از رویگرزادگانِ پهلوان و روستازادگانِ دانشمند

فرامرز حیدریان


در پیچ و خمهای مملوّ از حوادث تاریخ کهنبار ایران، روزگارانی بود که جامعه بر لبه پرتگاه ایستاده و نابودی آن، محرّز بود. امّا بودند دلاوران و پهلوانان و میهندوستان و رادمنشانی که قد برافراختند و با یقین به خویشتن و توانمندیها و فروزهای فردی برای همآوردی با خاصمان میهن و مردم به «خویشکاریهای خود» همّتهای خجسته و ماندگار و موثّر و جاودانه کردند. اگر ایران و ایرانی در عرصه جهان، هنوز بقایی دارد، مدیون «خویشکاریهای» آنانیست که در بُرهه سقوط و ناامیدیهای گسترده به پا خاستند و کارهایی کارستان را به پیش بردند. امروزه روز، داستان رزمها و پیکارها و مقاومتها و پایداریهای چنان دلاوران رادمنشی به افسانه هایی تبدیل شده اند که فقط از آنها حکایتها میشود بدون آنکه «خویشکاریهای آنها»، معاصرین را به اقداماتی کلیدی در دوران خودشان بیانگیزانند؛ آنهم در شرایط و وضعیّتی که نه تنها ایران در تحت سیطره خلفای الله در لبه پرتگاه نیستی و نابودی ایستاده است؛ بلکه محو و سر به نیست شدن ایرانیان نیز پروسه ایست که در طول زمان امروز و فرداهای دربدریها و مهاجرتها و تلفات دلخراش رقم خورده است.

روزگارانی بود که روستازادگانی دانشمند به «وزیری پادشاهان» میرفتند و سکاّندار هوشمند و زیرک و کاردان و پهلوان همآوردی با حوادث و مصیبتهای میهنی میشدند و با خویشکاریهای خودشان اثبات میکردند که گر چه «روستا زاده اند»، امّا هنر کشور آرایی را و پهلوان میدان کارزاری با مجهولات را نیک میدانند و از عهده وظایف و تکالیف پُست و مقام خود بر می آیند.

امروزه روز اگر «رویگر زادگانی پهلوان و روستا زادگانی دانشمند» در گوشه و کنار وطن باشند یا در اقصاء نقاط جهان پراکنده شده باشند، نمیتوان به هنر آزمونی آنها میدانی داد و امکانی؛ زیرا آنانی که قصد کرده اند بر ایران و ایرانیان سیطره آمری مطابق نصوص اعتقاداتی/مذهبی/دینی/ایدئولوژیکی خودشان داشته باشند، راه را بر هر «پهلوان و روستا زاده دانشمند»، سدّ معبر خواهند کرد تا مردم ایران، مدام «تسلیم اراده جبّار و سوائق جاه طلبی و قدرتپرستی» آنها بمانند و مطیع ذلیل شوند. تراژدی غم انگیز ایران و سرنوشت مردمش، فاجعه آمیز بودن کنشها و واکنشهای آنانیست که در حاکمیّت و اقتدار خودشان برای «خوشبختی و شادمانی و فرهیختگی و زیبایی منش و روش مردم و آراستن میهن» حکمرانی نمیکنند؛ بلکه برای ترضیه غرایز و سوائق افسارگسیخته خود به نابودی «خانه و خداوندان خانه»، همّت عابدانه میکنند.

1_آزادیهای فردی و اجتماعی در اسارت زرّادخانه های عقیدتی

زندانهای آدمی، بس بسیارند. زندانهای ریز و دُرُشتی که از پیامدهای ذهنیّت آدمی هستند. زندانهایی که بُرج و باروی آنها از ستونهای خاراسنگی «عقاید جزمی» پی ریزی شده اند. نقشه ریز و معمار و بنّا و مالک و پرداخت کننده مخارج و حمّال عواقب زندان نیز، خود آدمیست. بی شکّ، ویرانگر زندانها نیز خود آدمیست. انسان به هر اعتقاد خشک و بی منطق و دلیل که بازماند و خیره سرانه بر اعتقادات خودش اصرارهای تحکّمی کند، بلافاصله محکومیّت خودش را در چارچوب زندان عقایدش تایید و تصدیق کرده و روح و روانش را بازیچه عقاید بی پایه و مغز کرده است. وقتی که زندانهای عقیدتی همچون خشت و آجر در ذهنیّت آحاد مردم شکل بگیرند، کم کم، مصالح و ملاط برای تبدیل جامعه به زندانی بزرگ مهیّا میشوند تا هر گروه و جمعیّت اعتقادی با کاربست خشونت و زور و اجبار و بی شرمی و شرارت و حتّا قتل و کشتار و تجاوز و غارت و اتّهامات هولناک و واهی، دیگران را به اسارت بگیرند و سیطره عقاید خودشان را بر رفتار و کردار و گفتار آنها تحمیل و اجرا کنند. رقابت و تنش و خصومت و حسادت و حقیقت پنداری اعتقادات نصّی و جزمی باعث میشوند که انسانها در رفتار با یکدیگر، نه تنها به کرامت و شرافت و حقوق انسانی یکدیگر تجاوز آشکار و خشونت مآب کنند؛ بلکه برای تحمیل و تلقین و به کرسی نشاندن عقاید خودشان در حقّ یکدیگر به ساختن «زندانها و قلاع و سیاهچالها و مخوفگاههای تاریک» همّت کنند. جامعه ایرانی از یک قرن پیش تا امروز، «جامعه زندانیان عقیدتی» بوده است. چه زندانی عقاید شخصی. چه زندانی بازداشتگاههای مقتدرین حاکم بر جامعه.

