مراد خورشیدی
بیوگرافی شماره ۲
مهندس ابوالفضل غیاثی
———————
۱ـ مسئولیت کارگاه راه سازی
۲ـ دبستان سلمان فارسی، مهندس ح. ا. و جراحی چشم در هوستون
۳-شکایت کارگران در اداره کار رشت
۴ـ شما نهتنها یک سرمایهدار خوب، بلکه انسان فوقالعاده ئی بودید.
ــــــــــــــــــ
۱ـ مسئولیت کارگاه راه سازی
در زمستان ۱۳۵۵، رئیس کارگاه سابق، آقای مهندس احمدی، استعفا داد و من که بهعنوان معاون کارگاه فعالیت میکردم، به سمت رئیس کارگاه راهسازی منصوب شدم. بخشی از مسیر فومن- ماسوله باقی مانده بود که به من واگذار شد. هنوز یک ماه از این مسئولیت نگذشته بود که مهندس غیاثی، ( غیاثی و فرمانفرمائیان، صاحب این شرکت بودند) ، برای بازدید به فومن آمد.
چون از قبل میدانستم که او قرار است بیاید، به حسابدار کارگاه گفتم گزارشی از عملکرد مالی ماهانه تهیه کند؛ شامل میزان پول دریافتی، هزینهها و جزئیات آن. گزارش را روی میز دفتر گذاشتم تا هنگام ورود مهندس غیاثی آن را به او ارائه کنم.
وقتی او وارد شد، پس از سلام و احوالپرسی، گزارش را به او دادم. او نگاهی انداخت و گفت: «اینها مهم نیست.»
گفتم: «به هر حال، این اطلاعات در اختیار شماست.»
سپس گفت: «برویم طول مسیر را ببینیم.»
من هم موافقت کردم، اما قبل از حرکت، پیشنهادی داشتم.
به او گفتم: «قبل از اینکه برویم، پیشنهادی دارم.»
پرسید: «چیست؟»
گفتم: «آقای مهندس، ما الان به طول مسیر میرویم و شما ممکن است ببینید که رانندهای خطایی کرده یا کارگری مشغول کار نیست. اگر چنین مواردی را مشاهده کردید، لطفاً همانجا به من بگویید یا اگر خیلی ناراحت شدید، به جای اینکه مستقیماً به آنها اعتراض کنید، به من تذکر دهید. چون هر مشکلی که در کارگاه پیش بیاید، مسئولیتش با من است. پس شما حق دارید هر اعتراضی دارید، به من بگویید، اما به کارگران و رانندگان چیزی نگویید.»
او کمی دلخور شد، اما در نهایت گفت: «برویم.» سوار شدیم و مسیر را بازدید کردیم. خوشبختانه در طول مسیر هیچ توقفی نکرد و در نهایت بازدید به پایان رسید. خداحافظی کرد و رفت.
پس از این دیدار، صورتوضعیت ماه اول را ارسال کردم. این گزارش شامل مقدار کاری بود که در کارگاه انجام شده و ارزش مالی آن بود. این اطلاعات برای تأیید به مشاوران شرکت در رشت ارسال میشد. آنها پس از بررسی و امضا، گزارش را به مرکز میفرستادند تا در نهایت به دست مهندس غیاثی برسد و پرداختها انجام شود.
مهندس غیاثی از قبل با مهندس مشاور شرکت درگیری زیادی داشت. مسئول بخش مشاور، مهندس نادر معینزاده بود که از دوستان من به شمار میآمد. او از فارغالتحصیلان مهندسی دانشگاه تبریز بود و از رهبران جنبشهای اعتراضی در دانشگاه محسوب میشد. گرایش فکری او به جریانهای چپ نزدیک بود.
وقتی مسئولیت کارگاه را بر عهده گرفتم، مستقیماً نزد او رفتم و گفتم: «نادر جان، من تمام کارهایی که اینجا انجام میشود، اعم از میزان مصرف آرماتور، سیمان و سایر مصالح، را طبق اصول و استانداردها اجرا خواهم کرد.
او گفت : «برای من هم همان چیزهایی که تو تأکید داری، مهم است.»
خلاصه، صورتوضعیت اول و دوم بدون مشکل و دردسر به دست مهندس غیاثی رسید. پایان ماه دوم هم به کارگاه آمد و وقتی صورتوضعیت سوم را دریافت کرد، دیگر به کارگاه نیامد. دو هفته بعد، با او تماس گرفتم و پرسیدم: «کی میآیی؟»
جواب داد: «برای چه بیایم؟ من از صورتوضعیت راضیام و اعصابخردکنی را به شما واگذار میکنم!»
حادثهای که چشمم را گرفت
یکی از کارهایی که در جادهسازی انجام میشود، ساخت دیوارهایی در کنار جاده است که از ریزش کوه و خاک جلوگیری کند. برای این کار، ما معماری را مسئول کرده بودیم و کار را به او کنترات داده بودیم. از او خواسته بودم که در مصرف ملات و استفاده از سنگهایی که برای پی دیوار یا حتی خود دیوار استفاده میشود، از لاشهسنگ استفاده کند؛ یعنی این سنگها را بهصورت غلوهای و بزرگ در پی دیوار نریزد.
یک روز برای بازدید به قسمت دیوارسازی رفتم و در آنجا ایستادم. ظاهراً ماجرا اینطور بود که این آقای معمار مقدار زیادی از این سنگهای خرد نشده را کنار دیوار گذاشته بود و میخواست آنها را در پی دیوار بریزد. اما وقتی دید ماشین من از دور در حال آمدن است، به یکی از کارگران دستور داد که با پتک به جان این سنگها بیفتد و آنها را خرد کند، تا من نبینم که از ابتدا سنگهای درشت را در پی کار گذاشته است. یا اگر هم ببینم، تصور کنم که آنها در حال خرد کردن سنگها هستند.
وقتی رسیدم، کارگری را دیدم که با پتک مشغول خرد کردن سنگها بود. به او گفتم: «این چه وضعی است؟ چرا اینجا سنگها را خرد میکنی؟ چرا از ابتدا خرد نشده بودند؟» او شروع به توجیه کرد و گفت: «ما همین حالا داشتیم این کار را انجام میدادیم.»
