخت مرگ همچنین آغاز یک دوراهی و شکافِ جنسیتی نیز هست: از یک سو مردان و در سوی دیگر زنان. زیرا دریافت و پردازش مردان از مرگ کاملاً با زنان متفاوت است. بدون شناختِ مرگ، خانواده تکهمسری [یا دقیقتر گفته شود تکمردی] نیز نمیتوانست آرام آرام، طی چندین هزار سال، شکل بگیرد.
شناختِ مرگ
در بخش یک گفته شد که انسان راست قامت هم ابزارساز بود (از سنگ و چوب) و هم میتوانست از آتش استفاده کند. ابزارسازی و بکارگیری آتش به ویژه کاربرد آشپزخانهای آن، باعث گردید که مغز انسان نه تنها بزرگتر بلکه هر روز به تعداد نویرونهای آن افزوده شود. مهمترین چیزی که انسان در این زمانۀ بسیار دراز چندین هزارساله شناخت، مرگ یا مردن بود.
این که انسانها حدوداً در چه زمانی مُردن/ مرگ را کشف کردند، چیزی میان ۷۵۰۰۰ تا ۳۶۰۰۰ سال پیش تخمین زده میشود. از آن پس، باید چند هزار سال میان انسانها تبادل صورت میگرفت تا این «کشف / شناختِ» [یعنی «من» میمیرم] به یک شناختِ همگانی تبدیل میشد.
ولی از کجا میتوانیم بدانیم که چه موقع انسان، مرگ / مردن را شناخت؟ شناخت و کشفِ مرگ رابطۀ مستقمی با رشد تفکر انتزاعی انسانها دارد. ولی تفکر انتزاعی انسانها از چه زمانی آغاز شد؟ در کنار ابزارسازی، بویژه ابزار دفاعی از سنگ و چوب، ما با نقاشیهای گوناگون در غارها و زینتآلات روبرو شدهایم که انسانها آفریدهاند. نقاشیها و زینتآلات از اهمیتِ تعیینکننده برخوردارند، زیرا آنها نقشِ تعیینکننده و مستقیم در امرار معاش روزمره انسانها نداشتند بلکه اساساً نشانگر رشد جنبۀ فرهنگی – معنوی انسانی هستند.
کهنترین نقاشیها در غار بلومباس (Blombos Cave) در آفریقای جنوبی کشف شدند که متعلق به ۷۳۰۰۰ پیش است، همچنین باستانشناسان در جنوب غربی فرانسه نقاشیهایی به عمر ۴۱۰۰۰ سال کشف کردند و در غار کارست در بورنو (Karsthöhle auf Borno) نقاشیهایی متعلق به ۵۲۰۰۰ سال پیش کشف کردند. به طور سرانگشتی میتوان گفت که رشد تفکر انتزاعی و شناختِ مرگ چیزی میان ۳۷۰۰۰ تا ۷۵۰۰۰ سال پیش بود. این نظریه توسط به خاکسپاری [پوشاندن] مردگان نیز تأیید میشود. زیرا طبق کشفیاتِ باستانشناسان نئاندرتالها و هموساپین مردگان خود را میپوشاندند. گویا در ابتدا حتا مردگان را زیر خاک نمیکردند بلکه روی مردهها فقط سنگ میگذاشتند تا طعمۀ جانوران لاشهخوار نشوند.
باری، رشد تفکر انتزاعی و شناختِ مرگ رابطۀ مستقیمی با هم دارند. کلاً انسانها ابتدا مرگ را شناختند و سپس خدایان را آفریدند. به عبارتی، شناختِ مرگ مقدم بر اختراع خدایان است.