یک صد سال آزگار از زندانی به زندان دیگر در افتادن و محبوس سیاهچالها شدن تا کنون نتوانسته است بیشینه شمار ایرانیان را به آنچنان ارتقای فکری و استدلالی و سنجشگری فرابالاند تا بیاموزند و تصمیم قطعی بگیرند که برای همیشه از زندانهای عقاید شخصی و جمعی آزاد و رها شوند تا بتوانند «آزادیهای فردی و اجتماعی» را در همکاری با یکدیگر، تامین و تضمین کنند. عقایدی که برچسب «حقیقت» را بر ظاهر و باطن خود بیاویزند، هیچگاه جامعه را به سوی «آزادی» رهنمون نخواهند شد؛ بلکه از «زندانی به زندانی دیگر در تحت سیطره مستبدّترین حاکمان قدرت طلب» سوق خواهند داد که به نام همان «حقیقت» در حقّ انسانها به هر نوع تبهکاری و جنایت و شرارتی اقدام خواهند کرد. عقایدی که انسان را «زندانی و مقهور و ذلیل و بی شخصیّت» میکنند، هرگز حقیقت نیستند و هیچ نشانه ای از حقیقت نیز ندارند؛ بلکه تلقینات و تعلیمات و تصوّرات و خرافات و حفظیات و آداب و رسومی هستند که در پروسه رشد آدمی از دوران کودکی تا بلوغ، نم نم به تار و پود روح و روان آدمی آمیخته و آویزان و مصدر آمریّت به رفتار و گفتار میشوند و مغز اندیشنده آدمی را خنثا و بی خاصیّت میکنند. تا امروز هیچکس تلاش نکرده است که «تاریخ زندانهای عقیدتی ایرانیان» را و محکومیّت یک صد ساله آنها را در «سیاهچالهای بگیر و ببند و پیگرد و شکنجه و ترور و اعدام کن» بررسی و سنجشگری کرده باشد. من میپرسم که چگونه میتوان جامعه ای «سالم» را آفرید، وقتی که آحادّ مردمش در زندانهای عقاید بی اصل و پایه فردی و اجتماعی و حکومتی اسیرند؟. چگونه میتوان «آزادیهای فردی و اجتماعی» را تامین و تضمین کرد، وقتی که «عقاید شخصی و جمعی»، حُکم «حقیقت ناب» را برای هر فرقه ای و جمعیّتی و گرایشی و گروهی و نحله ای دارند؟.

2-چرا «آخوندها»، تجسّمِ تمام عیارِ شرّ و مُسبّبِ انحطاطِ اخلاقِ اجتماعی هستند؟.

