ب. بینیاز (داریوش)
سرانجام به بخش پایانی این سلسله مقالات رسیدیم. هدفِ این مقالات نه نشان دادن راه حل برای این یا آن مسئله بلکه نوع رویکرد به مسائل بوده است. شاید هنوز این پرسش برای برخی از انسانها مطرح باشد که «آینده چه میشود؟» یا «آیا سرمایهداری از میان خواهد رفت؟» یا «آیا جهان پساسرمایهداری، سوسیالیستی است؟» و از این نوع پرسشهای مربوط به آینده. پیش از پاسخ کوتاه به پرسش «آینده»، نگاهی کوتاه به گزارهها یا مقدمات (Premises) زیر بیندازیم:
الف: هیچ کس نمیتواند پیشبینی کند که آینده یک نوزاد چگونه رقم خواهد خورد. نه مادر و پدرش میدانند و نه هیچ مرجع علمی یا غیرعلمی و نه خودش زمانی که نوجوان یا جوان است. شاید این نوزاد بتواند تا سن ۹۰ سالگی تندرست و کامیاب عمر کند، شاید هم جوانمرگ شود، همسر بگزیند یا نگزیند، فرزنددار شود یا نشود، بیمار و زمینگیر شود، بر اثر حادثهای کسی را بُکشد و غیره. هزاران هزار امکانِ شدن برای این نوزاد وجود دارد. در واقع، این انسان از آغاز زادهشدنش در یک زندگی پویا، سرشار از پستی و بلندیهای ناشناخته، قرار میگیرد و به اصطلاح عامیانه «سرنوشت» او دستِ خودش نیست.
علت این که ما نمیتوانیم آینده این نوزاد را پیشبینی کنیم این است که این نوزاد / انسان یک «سامانه باز» (Open System) است که با هزاران سامانه باز دیگر، مانند انسانهای دیگر، خودروهای شهری و میانشهری، زیستبوم و اقلیم در مناسبات میانکُنشی و تأثیرمتقابلِ پویا قرار دارد.
ب: «منِ» انسان چیستم؟ همه انسانهای روی زمین «دو بُنی» هستند، منظورم بیماری دو قطبی یا اسکیزوفرنی نیست. بلکه منظور از «دو بُنی»، دو کیفیتِ درونی متفاوت ولی در هم تنیده است: فردگرایی و جمعگرایی.
تا آنجا که به فردیتِ انسان مربوط میشود، انسان پدیدهایست خودمرکزبین، خودشیفته، زیادهخواه و آزمند که عُصاره همه این کیفیتها برای فرد زیر شعارِ راهبُردیِ «بیشتر، بهتر است» خلاصه میشود.[۱] این اصلِ قطبنما برای همه انسانها، چه دارا و چه ندار، از اعتبار برخوردار است که البته بستگی به امکانات هر فرد دارد. ولی از سوی دیگر، انسان نیز یک پدیده اجتماعی است و بدون اجتماع یا جمع قادر به زندگی نیست، یعنی «صیانت نفس» [بقای خود] میباید در خدمتِ «صیانت اجتماعی» [بقای اجتماعی] قرار گیرد. نیاز ما به «تأیید»، «تشویق»، «توجه» و «کمک» دیگران (جامعه) خود نشانگر وابستگی ژرف روانی و مادی فرد به جامعه است. کیفیتِ اجتماعی طی هزاران سال، خود را در ژرفای ناخودآگاه ما انسانها تثبیت کرده است.
جمعیت کنونی جهان هم اکنون چیزی حدود هشت میلیارد انسان است. تا آنجا که به فرد مربوط میشود، تک تک این جمعیت هشت میلیاردی طبق شعارِ آزمندانهی «بیشتر، بهتر است» عمل میکنند. ولی این سامانههای باز انسانی که همه میخواهند به «بیشتر» دست یابند در عین حال توسط سامانههای بازِ دیگر یعنی انسانهایی که مانند خودش آزمندانه رفتار میکنند «محدود و تنظیم» میشوند. ما در این جا عملاً با یک وضعیت آشوبمندی سر و کار داریم که همه رفتار آزمندانه و خودخواهانه دارند. یعنی هر فرد در عین حال هم فردِ خودخواه و آزمند است و هم جزئی از جامعه بازدارنده در برابر افرادِ خودخواه و آزمند دیگر میباشد: فردِ اجتماعی به عنوان یک پدیده درهمستیز [متناقض].