یک بار دیگر باید تأکید کرد که شناختِ مرگ / مردن بزرگترین توانایی انتزاعی مغزی انسان بوده است. زیرا با این کشف یا شناختِ بزرگ و تاریخی، انسانها شروع به پرسشگری کردند: براستی پس از مرگ به کجا میروم؟ و بعدها پرسشهایی مانند: از کجا آمدهام و به کجا خواهم رفت؟
شناختِ «مرگ» در عین حال شناختِ «من» [„I“ / „Ich“] نیز بود. بدون شناختِ مرگ، شناختِ «من» امکانناپذیر بود. این شناخت، چند هزار سال پیش از یکجانشینی یا تمدنِ انسانها رخ داد. شناختِ مرگ، نه تنها منبع شناختِ «من» بود بلکه، شناختِ آینده نیز بود. احتمالاً انسان تنها جانوری است که هم به مرگپذیری خود آگاه است و هم تنها جانوری است که میتواند در ذهن خود آینده را به گونهای [دلخواه] ترسیم کند.
شناختِ مرگ در همه جا یکباره رخ نداد، هزاران سال طول کشید تا این شناخت به یک شناختِ همگانی تبدیل گردید. ولی حالا این «من»، به عنوان محصولِ جنبی شناختِ مرگ، تمامی تلاش خود را میکرد تا بتواند بر مرگ غلبه کند. تمامی تدابیر انسانی برای غلبه بر مرگ، با آینده یا آیندهنگری نیز گره میخورد. از این روست که شناختِ مرگ را باید به مثابۀ منبعِ اصلی بخش بزرگی از ایدهها و رفتارهای ما دانست.
ولی شناختِ مرگ و به پیرو آن شناخت «من» و «آیندهنگری»، دستاوردِ مردان است. شاید بتوان گفت که این شناخت، بزرگترین توانایی و دستاورد مردانه در تاریخ بشری است. ولی حالا چرا دستاورد مردان و نه زنان و چرا دستاورد هر دو جنس نیست؟
این دستاورد بزرگ، یک دستاورد مبتنی بر جنسیت است و فقط مردان هم میتوانستند در مرحله نخست بدان دست یابند. انسانهای نخستین مجبور بودند – به دلیل این که هیچ تخصص فیزیکی ویژهای نداشتند و ندارند- در جمع زندگی کنند. زندگی جمعی یعنی زندگی مشترک زنان و مردان و فرزندان. در گروههای اجتماعی آن روزگاران، همه چیز با زن تعریف میشد، زن ستون اصلی گروه اجتماعی بود، فرزندان فقط مادران را میشناختند و پدران عملاً نقش و جایگاه اجتماعی ویژهای نداشتند، به اصطلاح در آن زمانها فقط «حق مادری» وجود داشت، چیزی به نام «حق پدری» قابل تصور نبود. مرد، اگرچه بخشِ دیگر در تولید فرزند است، ولی به دلیل مناسبات جنسی آن زمانی، معلوم نبود که کدام فرزند به کدام مرد تعلق دارد. در روند «تولید مثل» مردان همواره «مشاهدهگر»ند، به عکس زنان پس از جفتگیری[۱]، نُه ماه فرزند را در زهدان خود دارند و سپس آن را به دنیا میآورند. تولد فرزند برای زنان، پیامدهای مستقیم غریزی دارد که مردان از آن بینصیب هستند. زن نه تنها فرزند را در وجود خودش میپروراند بلکه پس از زادن آن به فرزند خود به عنوان «ادامه» [Extension/ Erweiterung] یا حتا «کپی» خودش مینگرد [حتا بدون آن که یک لحظه در این باره فکر کند]. وجود فرزند برای زن، به مثابۀ ادامۀ زندگی خود اوست، به گونهای بیانگر «مرگناپذیری»اش است. از این رو، شگفتانگیز نیست که احساس زنان نسبت به مرگ کاملاً با مردان متفاوت باشد.
مردان در جوامع کوچک خود، زایمان زنان را میدیدند، با افزایش آرام آرام نویرونهای مغز بر اثر ابزارسازی و مهار آتش، مردان به مثابۀ «مشاهدهگران» از صحنههای طبیعی به تدریج میان تولد فرزند و مرگ [به هر دلیلی] به دنبال ارتباط درونی آنها پرداختند. مرگ، همانگونه که گفتیم مشکلِ پرسشبرانگیز برای زنان نبوده زیرا زنان ادامه خود را در فرزندانشان میدیدند یا بهتر بگوییم حس میکردند. رسیدن به این شناخت اولیه که میان تولد و مرگ یک رابطه است، بزرگترین نقطه عطف تاریخ بشری است: از این پس، آرام آرام، حق مادری و این که فقط فرزندان متعلق به زنان هستند، برای مردان به یک پرسش و مسئله بزرگ تبدیل گردید.