ناگهان، یکی از تکههای سنگ با سرعت به سمت صورتم پرتاب شد و مستقیماً به چشم راستم برخورد کرد. دستم را به چشمم بردم و دیدم پر از خون شده است. بلافاصله به راننده گفتم که سریع مرا به رشت ببرد.
همزمانی زایمان همسرم با بستری شدن من
این حادثه دقیقاً در همان روزی رخ داد که همسرم قرار بود زایمان کند. دخترمان همان روز قرار بود به دنیا بیاید و همسرم باید به بیمارستانی در رشت میرفت، جایی که دکتری به نام دکتر فامیلی قرار بود زایمان را انجام دهد.
راننده مرا به بیمارستان چشمپزشکی برد، اما از طرفی هم باید همسرم را به بیمارستان زنان و زایمان میبرد. او که میدانست همسرم منتظر است، به او چیزی نگفت و فقط با طفره رفتن سعی کرد او را آرام کند. اما همسرم که متوجه تأخیر غیرعادی شده بود، میپرسید: «پس همسرم کجاست؟ چرا نیامد؟» راننده مجبور شد حقیقت را نگوید و فقط بهانه بیاورد.
در نهایت، من در بیمارستان چشم بستری شدم و همسرم در بیمارستان زنان و زایمان. به این ترتیب، هر دو در بیمارستان بودیم! دخترمان همان روز به دنیا آمد، اما من در بیمارستان بودم و نمیتوانستم او را ببینم. روز بعد، همسرم از وضعیت من باخبر شد.
من چهار روز در بیمارستان بستری بودم. در آن زمان، برخی پزشکان و مهندسان از هندوستان، پاکستان و کشورهای دیگر برای کار به ایران میآمدند. اتفاقاً پزشکی که مسئول درمان چشم من بود، هندی به نام دکتر اپادیه، بود.
پس از چهار روز، دکتر گفت که میتوانم مرخص شوم، اما نباید زیاد حرکت کنم. همچنین تأکید کرد که تا آن لحظه هیچ کار درمانی خاصی انجام نداده است، جز اینکه وضعیت مرا تحت نظر داشته و توصیه کرده که درازکش بمانم و به پشت بخوابم. چون چشمم پر از خون شده بود، هیچ اقدام فوریای نمیتوانست انجام دهد.
بالاخره به خانه برگشتم و بعد از چهار روز، برای اولین بار دختر تازه به دنیا آمدهمان ( نازلی) را دیدم. همسرم هم تا حدی از نگرانی درآمد، اما در کل، اتفاق خوبی نبود و روزهای سختی را گذراندیم.
از همان روز اول، مهندس غیاثی در جریان اتفاق قرار گرفت و مرتباً با همسرم در تماس بود. طی این سه چهار روزی که من در بیمارستان بودم، او پیگیر وضعیت من بود. وقتی به خانه رسیدم، بلافاصله با من تماس گرفت و گفت: «سریع خودت را به تهران برسان.»
درحالیکه هنوز در وضعیت درازکش بودم، راننده مرا به تهران رساند. وقتی رسیدیم، مهندس غیاثی بلافاصله گفت که باید به بیمارستان پاستورنو، بروم. این بیمارستان متعلق به برادر مهندس غیاثی، دکتر غیاثی، بود.
به محض ورود، مرا در یک اتاق بستری کردند و واقعاً هر کاری که ممکن بود برای درمان انجام شود، برایم انجام دادند. تمام پزشکان و متخصص چشم بیمارستان و پزشکان برجسته ی چشم تهران را فراخواندند. از جمله پزشکانی که برای معاینه من دعوت شد، دکتر لشکری بود که در آن زمان بهعنوان برجستهترین چشمپزشک ایران شناخته میشد.
آنها واقعاً سنگ تمام گذاشتند. دکتر لشکری و سایر پزشکان پس از بررسی وضعیت چشمم گفتند: «در حال حاضر نمیتوانیم بهطور قطعی بگوییم که چه اتفاقی افتاده است. اما این بیمار حداقل باید یک ماه در بیمارستان بماند تا بخشی از خون داخل چشم جذب شود. بعد از آن میتوانیم وضعیت را بهتر ارزیابی کنیم.»
با این حال، من از همان بیمارستان با فومن تماس داشتم و از راه دور، کارگاه را مدیریت میکردم. در یکی از تماسها، مهندس غیاثی پرسید: «فکر میکنی لازم باشد کسی را بفرستم تا کارگاه را اداره کند؟»
گفتم: «نه، لازم نیست. کارگاه منظم است و کارها طبق روال پیش میرود. من از اینجا تلفنی نظارت دارم و هیچ مشکلی پیش نخواهد آمد.»
خوشبختانه در غیاب من، کارگاه به همان شکل که قبل از حادثه اداره میشد، بدون هیچ مشکلی به کار خود ادامه داد. در نهایت، من یک ماه در بیمارستان نماندم، بلکه بیست روز بستری بودم. پس از این مدت، مهندس غیاثی گفت که هنوز نیاز به مراقبت دارم و بهتر است در بیمارستان بمانم، اما من اصرار داشتم که به فومن برگردم و به کارم برسم.
برادر مهندس غیاثی (دکتر غیاثی) نیز در این مورد نظر داد و گفت که تصمیم با خودم است. او اصرار نداشت که بمانم، من هم مصر بودم که برگردم. بالاخره پس از بررسیهای نهایی، اجازه ترخیص گرفتم و از بیمارستان مرخص شدم.
به این ترتیب، از تهران به فومن برگشتم و دوباره سر کارم حاضر شدم.
بعد از آن، قرار شد ماهی یکبار به تهران بیایم تا دکتر لشکری چشمانم را معاینه کند. این کار را انجام میدادم تا اینکه در ماه دوم یا سوم (دقیقاً یادم نیست) دیدم که دکتر لشکری خودش با من تماس گرفت.