تا پیش از شکلگیری مفهوم «آگاهی زیستمحیطی»[۲] ما نمیتوانستیم درجه اجتماعی بودن جوامع انسانی را با یک معیارِ همگانیِ جهانی بسنجیم. امروز گامهای نخستین خود را در این مسیر برمیداریم. طبق مطالعاتِ یک مرکز زیستمحیطی بیش از ۸۵٪ مردم جهان، خانه خود را، چه صاحبش باشند چه اجاره نشین، به عنوان قلمرو شخصی خود مینگرند و با وسواس خاصی از آن مراقبت میکنند و این در حالی است که جهان بیرون از خانه، برایشان فقط یک «سطل زباله بزرگ جهانی» است. البته برخی دیگر از پژوهشها میگویند بیش از ۹۵٪ مردم این چنین رفتار میکنند. اگر این آمار را شاخص بگذاریم میتوان به سطح شناخت و آگاهی اجتماعی کنونی ما انسانها پی برد.
پ: تمامی ادیان و ایدئولوژيهایی که انسانها در مسیر تاریخ برای راهنمایی و دستیابی به زندگیِ بهتر ساختهاند این امکان را به دست آوردهاند تا در بوته آزمایش تاریخ عرض اندام کنند مانند: هندوئیسم، بودیسم، آیینِ کنفوسیوس، یهودیت، مسیحیت، اسلام و مارکسیسم و غیره. هندوئیسم با سامانه کاستی (Caste System) که هنوز بقایای آن وجود دارد؛ حاکمیت بودیستی که توسط آشوکا (۳۰۴ تا ۲۳۲ پیش از میلاد) بوجود آمد. اگرچه آشوکا اصلاحات فراوانی برای بهترسازی زندگی مردم انجام داد ولی سرانجام برای تحقق آموزههای بودیستی (dhamma) چنان سختگیری کرد که فرجامش به ناکامی انجامید؛ دین یهود نیز این امکان را یافت تا حکومتِ دینی خود را تشکیل دهد. این دوره، پادشاهی حشمونیان (۱۴۰تا ۶۳ پیش از میلاد) است. حکومت دینی حشمونیان آنچنان خشن بود که طبق تاریخنگاران یهودی، میزان مهاجرت از مناطقِ تحت حاکمیت این پادشاهی نسبت به اشغال اورشلیم و ویرانی معبد اول توسط نبوکدنصر دوم (۵۸۷ پیش از میلادی) و اشغال اورشلیم و ویرانی معبد دوم توسط رومیان (۷۰ میلادی) بسیار بیشتر بوده است. مسیحیان نیز سدها سال حاکمیت دینی خود را داشتند و مهمترین آن بیزانس یا روم شرقی بود که از حدود سال ۳۲۵ میلادی تا اشغال قسطنطنیه (شهر کُنستانتین) در سال ۱۴۵۳ میلادی توسط ترکان عثمانی ادامه داشت. و مسلمانان هم به اندازه کافی امکان داشتند تا حاکمیت دینی خود را در بوته آزمایشِ تاریخ به محک بگذارند. در این رهگذر نیز ایدئولوژی سکولار مارکسیسم این امکان تاریخی را به دست آورد که امتحان خود را پس بدهد. تاریخ، «عدالت» را برای همه ایدئولوژیها رعایت کرده است و به همه ایدئولوژیهای دینی و غیردینی این امکان را داد که خود را در بوته آزمون بگذارند. حال این پرسش را باید در برابر خود قرار بدهیم: چرا تمامی این ایدئولوژیهای دینی و سکولار ناکام بودند؟ چه چیز مشترکی در آنها قرار دارد که باعث شده همهشان فرجام مشترکی داشته باشند؟
ت: مارکسیسم محصولِ پدیداری سرمایهداری و برآمد و توسعه فردگرایی بود. واکنش مارکس به این فردگرایی نورسیده، سوسیالیسم یا جمعگرایی بود. در واقع «سوسیالیسمِ» مارکس در مرحله نخست نه یک شیوه تولید نوین سوسیالیستی بلکه نقدِ فردگرایی بود. بازتاب این درک را میتوان به بهترین شکل در نمایشنامههای آموزشی (Lehrstücke) برتولت برشت مانند «تدبیر» و «آنکه گفت آری، آنکه گفت نه» و بعدها در ادبیاتِ سوسیالیستیِ شوروی مشاهده کرد، یعنی جایی که جمعگرایی در برابر فردگرایی ستایش میشود. نقدِ غیرمارکسیستی مناسبات نوین سرمایهداری در آثارِ نویسندگان رومانتیک آن دوره – البته با رویکردِ گذشتهخواهی- نیز مشاهده میشود. ولی