ترس از مرگ – یعنی نابودی برای همیشه- باعث شد که مردان تلاش کنند [اساساً ناخودآگاه و قسماً آگاهانه] خود را در «آینده» یعنی فرزندان سهیم کنند: در ژرفای ناخودآگاه چنین بود: اگر بدانم فرزندی دارم، بر مرگ غلبه کردهام![۲] از این پس، یعنی پس از برآمدِ نخستین پرسشها از این دست، ما در طی تاریخ نسبتاً طولانی با گونههای بسیار متنوعی از «نهاد خانواده» روبرو میشویم.[۳] ولی هیچ کدام از این اشکالِ خانواده هنوز «پدریت» را به طور قاطع عرضه نمیکرد، باز هم زنان تعیینکننده بودند و تبار انسانی از طریق زنان تعیین میشد و نه مردان. بقایای این مادرتباری و مادریت را ما هنوز در قوم یهود مشاهده میکنیم که یهودیت از طریق مادر انتقال مییابد و نه پدر.
حق مادری، مادریت و مادر تباری هزاران سال در میان انسانها رایج بود. شکلهای گوناگون خانواده هم که به تدریج رشد میکردند باز هم این امکان را نمیداد که مرد بداند آیا فرزندی دارد یا نه. هنوز چیزی به نام خانواده «تک همسری» [یا تک مردی] وجود نداشت که مرد تشخیص بدهد «این یا آن، فرزند من است».
هزاران سال طول کشید تا مردان توانستند سرانجام نهادِ خانواده تکهمسری را تثبیت کنند. حالا هر مردی میدانست که او هم مانند «زن» در آینده، یعنی فرزندان، مشترک است. نه تنها این! حتا مردان تا آنجا پیش رفتند که توانستند پدرتباری را جایگزین مادرتباری کنند و به گونهای جایگاه مادر را تقریباً به هیچ تبدیل نمایند.
تکهمسری به این شکلی که ما میشناسیم قدمتش به زور به ده هزار سال میرسد. حال این پرسش بوجود میآید که آیا خانواده تکهمسری که در آن پدریت در صدر قرار گرفته توانسته مشکل «مرگ» مردان را حل کند؟ با قاطعیت باید گفت: نه!
همانگونه که در بالا گفته شد، مردان در روند تولید مثل، مشاهدهگر هستند. پس از جفتگیری و پیوند تخمک و اسپرم وظیفهشان تمام میشود. آن کس که با فرزند در حالِ رشد رابطه ارگانیک دارد، مادر است. نُه ماه فرزند در زهدان اوست و او هزاران «آشوب» کوچک و بزرگ را با فرزندِ دروننهفتهاش تجربه میکند که مردان هیچ تصوری از آنها ندارند: دو هستی در یک قالب. پس از زادهشدن فرزند، مادر به فرزندش به مثابۀ ادامه خودش، یا شاید هم کپی خودش مینگرد. این روند چند میلیون سال پیش وجود داشته و هنوز هم پابرجاست. در حالی که رابطه مرد با فرزندانشان یک رابطۀ اکتسابی یا فراگیرانه است. مرد برای تقویت احساس «پدری»اش باید از بدو تولد با فرزند یا فرزندانش وارد یک رابطه بدهبستان ژرف شود تا بتواند در خودش احساس پدری بوجود بیاورد. ولی جنس این احساس [پدری] با احساس مادری نسبت به فرزند زمین تا آسمان با هم متفاوت هستند، به اصطلاح این دو احساس همجنس نیستند.