او گفت: «یک پزشک متخصص چشم و پروفسور دانشگاه هاروارد، در حال حاضر مهمان من است. او معمولاً عادت دارد هر چند سال یکبار به کشورهای مختلف سفر کند. از جمله وقتی به ایران میآید، پیش من میآید و بیماران چشمی بسیار سخت را معاینه میکند و نظر میدهد. آیا مایل هستی که تو را به او معرفی کنم و برایت وقت بگیرم؟»
گفتم: «با کمال میل.»
بلافاصله گفت: «پس در فلان تاریخ بیا تهران تا این پروفسور که مهمان من است، چشمانت را معاینه کند.»
من به تهران رفتم و پروفسور با تجهیزاتی که در مطب دکتر لشگری بود، مرا معاینه کرد. او گفت: «با دستگاههای موجود، نمیتوانیم بهطور دقیق میزان آسیب را تشخیص دهیم. اگر بتوانید به آمریکا بیایید، امکان معاینه دقیقتر وجود دارد و میتوانیم با «اولترا یود» بررسی کنیم که دقیقاً چه اتفاقی برای چشمتان افتاده است.»
سپس پرسید: «آیا میتوانید به آمریکا بیایید؟»
گفتم: «تلاشم را میکنم.» اما به دکتر لشگری گفتم: «مشکلی دارم؛ چون زندانی سیاسی بودم، نمیدانم به من پاسپورت میدهند یا نه.»
دکتر لشگری گفت: «تلاش خود را بکنید. هر وقت موفق شدید به آمریکا بیایید، من نامههای لازم را برایتان مینویسم و تمام مدارک و اطلاعات مورد نیاز را در اختیارتان میگذارم تا مستقیماً به این پروفسور در هاروارد مراجعه کنید.»
من هم از او تشکر کردم و خداحافظی نمودم.
تلاش برای دریافت پاسپورت و سفر به آمریکا
مستقیماً به اداره گذرنامه رفتم و درخواست پاسپورت کردم. در آنجا گفتند که این کار حدود یک هفته طول میکشد و شماره تلفن من را گرفتند تا در صورت آماده شدن پاسپورت، مرا مطلع کنند.
یک هفته گذشت، دو هفته گذشت، سه هفته شد، اما خبری نشد. پس از آن، به اداره گذرنامه زنگ زدم، اما جوابهای سربالا میدادند. فهمیدم که کارم گیر کرده و سازمان امنیت مانع صدور پاسپورتم شده است.
بنابراین، تصمیم گرفتم نامهای به رئیس سازمان امنیت بنویسم:
«ریاست سازمان امنیت،
چشمم آسیب دیده و درخواست پاسپورت کردهام تا برای معاینه و درمان به آمریکا بروم، اما برخلاف قولی که به من دادهاند، هنوز پاسپورتم را دریافت نکردهام. میدانم که این موضوع به دستور شما متوقف شده است.»
نامه را بدون هیچگونه تعارف و عبارات معمولی مانند «با احترام» یا «با تقدیم احترامات فائقه» نوشتم و فقط در پایین آن نامم را امضا کردم: مراد خورشیدی.
چند روزی نگذشته بود که یک صبح زود، برادرم از ساری به فومن آمد.
وقتی وارد شد، تعجب کردم و گفتم: «چه شده؟ این وقت صبح اینجا چه میکنی؟ چرا شبانه حرکت کردی؟»
برادرم با نگرانی گفت: «دو نفر از سازمان امنیت به خانه ما آمدند و سراغ تو را میگرفتند. گفتهاند که به مراد بگویید در فلان روز به سازمان امنیت ساری بیاید.»
خانوادهام در ساری از این ماجرا وحشت کرده بودند و نمیدانستند چه اتفاقی افتاده است. اما من با خودم حساب کردم که اگر قصد بازداشت مرا داشتند، میتوانستند از خانوادهام آدرسم را بگیرند و به سازمان امنیت رشت دستور بازداشتم را بدهند.
به همین دلیل، به برادرم گفتم که نگران نباشد.
در روز مقرر، به اداره سازمان امنیت ساری مراجعه کردم. وارد اتاقی شدم. پس از سلام و علیک، مأمور ساواک پرسید: «چرا در فومن کار میکنی؟»
گفتم: «خب، شما که اجازه ندادید در ساری کار کنم! وقتی از زندان آزاد شدم، پیش رئیس فرهنگ ساری رفتم و گفتم که لیسانس ریاضی دارم و میخواهم کار کنم. او هم استقبال کرد و گفت که به معلم ریاضی نیاز داریم و میتوانی کار را شروع کنی. اما بعد از چند ماه انتظار، هیچ خبری نشد. فهمیدم که این کار به دستور شما متوقف شده است. بنابراین مجبور شدم در کارهای نقشهبرداری، ساختوساز و راهسازی مشغول شوم.»
مامور سازمان امنیت نگاهی به من انداخت و گفت: «چرا عینک دودی زدهای؟»
آن زمان، چشمم هنوز بهشدت آسیب دیده بود و همیشه عینک دودی میزدم. عینک را برداشتم و گفتم: «چشمم آسیب دیده است.»
سپس ماجرا را برایش توضیح دادم. چند سؤال دیگر پرسیدند، از جمله اینکه چرا به آنها سر نمیزنم و چرا ارتباطی ندارم. گفتم: «دلیلی ندارد که با شما ارتباط داشته باشم.»
بعد از بازگشت به فومن، فقط سه یا چهار روز گذشت که از اداره گذرنامه تماس گرفتند و گفتند که پاسپورتم آماده است و میتوانم آن را دریافت کنم.
بعدها متوجه شدم که این احضار صرفاً برای تحقیق درباره من بوده است. جالب اینجا بود که بعداً فهمیدم، مصطفی مدنی در همان روزهایی که مرا به ساری احضار کرده بودند، در زندان بازجویی شده بود و از او درباره من پرسیده بودند:
«چشم مراد چرا آسیب دیده؟»
مصطفی از این سؤال شوکه و ناراحت شده بود. حتی بغض کرده بود. بعدها برایم تعریف کرد که تصور مأموران این بوده که شاید در یک خانه تیمی، بر اثر انفجار یا درگیری، چشمم آسیب دیده باشد.
اما مصطفی به آنها گفته بود: «نه، مراد دیگر به این مسائل کاری ندارد.»