از منظر ایدئولوژی مارکسیستی، ابزار رسیدن به این جمعگرایی یا سوسیالیسم میبایست از طریق «دیکتاتوری پرولتاریا» به رهبری حزب کمونیست یا سوسیالیست عملی شود. در واقع وظیفه دیکتاتوری پرولتاریا این بود که افراد را بازتربیت کند تا یاد بگیرند اجتماعی یا سوسیالیستی بیندیشند و عمل کنند و سرانجام به یک «انسان طراز نوین» [سوسیالیست یا جمعگرا] دگرگون شوند. البته در اینجا فقط به یک کیفیتِ ظریف انسانی پی برده نشده بود: این که این دیکتاتوری پرولتاریا باید توسط افرادی متحقق میشد که در فردیت خود با افراد دیگر هیچ تفاوتی نداشتند. یعنی آنها هم مانند دیگران، خودخواه و آزمند بودند و قطبنمای درونیشان همان شعارِ «بیشتر، بهتر است» بود. به اصطلاح این «رستگارکنندگان» که میخواستند افراد دیگر را برای سوسیالیسم بازتربیت کنند خود هنوز رستگار نشده بودند و همان اندازه خودخواه و زیادهخواه بودند که دیگران. نمونه بارز آن، خود مارکس در زندگیِ خصوصیاش است.[۳]
ث: سرانجام انسان در روندِ فرگشتِ تاریخیاش توانست کیفیت خود را به مثابه یک موجود «دو بُنی»، فردی و اجتماعی، در قالبِ یک چیزِ خارج از خودش یعنی «سرمایه» متحقق کند. سرمایه و سرمایهداری مفاهیم خارج از انسان نیستند، خود انسان هستند. کیفیت و شاخصهای سرمایه، همان کیفیات درونی انسان است: یعنی فردگرایی و اجتماعگرایی. سرمایهداری از «بیرون» به انسان تحمیل نشده بلکه مناسباتِ برونیشدهی درون خود انسان است. تضادهای درونی سرمایه همان تضادهای درونی انسان است. ولی سرمایهداری به مثابه یک ارگانیسم کلان، پدیدهایست که از مجموعِ اجزاء خودش که تک تک انسانها باشند فراتر است (Emergence). به همین دلیل، اجزاء این سامانه کلان که تک تک ما انسانها باشیم بر این تصور نادرست هستیم که سرمایهداری چیزی فرای آنهاست و ربطی به تک تک آنها ندارد[۴] و به همین دلیل تمامی مسئولیتها به عهده سیستم یا سامانه سرمایهداری است.
سرمایه مانند خود انسان، انعطافپذیر و غیرخطی عمل میکند و میتواند مانند انسان خود را با هر شرایطی تطبیق بدهد. به همین دلیل، سرمایهداری توانسته تا کورهدهاتهای آفریقا و آسیا و … رخنه کند و آنچنان در ساختارهای کهن و عجیبوغریب بومی تنیده شود که گویی همیشه بخشی از این ساختارها بوده است. و درست از همین جا میتوان نتیجه گرفت که سرمایهداری هزاران چهره دارد، درست مانند هزاران آلیاژیست که میتوان از طلا با فلزات دیگر بوجود آورد. و فراموش نباید کرد که کیفیات فیزیکی و شیمیایی هر آلیاژی با آلیاژ دیگر متفاوت است.
ج: تفاوت انسان با حیوان در ابزارسازی یا سخن گفتن یا ارتباطگیری (Communication) نیست، زیرا امروزه میدانیم که دیگر حیوانات نیز از این تواناییها برخوردارند. تفاوت راستین انسان با دیگر جانوران روی زمین در داشتنِ آگاهی و اراده است. اراده یعنی تصمیمگیری مبتنی بر آگاهی برای انجام دادن یا ندادن کاری. انسان میتواند اراده کند که چند روز غذا نخورد حتا اگر بهترین غذاها را پیش روی خود داشته باشد؛ میتواند بدون نیروی قهریه روزها و هفتهها در یک جا بنشنید، ننوشد و نخورد.[۵] این کیفیت را هیچ حیوانِ دیگری ندارد. اراده و آگاهی دو روی یک سکهاند. از این رو میتوان گفت که در وجودِ تک تکِ ما انسانها نیرویی بس بزرگ به نام اراده نهفته است و درست همین اراده و آگاهی برگِ برندهایست که میتوان در آینده دور روی آن حساب کرد.