خلاصه این که خانواده تکهمسری یعنی قطعی بودنِ فرزندداری پدر هم نتوانست مشکل «مرگ» را برای مردان حل کند. این را از کجا میدانیم؟ تمامی ادبیات کهن [فرقی نمیکند در چه حوزهای باشد] نشان میدهند که حتا پس از تثبیت خانواده تکهمسری باز هم «مرگ» برای مردان مشکل اصلی و لاینحل باقی مانده است: از آثار منتسب به هندویسم تا بودیسم و یهودیت و مسیحیت و اسلام و آثار ذن بودیسم [نوع ژاپنی بودیسم] و بوشیدو و کنفوسیوس و غیره همه بدون استثنا درک مردانه از جهان و پدیدهها هستند که در چند نقطه مشترک هستند: ۱) تقدس خانواده تکهمسری، ۲) کیفرهای سخت برای زنان، ۳) و این از همه مهمتر است: این که مردان تلاش میکنند خود را ابدی یا مرگناپذیر کنند: ابدی سازی خود [sich verewigen / immortalize] توسط مردان.
ابدیسازی خود روی دیگر ترس از مرگ است. در واقع میتوان گفت که بخش بسیار بزرگی از تمامی محصولات ادبی و هنری تاکنونی که طبعاً توسط مردان تولید شده اساساً آه و نالههای مردانه و ترس او از مرگ است. حتا برای بودا هم مرگ، بزرگترین «رنج» بود ولی او هم مانند هندوها با فرمول «باززایی» [تناسخ/Incarnation] آن را به گونهای برای مردان حل کرد. ادیان به اصطلاح ابراهیمی، باززایی یا تناسخِ خود را در روز رستاخیز یا روز قیامت- که طبعاً مردان از آن بهرهمند میشوند- حل کردند. بنابراین شگفتانگیز نیست که تمامی ادیان تاکنونی تقدیس خانوادۀ تکهمسری را سرلوحۀ مقدسات خود قرار میدهند. ولی این هم راه حل و مشکلگشای ترس مردان نشد.
ترس از مرگ [نیستی] عملاً گوهرِ نهادینه مردانه است[۴]، فضایی است که مرد همواره در آن میاندیشد یا بهتر بگوییم زندگی [درونی] میکند، فرقی نمیکند در چه حوزهای، جوان است یا پیر، سیاستمدار است یا هنرمند یا هر چیز دیگر.
ادامه دارد
برگرفته از ایران امروز
* از میمون تا هوش مصنوعی (بخش یک)
https://nahademardomi.net/khandani/4108-hush
——————————————-
[۱] «سکس» یک اختراع مردانه است، ما انسانها برای تولید مثل مانند مابقی حیوانات جفتگیری میکردیم و هنوز هم چنین میکنیم. سکس اساساً جنبۀ لذتی دارد [طبعاً با پیامدهای روانشناختی مختص به خودش]. امروزه «سکس» به یکی از بزرگترین «صنایع» درآمدزا در جهان تبدیل شده که در مجموع اساساً نیازهای مردانه را برطرف میکند تا زنانه را.
[۲] از آغاز تاریخ مکتوب تا کنون ما هزاران هزاران مورد میشناسیم که مردان برای اثبات مرد-پدر بودن خود حتا دست به جنایات بزرگ زدهاند یا حتا نداشتن فرزند باعث خودکشی آنها شده است. کتاب «سنگی بر گوری» از جلال آل احمد را میتوان به عنوان یک سند «تازه» عرضه کرد.
[۳] برای دریافت اطلاعات بیشتر از اشکال گوناگون خانواده پیش از «تک همسری» کنونی به «منشاء خانواده، مالکیت خصوصی و دولت» اثر فریدریش انگلس رجوع کنید. پژوهشگران سده نوزده به ویژه مک لنان و مورگان توانستند بر این بخش تاریک از تاریخ بشری پرتوافکنی کنند.
[۴] حتماً زنان هم از مرگ میترسند ولی ترس زنان، ترس از مرگ فیزیکی است، ترس از این است که فرزندانش بدون چتر حمایتی او باقی خواهند بود. این ترس دارای کیفیت زمینی است و از جنس ترس مردان یعنی ترس از نیستی نیست. و درست همین کیفیت روی رفتارهای زنان و مردان تأثیر تعیینکننده دارد.