این، ماجرای پاسپورت گرفتن من بود.
سفر به آمریکا و تشخیص نهایی
وقتی مهندس غیاثی فهمید که پاسپورت را گرفتهام، به من گفت: «هرچه زودتر به آمریکا برو و ببین که چه کاری میتوانیم برای درمانت انجام دهیم.»
در ضمن اضافه کرد: «تا جایی که من میدانم، تو در انگلیسی خیلی مسلط نیستی. بهتر است کسی را که انگلیسی را خوب میداند همراه خودت ببری. تمام هزینههای این سفر، از جمله هزینه همراه، به حساب شرکت خواهد بود.»
در هر حال، من موافقت کردم و پس از هماهنگیهای لازم در کارگاه، به همراه برادر همسرم، درویشعلی کولائیان، راهی آمریکا شدیم . با نامهای که از دکتر لشگری داشتم، به بیمارستانی که آن پروفسور چشمپزشک در آن کار میکرد، مراجعه کردیم.
خوشبختانه، دکتر لشگری از قبل با او هماهنگ کرده بود و پروفسور منتظر ما بود. به محض ورود، همان روز مرا پذیرفتند و بلافاصله معاینات لازم انجام شد. پس از بررسی اولیه، پروفسور گفت:
«اجازه بدهید با یکی دو نفر از همکارانم مشورت کنم.»
پس از آن، تیم پزشکی یک کنفرانس تخصصی برگزار کرد و در نهایت، خود پروفسور نزد من آمد و گفت:
«متأسفانه، پس از بررسی کامل، مشخص شد که تمام قسمتهای چشمتان، از جمله شبکیه، آسیب دیدهاند. عمل جراحی بسیار پیچیده و دشوار خواهد بود و ممکن است در حین عمل، چشم چپتان نیز آسیب ببیند. بنابراین، توصیه میکنیم که جراحی انجام نشود.
در آن لحظه گفتم: «خب، حالا که اینطور است و این چشم دیگر به کارم نمیآید، همینجا آن را تخلیه کنید!»
اما او پاسخ داد: «نه، چون چشمتان هنوز نور را تشخیص میدهد و کاملاً نابینا نشده است، در آمریکا برداشتن آن ممنوع است. ما اجازه نداریم این کار را انجام دهیم.»
به این ترتیب، امیدم به درمان در همان روز اول از بین رفت. پس از آن، تصمیم گرفتیم واشنگتن را نیز ببینیم. برای این کار، بلیت پرواز به واشنگتن را گرفتیم و ساعتی بعد به آژانسی برای رزرو هتل مراجعه کردیم.
علی گفت: «ما میخواهیم فردا بعدازظهر به واشنگتن برویم و یک اتاق رزرو کنیم.» کارمند آژانس نامش را پرسید. او گفت: «درویشعلی کولائیان»، اما پیش از اینکه نام مرا بگوید، روی صفحه سیستم، نام من، «مراد خورشیدی»، نیز نمایش داده شد!
او با تعجب پرسید: «چطور شد که هنوز اسم همراه من را نگفتم، اما شما نامش را میدانید؟»
مسئول پذیرش لبخندی زد و گفت: «شما چند ساعت پیش بلیت پروازتان را با هم گرفتید، پس بهطور خودکار، رزرو هتل شما نیز به هم متصل شده است.»
سپس اضافه کرد: «ما یک مرکز کامپیوتری در اکلاهما داریم که همه اطلاعات در آنجا ثبت و پردازش میشود.»
برای ما، این موضوع بسیار عجیب و جالب بود! در آن زمان، در ایران خبری از این سطح از فناوری نبود. حتی در اروپا نیز، تا جایی که ما میدانستیم، چنین سیستمهایی وجود نداشت. چون درویشعلی، یک سال پیش در انگلستان تحصیل کرده بود و میدانست که آنجا چنین سیستمی با این دقت و سرعت وجود ندارد.
این یکی از اولین تجربیات ما از پیشرفت تکنولوژی در آمریکا بود که واقعاً برایمان شگفتآور بود.
کارکنان هتل وقتی فهمیدند ما ایرانی هستیم، گفتند: «این هتل قبلاً میزبان بسیاری از ایرانیان بوده است.»
آنها گفتند: «اردشیر زاهدی هم در این هتل اقامت داشته است.»
هتل در جنوب واشنگتن قرار داشت. جالب بود که برخلاف تهران که جنوب آن منطقه فقیرنشین و شمال آن منطقه مرفهنشین است، در واشنگتن، وضعیت برعکس بود!
از واشنگتن به نیویورک برگشتیم و دو روز در آنجا ماندیم. سپس بلیت بازگشت به ایران را گرفتیم و به کشور برگشتیم.
بازگشت به ایران
بلیط رفت و بر گشت، تهران- نیویورک، آن روزها سه هزار و پانصد تومان بود.
وقتی برگشتیم، علی حاضر نشد هزینه رفتوآمد، اقامت در هتل و سایر مخارجش را از شرکت دریافت کند. هرچقدر اصرار کردم، او قبول نکرد و گفت:
«نه، به هیچ وجه حاضر نیستم پولی از شرکت بگیرم. اگر شرکت بخواهد هزینهای پرداخت کند، میتوانی آن را برای خودت برداری یا مثلاً برای همسرت چیزی بخری.»
گفتم: «نه، این کار را نمیکنم.» هرچقدر پافشاری کردم، باز هم قبول نکرد.
وقتی به تهران رسیدم، مستقیم نزد مهندس غیاثی رفتم. ضمن تشکر بابت حمایت او و شرکت در این سفر، ماجرا را برایش توضیح دادم و گزارش دادم که چه اتفاقی افتاده است.
اما وقتی گفتم که علی هزینههای خودش را قبول نکرده و فقط هزینههای من توسط شرکت پرداخت شده است، مهندس غیاثی ناراحت شد و گفت:
«نه، این هزینه را باید شرکت پرداخت کند!»
اما گفتم: «او برادر همسرم است و به هیچ وجه راضی نمیشود که این پول را از شرکت بگیرد.»
در نهایت، مهندس غیاثی پس از کمی بحث و گفتوگو، پذیرفت و شرکت فقط هزینههای من را پرداخت کرد.