اگر ما گزارههای بالا را بپذیریم آنگاه میتوانیم نتیجهگیری کنیم که جهانِ انسانی یک مجموعه کلان از سامانههای بازِ انسانی و غیرانسانی است که در ارتباط با یکدیگر، یک وضعیتِ آشوبمند را تشکیل میدهند. این وضعیتِ آشوبمند به ما میگوید که به هیچ وجه نمیتوان روندهای آتیِ این وضعیت پویا را پیشبینی کرد. و از سوی دیگر، در درون این وضعیت بس پیچیده، حدود هشت میلیارد انسان با سلیقهها و افکار متفاوت زندگی میکنند که تصورِ این تنوعِ انسانی در ذهن هیچ کدام از ما نمیگنجد. زیرا هر فرد، یک انسانِ منحصربهفرد (Unikat) است. و درست همین «منحصربهفردیِ» تک تک انسانها در آمیزش با محیطهای کاملاً متفاوت باعث میشود که ما نتوانیم برای همه این هشت میلیارد انسان یک فرمول واحد مانند سوسیالیسم یا هر چیز دیگر از آینده ترسیم کنیم. حال این پرسش طرح میشود که: آیا این جهانِ کنونیِ سرمایهداری برای همیشه باقی خواهد ماند؟ طبعاً نه! هیچ چیز در جهانِ انسانی و جهانِ غیرانسانی برای همیشه پایدار نیست. از نظر تجربی و نظری میدانیم که وضعیت کنونی در آینده نامعلوم به تدریج جای خود را به وضعیتی دیگر که برای ما نامعلوم است میدهد. طی ۲۰۰ هزار سال گذشته حدود ۱۱۷ میلیارد انسان روی این زمین زندگی کردهاند که اگر این هشت میلیارد کنونی را از آن کم کنیم ۱۰۷ میلیارد انسان پیش از ما روی زمین زندگی کردهاند. یعنی این جمعیتِ کنونی، ۷٪ کل انسانهایی است که روی این زمین زندگی میکنند. از این رو، باید همواره به این نکته توجه کنیم که ما انسانهای کنونی جزء بسیار کوچکی از یک فرآیند «آمد و شدِ» بس طولانی هستیم.
اگر واقعاً چنین است که ما هیچ چیز درباره آینده جهان خود نمیدانیم، پس جایگاه کُنشهای اجتماعی و سیاسی کنونی ما چه خواهد بود؟
هیچ فردی در زندگیِ واقعیاش برای آینده نامعلوم تلاش نمیکند. زیرا فرد به دلیلِ خودخواهی و خودمرکزبینیاش همواره معطوف به نتیجه، گام برمیدارد. حتا ایدهآلیستترین تکروهای جهان نیز در زندگیِ روزمرهشان عملگرا رفتار میکنند. به عبارتی، تلاشهای فرد، همیشه کیفیت عملی و روزمره دارد و کوششهای او معطوف به پیدا کردن راه حل برای مسایل جاری و واقعیِ زندگیاش است. همین روشِ فردی هم باید مبنای کُنشهای اجتماعی و سیاسی تک تکِ ما باشد. روشِ دانشبنیان و درست این است که مشکلات و مسایل امروز تشخیص داده شوند، برای آنها راهحلهای مناسب پیدا و پیشنهاد شود. این که از این تلاشها چه در خواهد آمد، هیچ نمیدانیم ولی یک چیز را میتوان با قاطعیت گفت که هر آنچه امروز انجام میدهیم به نوعی تأثیر خود را در آینده خواهد گذاشت (اثر پروانهای یا Butterfly-Effect). به عبارتی، تک تکِ ما انسانها مانند «پروانههایی» هستیم که در درازمدت به گونهای تأثیر خود را بر روند طولانی تاریخ خواهیم گذاشت، البته در شکلی کاملاً دگرگونیافته که در تصور هیچ کس نمیگنجد.