ــــــــــــــــــ
۲ـ دبستان سلمان فارسی، مهندس ح. ا. و جراحی چشم در هوستون
پزشکان گفته بودند که باید هر یک یا دو ماه یکبار چشمهایم معاینه شوند تا به چشم سالمم آسیبی نرسد. چند بار این معاینات را انجام دادم. روزی به مهندس غیاثی گفتم که قصد دارم به مطب برادرش بروم و در بیمارستانی که او کار میکند، این چشم را تخلیه کنم.
او با تعجب پرسید:
— چرا؟
گفتم:
— چون میدانی که اوضاع پیچیده شده و ممکن است شرایطی پیش بیاید که دیگر نتوانم ماهانه این معاینه را انجام دهم. در این صورت، ممکن است چشم سالمم هم آسیب ببیند.
مهندس غیاثی گفت:
— این حرفت درست است، اما اگر میخواهی این کار را انجام دهی، باید به آمریکا بروی.
گفتم:
— نه، من همینجا انجامش میدهم.
او گفت:
— امکان ندارد، این کار باید در آمریکا انجام شود.
بحث ادامه پیدا کرد. چند روز بعد، او گفت که باید کسی همراه من باشد. اما من پاسخ دادم که نیازی نیست، زیرا دوستی در تهران دارم که برادرش در بیمارستانی در هوستون کار میکند. تحقیق کردهام و متوجه شدهام که تیم چشمپزشکی آنجا بسیار معروف است. سرانجام، غیاثی قانع شد.
در اول شهریور ۱۳۵۷ راهی آمریکا شدم. به محض ورود، مستقیم به خانه برادر دوستم ، دکتر هراتی رفتم. او در ویلای بزرگی زندگی میکرد و با استقبال گرمی از من پذیرایی کرد. با مهربانی راهنماییام کرد که چگونه به تیم پزشکی مراجعه کنم.
پس از ملاقات با پزشکان، آنها معاینهام کردند و گفتند که امکان تخلیه چشم وجود ندارد.. آنها توضیح دادند که تخلیه چشمی که هنوز قادر به درک نور است، غیرقانونی است، اما چشمم قابل درمان است. احتمال موفقیت جراحی بین ۲۵ تا ۳۰ درصد بود و ریسک آسیب به چشم سالم نیز بسیار کم ارزیابی شد.
گفتم که باید با پروفسور هوستون مشورت کنم. پزشک پاسخ داد که میتوانیم با او تماس بگیریم. به پروفسور زنگ زد و او نیز وقت داشت. سپس گفت:
— بهتر است دکتر هراتی را هم در جریان بگذاریم تا چهار نفره در یک کنفرانس تلفنی صحبت کنیم.
پس از هماهنگیهای لازم، تماس برقرار شد. پروفسور هاروارد نظر این تیم پزشکی را تأیید کرد و گفت که تصمیمشان کاملاً منطقی است.
پس از این مشورتها، تصمیم گرفتم که جراحی برای درمان چشمم انجام شود. سپس درباره هزینه درمان و مدت زمانی که باید در آمریکا بمانم، پرسیدم. مشخص شد که هزینه عمل ده هزار دلار است و باید ۴۵ روز تحت نظر تیم پزشکی باشم.
روز بعد با غیاثی تماس گرفتم و او گفت:
— برو یک حساب بانکی باز کن و شماره حساب را برایم بفرست تا پول را واریز کنم.
همان روز حساب باز کردم و دو روز بعد، مبلغ موردنیاز به حسابم واریز شد.
یکی دو روز بعد، به بیمارستان رفتم و عمل جراحی روی چشمم انجام شد. از آنجایی که تمام بخشهای چشم، بهویژه شبکیه، آسیب دیده بود، این جراحی بسیار پیچیده و دشوار بود. با این حال، پزشکان گفتند که عمل با موفقیت انجام شده است و حالا باید یک هفته در بیمارستان بستری میماندم.
اما در طول این یک هفته، مجبور بودم تمام مدت روی شکم بخوابم و به هیچ وجه اجازه نداشتم به پشت دراز بکشم. به هر حال، این دوره سپری شد و از بیمارستان مرخص شدم. باقی دوران نقاهت را در منزل دکتر هراتی گذراندم.
حدود سی روز از جراحی گذشت، اما بهبودی خاصی مشاهده نکردم. چند بار دیگر به پزشکان مراجعه کردم، اما خودم هم احساس میکردم که نتیجه عمل چندان موفقیتآمیز نبوده است. پزشکان نیز انتظار نداشتند که جراحی کاملاً موفق باشد. به همین دلیل، تصمیم گرفتم زودتر از موعد مقرر به تهران برگردم.
در تابستان سال ۱۳۵۷، ساخت راه ماسوله، به پایان رسید. غیاثی، به همراه نمایندهای از وزارت راه و یکی از مهندسین مشاور از تهران، برای بازدید آمدند. از آنجا با هم به طول خط رفتیم. در نقطهای ماشین توقف کرد و همانجا نشستیم.
غیاثی گفت: «حالا که کارگاه تمام شده، چه چیزی میخواهی؟ پاداش پایان کارت را بگیر.»
گفتم: «پاداش دیگر چیست؟ من حقوقم را گرفتهام و چیزی اضافه معنا ندارد.»
اصرار کرد و گفت: «نه، نه، حتماً باید چیزی از من بخواهی.»
بعد از اصرار زیاد او، گفتم: «خب، میدانید چه کار میکنیم؟ این کارگاهی که حالا دفتر ماست، امکانات مناسبی دارد. اگر آن را به مدرسه تبدیل کنیم تا بچههای این منطقه از آن استفاده کنند، برای من بهترین پاداش خواهد بود.»
غیاثی خوشحال شد و گفت: «خیلی خوب است، عالی! اما یک شرط دارد.»
پرسیدم: «چه شرطی؟»
گفت: «باید اسمش را “دبستان دولتی خورشیدی” بگذاری.»
گفتم: «نه، حالا که این هدیه را به من میدهید، بهتر است اجازه دهید نامش را خودم انتخاب کنم.»
پرسید: «چه اسمی مدنظر داری؟»
گفتم: «میخواهم نامش را “سلمان فارسی” بگذارم.»
غیاثی مخالفت کرد و گفت: «نه، اصلاً چنین چیزی ممکن نیست. چرا این کار را میکنی؟»
اما من پافشاری کردم که همین نام انتخاب شود.
در نهایت، پیشنهاد پذیرفته شد. پس از آن، با استفاده از ماشینآلات شرکت و تأمین هزینههای لازم، اتاقهای کارگاه را به کلاسهای درس تبدیل کردیم و فضا را برای مدرسه آماده ساختیم.
پس از اتمام کار، نامهای به استانداری گیلان نوشتم و از آنها خواستم نمایندهای برای تحویل مدرسه اعزام کنند. همزمان، به فرماندار فومن، بخشدار و انجمن شهر نیز نامهای فرستادم تا در روز مشخص برای تحویل مدرسه حضور داشته باشند.
در آن روز، گوسفندی ذبح کردیم و پذیرایی مناسبی ترتیب دادیم. در پایان، یادداشتی نوشتم و اعلام کردم که این مدرسه آماده بهرهبرداری است و بهطور رسمی تحویل داده میشود.
پس از پایان کار در کارگاه ماکلوان-ماسوله، غیاثی به من گفت: «مدتی استراحت کن و بعد به کارگاه پلور-آبگرم » برو. من هم ده روزی استراحت کردم و سپس خودم را به کارگاه پلور-آبگرم رساندم.
در آنجا شرکت مشغول ساخت جادهای از آبگرم به پلور بود. رئیس کارگاه، مهندس ح. ا.، مردی جوان و همسن و سال من، یا شاید کمی جوانتر بود. انسانی خوشمشرب، دوستداشتنی و بسیار شریف. خودم را به او معرفی کردم. از مرکز به او اطلاع داده بودند که قرار است به آنجا بیایم، بنابراین با روی باز از من استقبال کرد.
مدتی نگذشته بود که برای کاری به دفتر مرکزی رفتم. در آنجا، در اتاق حسابدار نشسته بودم که مهندس غیاثی پیش من آمد و گفت:
«تو باید کارگاه را تحویل بگیری و رئیس کارگاه شوی.»
حیرتزده گفتم: «نه، این امکان ندارد! رئیس کارگاه فرد بسیار خوبی است، آدمی شایسته و شریف. چرا باید جای او را بگیرم؟»
اما او اصرار داشت که باید این مسئولیت را قبول کنم. من مخالفت میکردم، اما او پافشاری میکرد. در نهایت گفتم: «او از هر نظر مناسبتر است. آدم خوبی است، مهندس قابلی است. اگر واقعاً فکر میکنید حضور من لازم است، میتوانم بهعنوان معاون کارگاه در کنارش باشم و حقوق معاون کارگاه را دریافت کنم.» اما غیاثی همچنان اصرار داشت که باید رئیس کارگاه شوم.
از طرفی، مهندس ح. ا. تازه خانهای خریده بود و قسط داشت، بنابراین این تغییر موقعیت برایش مشکلساز میشد. من بار دیگر مخالفت کردم، با غیاثی خداحافظی کردم و به کارگاه پلور بازگشتم.
چند روز بعد، مهندس به دفتر مرکزی رفت. حسابدار ( سمسار ) از او پرسید: «خورشیدی چه نسبتی با تو دارد؟»
او متعجب شد و گفت: «چطور مگر؟»
وقتی داستان را برایش تعریف کردند، خیلی ناراحت شد. بلافاصله به اطاق غیاثی رفت و استعفایش را اعلام کرد.
روز بعد، به کارگاه آمد. دیدم که وسایلش را جمع میکند. پرسیدم: «چه شده؟»
او مرا در آغوش گرفت، بوسید و با تمام وجود از من تشکر کرد. گفتم: «من خبر ندارم موضوع چیست.»
گفت: «همان داستانی که خودت هم میدانی.»
پس از این ماجرا، رابطه دوستی و خانوادگی عمیقی بین ما شکل گرفت و سالها ادامه یافت.
ـــــــــــــــــــــ
۳ـ شکایت کارگران در اداره کار رشت
چند ماهی از انقلاب ۵۷ گذشته بود که یک روز غیاثی به من زنگ زد و با نگرانی گفت:
«میدانی در فومن چه خبر شده؟»
پرسیدم: «نه، چه شده؟»
گفت: «کارگران و کارکنان محلی کارگاه فومن-ماسوله از شرکت ما شکایت کردهاند که حقوقشان را کم پرداخت کردهایم. اداره کار گیلان هم نامهای داده و از ما خواسته در تاریخ مشخصی برای بررسی شکایت حاضر شویم.»
گفتم: «خب، من میروم.»
اما غیاثی با نگرانی جواب داد: «نه، نه! اصلاً نرو! خیلی خطرناک است. شنیدهام که در رشت، کارگران یکی از مسئولان را به خاطر همین مسائل دستگیر کرده و حتی اعدامش کردهاند. اوضاع خیلی حساس است، تو نباید بروی! باید ببینیم آنها چه میخواهند و فرد دیگری را برای مدیریت این ماجرا بفرستیم.»
گفتم: «نه آقا، من خودم میروم! چرا نروم؟ ما که بدهیای به کارگران نداریم. مگر یادت نیست همیشه به شما میگفتم که پول بفرستید تا حقوق کارگران بهطور کامل پرداخت شود؟ حقوق کارگاه ما از همه کارگاههای گیلان بالاتر بود. بیمهشان را هم کامل پرداخت کردهایم، پس هیچ طلبی از ما ندارند.»
غیاثی همچنان اصرار داشت که نروم، اما من هم پافشاری کردم که باید بروم.
دیدار در اداره کار گیلان
روز موعود، به اداره کار گیلان رفتم. وقتی رسیدم، چهرههای آشنایی از میان کارگران و کارکنان سابقمان را دیدم. بهمحض اینکه مرا دیدند، سعی کردند خودشان را پنهان کنند. معلوم بود که خجالت میکشند.