سخن گفتن از یک جهانِ آرمانی چه در شکلِ «سوسیالیسم»، چه در شکلِ انسان-رباتها در فیلم «جایگزینها» (Surrogates) یا در فیلمِ «من آدم تو هستم» (I’m Your Man) هیچ مبنای علمی ندارد زیرا این وضعیتِ آشوبمند در آینده دور، پیشبینیناپذیر است. ما حتا نمیتوانیم پیشبینی کنیم که بیست سی سال دیگر چه خواهد شد؛ آیا یک سنگِ آسمانی مانند ۶۵ میلیون سال پیش به زمین برخورد خواهد کرد، آیا توفانهای خورشیدی تمامی سامانههای دیجیتالی ما را در فضا و روی زمین منهدم خواهند کرد، آیا اَبرآتشفشانهایی مانند یلواستون پارک دهان باز خواهند کرد و هزاران اما و شاید دیگر که میتوانند مسیر زندگی ما را زیر و رو کنند. از این رو، مشکلاتِ واقعی ما انسانها، مشکلاتی است که هماکنون در برابر ما قرار دارند، آینده را باید به آیندگان سپرد. هر سخنی از آینده نامعلوم و برنامهریزی کردن برای آن، از لحاظ علمی نادرست و از منظر منششناختی (Ethik) فریبکارانه است. و اتفاقاً تاریخ با دادن امکانِ تحقق به ایدئولوژیهای دینی و سکولار نامبرده در بالا به ما میآموزد که هر دستگاه فکری که برای انسانها یک آینده آرمانی تعریف کند و بخواهد با کُدکسهای (Codex) خود مردم را برای آیندهی تعریفشدهشان بازتربیت کند به ناکجاآباد فاجعهآوری منجر خواهد شد.
بدون شک ما انسانها در کشاکشِ مناسبات میانکُنشی، تأثیرات متقابل و عواملِ طبیعی و اقلیمی، آرام آرام و نسل به نسل بازتربیت و دگرگون خواهیم شد. هر دگرگونی نیازمندِ زمان است و دگرگونیهای بزرگ به زمانِ بس طولانی نیاز دارند. همانگونه که گفته شد، سرمایهداری خودِ ما انسانها هستیم؛ این که ما انسانها در آینده چگونه میتوانیم کیفیتِ فردی خود را به گونهای با کیفیتِ اجتماعیمان سازگار و هماهنگ کنیم هیچ کس نمیتواند از هم اکنون پیشبینی کند. جهان کنونی با سرعتی شگفتآور در حال دگرگونی است و طولی نخواهد کشید که زندگی ما انسانها دیگر نه آنالوگ بلکه تلفیقی ارگانیک و بدون مرز از آنالوگ و دیجیتال خواهد بود و به تدریج انسان در ترکیب با فناوریهای بس ریز (در مقیاس نانو) دیگر نه انسانِ بیولوژیکی بلکه انسان بیوتکنولوژیکی (Bionics) خواهد بود.
با توجه به آنچه گفته شد، انسان برای غلبه بر سرمایهداری باید بتواند بر خودش به عنوان «فرد» – با کیفیات ذکرشده در بالا- غلبه کند. ولی این چیرگی بر خود نه با برنامههای راهبردی دینی و ایدئولوژیکی بلکه فقط از طریق رسیدن به یک سطح معین از آگاهی، دانش و خردورزی قابل دسترسی است؛ روندی که در آینده دور، طیِ گامها میلیمتری در تاریخ شکل میگیرد. این که چه مجموع شرایطی دست به دست هم خواهند داد تا شرایط برای پدیداری یک چنین آگاهی و ارادهای فراهم شود، نمیدانیم، ولی هم از نظر تجربی و هم نظری میدانیم که انسان از چنین ظرفیتی برای آگاهی و خردورزی برخوردار است.
پایان
برگرفته از ایران امروز
بخشهای پیشین:
* از میمون تا هوش مصنوعی (بخش یک)
* از میمون تا هوش مصنوعی (بخش دو)
* از میمون تا هوش مصنوعی (بخش سه)
* از میمون تا هوش مصنوعی (بخش چهار)
* از میمون تا هوش مصنوعی (بخش پنج)
* از میمون تا هوش مصنوعی (بخش شش)
* از میمون تا هوش مصنوعی (بخش هفت)
* از میمون تا هوش مصنوعی (بخش هشت)
* از میمون تا هوش مصنوعی (بخش نُه)
* از میمون تا هوش مصنوعی (بخش ده)
* از میمون تا هوش مصنوعی (بخش یازده)