آنها را صدا زدم و گفتم: «خب، حالا بگویید ببینم چه شده؟ داستان این شکایت چیست؟»
یکی از آنها با شرمندگی گفت: «ما نمیدانستیم شما هم میآیید…»
گفتم: «مسئلهای نیست. برویم بالا، پیش مسئول اداره کار، ببینیم ماجرا چیست.»
چند نفر از نمایندگان کارگران همراه من شدند و به اتاق مسئول اداره کار رفتیم. وقتی نشستیم، مسئول مربوطه رو به کارگران کرد و گفت: «خب، شکایت شما چیست؟»
کارگران که انگار انتظار نداشتند من آنجا باشم، سرهایشان را پایین انداختند و گفتند: «چیزی نیست… مسئلهای نداریم.»
با تعجب پرسیدم: «اما مگر شما شکایت نکرده بودید که حقوقتان پرداخت نشده؟»
مدارک و اسنادی که از پرداخت حقوق، مزایا و بیمهها داشتم، همراه خود آورده بودم. آنها را روی میز گذاشتم. در این اسناد، میزان حقوق ماهانه هر کارگر و تمامی پرداختهای بیمه مشخص بود.
مسئول اداره کار به کارگران نگاه کرد و پرسید: «آیا این اسناد درست است؟»
آنها سر تکان دادند و گفتند: «بله، همهچیز درست است.»
سپس شروع کردند به عذرخواهی. گفتم: «مشکلی نیست. شاید هم واقعاً چیزی از قلم افتاده باشد که ما پرداخت نکردهایم.»
مسئول اداره کار که از این ماجرا متعجب شده بود، رو به من کرد و پرسید: «شما میدانستید که انقلاب میشود؟»
لبخندی زدم و گفتم: «خب، معلوم است که میدانستم ممکن است روزی انقلاب شود. ولی فکر نمیکردم در طول زندگیام این اتفاق بیفتد. با این حال، وظیفه خودم میدانستم که حقوق و مزایا را طبق قانون پرداخت کنم. خوشبختانه، صاحب شرکت فردی بود که هر وقت نیاز به پول داشتم، بدون مخالفت پرداخت میکرد. در نتیجه، هیچ مشکلی در پرداخت حقوق کارگران نداشتیم.»
کمک مالی به کارگران
پس از خروج از اداره کار، به غیاثی زنگ زدم و ماجرا را برایش توضیح دادم: «کارگران وقتی مرا دیدند، خجالت کشیدند و شکایتشان را پس گرفتند.»
بعد پیشنهاد کردم: «چه خوب است که مبلغی به آنها بدهیم تا دستخالی نروند.»
غیاثی بدون تردید گفت: «هرچه میخواهی بده، فقط بگو چقدر لازم است.»
گفتم: «حدود دویست هزار تومان بفرست تا میان کارگران تقسیم کنیم.»
گفت: «هیچ مسئلهای نیست.» و فوراً دستور پرداخت را داد.
آن شب در رشت ماندم و فردای آن روز، حوالهی پول را از بانک دریافت کردم. سپس کارگران را صدا زدم و گفتم: «مهندس غیاثی لطف کردند و تصمیم گرفتند مبلغی به شما پرداخت شود، چون زحمت زیادی کشیدید.»
پول را به نمایندگان کارگران دادم. آنها که از افراد مورد اعتماد من بودند، مسئولیت تقسیم آن را بین کارگران بر عهده گرفتند.
این ماجرا نشان داد که حقوق کارگران بهطور کامل پرداخت شده بود و شکایت آنها بیاساس بود. اما بهرغم این، برای حفظ رابطه و قدردانی از زحماتشان، این مبلغ را به آنها پرداخت کردیم. در نهایت، هم کارگران از این تصمیم راضی بودند و هم ما توانستیم این مسئله را بدون هیچ تنشی حل کنیم.
ـــــــــــــــــــــ
۴ـ شما نهتنها یک سرمایهدار خوب، بلکه انسان فوقالعاده ئی بودید.
مدتی پس از مسئولیتم در کارگاه پلور-آبگرم، غیاثی به آمریکا رفت. من نیز تا تابستان ۱۳۶۰ در آنجا مشغول به کار بودم.
پیش از آنکه کار کاملاً به پایان برسد، استعفا دادم. این تصمیم را به دلیل درخواست رهبری حزب گرفتم، چراکه از من خواسته شده بود تماموقت و حرفهای برای حزب فعالیت کنم.
داستان این تصمیم مفصل است و بعداً آن را توضیح خواهم داد.
بازگشت غیاثی به تهران
از زمانی که غیاثی به آمریکا رفت، دیگر خبری از او نداشتم، تا اینکه بین دو یورش اول و دوم به حزب، او به تهران بازگشت. در این مدت، شرکتی جدید به نام زمزم تأسیس کرده بود و مرتب از دفترش به خانه ما در ساری تماس میگرفت.
در آن زمان، نه من و نه خانوادهام—همسر و فرزندم—دیگر در ساری نبودیم. به دلیل شرایط پیشآمده، زندگی مخفی را در تهران آغاز کرده بودیم. به همین دلیل، خواهر همسرم پاسخ تماسهای تلفنی را میداد. غیاثی بارها تماس گرفت و اصرار داشت که با من ملاقات کند. آدرس و شماره تلفن دفترش را نیز داده بود.
پس از مدتی، خبر به من رسید که او همچنان مصرانه به دنبال دیدار با من است. طبیعی بود که نگران باشم و نمیخواستم بیاحتیاطی کنم. اما پس از کمی فکر کردن، تصمیم گرفتم سرزده به دفترش بروم و ببینم آیا خودش آنجا هست یا نه.
وقتی به دفترش رسیدم، خوشبختانه او را همانجا دیدم. تعدادی از همکاران قدیمی نیز که با هم آشنایی داشتیم، در دفترش حضور داشتند. غیاثی از دیدن من بسیار خوشحال شد و گفتوگو بین ما آغاز شد.
در میان صحبتها، یکی از مهندسان حاضر انتقادی جزئی از غیاثی کرد. غیاثی ناگهان واکنش نشان داد و گفت: «نه، اینطور نیست!» سپس رو به من کرد و گفت: «هرچه خورشیدی بگوید، من قبول دارم.»
بعد از من پرسید: «خورشیدی، من آدم بدی بودم؟»
بیدرنگ پاسخ دادم: «نه، تو یک سرمایهدار خوب بودی.»
او نگاهی عمیق به من انداخت و گفت: «من فقط یک سرمایهدار خوب بودم؟ »
بعد مکثی کرد و دیگر چیزی نگفت. من هم پاسخی ندادم، اما این جمله بعدها وجدانم را آزار داد، زیرا دیگر هیچوقت غیاثی را ندیدم.
جالب اینجا بود که در همان دیدار گفت: «یک کارگاه برای تو در کرمان در نظر گرفتهام.»
همین پیشنهاد مرا مطمئن کرد که او دقیقاً میداند من زندگی مخفی دارم. دلیلش این بود که تفریشیان، یکی از اعضای قدیمی حزب توده که در قیام افسران خراسان شرکت کرده بود، با غیاثی کار میکرد. احتمالاً او به غیاثی اطلاع داده بود که چرا من یا خانوادهام تماسهایش را پاسخ نمیدهیم. این نشان میداد که غیاثی کاملاً از شرایط من آگاه بود و میخواست راهی پیدا کند تا شغلی برایم فراهم کند، جایی که کسی مرا نشناسد.
تماس دوباره پس از سالها
بعد از آن ملاقات، دیگر غیاثی را ندیدم. زمان گذشت و ما ناچار شدیم با خانواده مهاجرت کنیم. ابتدا به شوروی رفتیم و سپس به سوئد.
سالها گذشت، اما هر بار که به آن دیدار فکر میکردم، از پاسخی که داده بودم آزرده میشدم و احساس شرمندگی میکردم. واقعاً از خودم خجالت میکشیدم که چرا آنگونه پاسخ دادم.
حدود پانزده سال بعد، به این فکر افتادم که شاید بتوانم از طریق یکی از آشنایان خبری از غیاثی بگیرم. ناصر قاسمی، شوهر خواهرم، که مدتی با غیاثی کار کرده بود، بهترین گزینه بود. زمانی که من مسئول کارگاه پلور-آبگرم بودم، غیاثی به من گفته بود که به رئیس کارگاه پلور-لاسم، مهندس سام متین روحانی نیز کمک کنم و ضمناً یک حسابدار هم برای آن کارگاه پیدا کنم. من ناصر قاسمی را به غیاثی معرفی کرده بودم.
از ناصر خواهش کردم هر طور شده تلفن غیاثی یا شرکتش را برای من پیدا کند. چند روز بعد، ناصر شماره شرکتش را به من داد.
یک روز به دفتر مرکزی شرکت زنگ زدم و خودم را معرفی کردم:
«من مراد خورشیدی هستم. دوست دارم با مهندس غیاثی صحبت کنم. لطفاً به او بگویید که من تماس گرفتهام.»
اما پاسخ دادند: «آقای مهندس در آمریکا هستند و در حال حاضر اینجا نیستند.»
گفتم: «خواهش میکنم به او اطلاع دهید که من میخواهم با او صحبت کنم.»
چند ساعت بعد، تلفنم زنگ خورد. شمارهای از تهران بود. فردی پشت خط گفت:
«ما پیغام شما را به مهندس رساندیم. این هم شمارهشان است.»
با این شماره تماس گرفتم. پس از سلام و احوالپرسیهای اولیه، درباره حال و اوضاع از یکدیگر پرسیدیم. اما قبل از اینکه مکالمه بیشتر طول بکشد، گفتم:
«ممکن است هر لحظه تلفن ما قطع شود، بنابراین قبل از اینکه این اتفاق بیفتد، باید چیزی را به شما بگویم.»
پرسید: «چی شده؟»
گفتم: «من یک معذرتخواهی بزرگ به شما بدهکارم. واقعاً از پاسخی که آن روز در دفتر به شما دادم، شرمندهام و این موضوع مدتی است که آزارم میدهد.»
با تعجب پرسید: «کدام موضوع؟ چی شده؟»
گفتم: «یادت هست آن روز از من پرسیدی که آیا آدم بدی بودی؟ و من گفتم که شما یک سرمایهدار خوب بودی؟»
با لحنی متفکر گفت: «بله، یادم هست. خب، چطور؟»
گفتم: «این موضوع مدتهاست که من را آزار میدهد. زنگ زدم فقط به شما بگویم که شما نهتنها یک سرمایهدار خوب، بلکه یک انسان فوقالعاده ای بودید. شما در حق من محبتهای زیادی کردید و همیشه از شما سپاسگزار بودهام.»
غیاثی تحت تأثیر قرار گرفت و گفت: «خورشیدی، من تو را خیلی دوست دارم. تو همیشه مورد احترام من بودهای و امیدوارم که حالت خوب باشد.»
بعد صحبت ادامه پیدا کرد و بحثهای مختلفی پیش آمد. از من پرسید: «حالا کجایی؟»
گفتم: «در سوئد هستم.»
گفت: «آره، میدانم. خبرت را گرفتم و فهمیدم که آنجایی. متأسفانه، من خیلی کم به اروپا میآیم، اما اگر روزی آمدم، حتماً پیش تو میآیم.»
کمکم بحث به مسائل سیاسی کشیده شد. گفتم: «ما کاری کردیم که این بلا را بر سر خودمان، کشورمان و مردممان آوردیم. واقعاً خودم را مقصر میدانم.»
گفت؛ ولی تفرشیان می گوید، ما که نمیخواستیم این کار ها را بکنیم. اشکال از آخوندهاست.
من گفتم: «سلام مرا به تفرشیان برسانید و بکوئید، شانس آوردیم که موفق نشدیم! اگر ما موفق شده بودیم، وضعیت خیلی بدتر از این میشد.»
پس از لحظهای سکوت، غیاثی گفت: «خورشیدی، تو همیشه صادق بودی.»
بعد از کمی صحبتهای دیگر، خداحافظی کردیم. آن احساس عذاب وجدان که سالها با من بود، تا حدودی از بین رفت و احساس آرامش بیشتری کردم.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این نوشته، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع نهاد مردمی را منعکس نمیکند.