زمینه ها و خاک مستعد را برای سقوط اخلاق اجتماعی و آسیب زدن به منشهای فردی، آنانی مهیّا میکنند که بر منبر «وعظ اخلاقیات آمری و شرایع قیراطی» به متکلّم وحده تبدیل میشوند و خود را از دایره هر گونه «رذالت گفتاری و رفتاری» مُبرّا میدانند. طیف آخوندها در طول تاریخ کهنسال ایران، مدام بر منبر «وعظ اخلاقیات آمری و شرایع خفّت بار» تکیه زده اند و انسانها را در معرض انواع و اقسام اتّهامات واهی گذاشته و هدف شنیع ترین تهمتها و تحقیر کردنها و آزارهای بیمارگونه میخکوب کرده اند. وقتی که «معلّم اخلاقیات آمری»، خودش را جامع کمال و تمام «اسوه حسنه بودن» میشمارد، به آنچنان بی شرمی توصیف ناپذیری دگردیسه میشود که به خودش اجازه میدهد برای دیگران تعیین تکلیف کند بدون آنکه اوامر اخلاقی را در رفتار و گفتار خودش صادق بداند. آخوند جماعت، هیچگاه و هرگز خودش را ملزوم به دانستن نمیداند؛ زیرا با «الله» اینهمانی دارد و الله، مصدر علوم جامع از ازل تا ابد است. به همین دلیل نیز، آخوندها فقط تدریس علم الهی میکنند. آنچه تعلیم داده میشود، علم الهیست؛ نه دانشهایی که محصول تجربیات و کنکاویها و آزمایشها و پرسشها و سنجشگریها و گام به گام مراقبتهای تدقیقی و تصحیحی و ابطالی است. آخوند جماعت، متخصّص علم الهیست که جامعیّت حقیقت است و هرگز لمّ و بمّی در آن نیست. فقط باید آن را به اذهان مومنین تزریق و تلقین و تبلیغ و تکرار شبانه روزی کرد. هدف از تربیت نیز، بار آوردن انسانها به حیث «عبید الله» است؛ یعنی مومنانی که تسلیم و تابع اراده الله شده باشند و موکّل و خلیفه الله نیز بر روی زمین، طیف آخوندها هستند. در حقیقت، حضور و اقتدار و حاکمیّت بلامنازع آخوندها بر جامعه به معنای حکومت الله بر روی زمین است. وقتی که آخوند جماعت، مصدر تعلیم و تعلّم گردد، خواه ناخواه به جبریّت علم الهی، ایمان کور دارد و اجرای اوامر الهی را با اقتدار و علم الهی، مطابقت میدهد و انحراف از آنها را به معنای طغیان علیه الله میداند که منظورشان همان خیزش علیه اقتدار و حاکمیّت مطلق خودشان است. آخوند جماعت، مصدر مراقبت و نظارت و توسعه و تلقین و تکرار «جهالت» است. هیچگونه تغییری نیز در «مجموعه جهالت او» ایجاد نمیشود؛ زیرا فکر کردن و سنجشگری و شکّ در معلومات الهی مصداق ندارد. آخوند جماعت، مروّج و مدافع و روضه خوان «جهلیّات و بلاهتها» به نام «علوم الهی» است.

عواقب اجرای اوامر الهی و تحمیل و تلقین جبری علم الهی باعث میشود که «اخلاق اجتماعی و فرهنگ جامعه» در کوتاهترین فرصت ممکن به انحطاط و قهقرائی درغلتند و شیرازه جامعه از هم بپاشد و متعاقبش آنچه که دوام اقتدار آخوندها را تامین و تضمین میکند، توسعه وحشت و ترور و کشتار و آزار و اذیّت و تهدید و انذار و محرومیّت و در بند کردن روحی و روانی و فیزیکی انسانهاست تا بتوانند از این طریق، روند فروپاشی ستونهای اقتدار خودشان را ممانعت کنند. جامعه ای که خلفای الله بر آن، سیطره آمری داشته باشند، جامعه ایست که «اخلاق اجتماعی اش» منحط میشود و «فرهنگ مناسبات انسانی اش» رو به قهقرائی میرود و شدّت ابتذال رفتاری به حدّی وسعت میگیرد که جامعه انسانهای سالم را از لحاظ روحی و روانی و فرزانگی و آگاهی فرهیخته و دانشورزی و امثالهم به قعر حضیض و پستی استحاله میدهد؛ طوری که انسانها به دام قضا و قدری و خرافاتی و به شدّت بی کاراکتر بودن عادت کنند. حکومت الهی خلفای الله، تجسّم تمام عیار «شرّ» و علّت دوام «فلاکتها و ذلالتها و انحطاط جامعه ایرانی» هستند.

3_پژوهش آکادمیکی/علمی [= شناختجویی] یعنی چه؟

اگر معنای لُغوی و ریشه ای «علم» را کنار بگذاریم و معنای رایج و مصطلح آن را در نظر بگیریم، آنگاه باید در این باره اندیشید که منظور از «پژوهش/تحقیق/رساله علمی» چیست؟. پژوهشی که انسان را به شناخت کامیاب نکند، پژوهش نیست؛ بلکه «اظهار لحیه» است در باره موضوعی که در باره آن «اندیشیده» نشده است؛ ولی «پرسشی بودن آن»، همچنان داغ و مطرح است. معلومات داشتن در باره چیزی/موضوعی/مسئله ای به معنای «شناخت داشتن» از آن چیز نیست. انسان میتواند مخزن انواع و اقسام معلومات باشد، ولی کوچکترین شناختی از محتویات مخزن معلوماتی نداشته باشد. کثیری از پژوهشگران و آکادمیکرهای ایرانی، مخزنهای معلوماتی هستند که در رساله های خود به انواع و اقسام منابع و مآخذ و مدارک و اسناد و آثار باقیمانده و امثالهم استناد میکنند و ارجاع میدهند، بدون آنکه خردلی «شناخت» برای خودشان و دیگران به ارمغان آورند. مشکل کلیدی پژوهشگر و آکادمیکر ایرانی در این است که برای مثال: «درخت» را از سطح زمین به بالا بررسی میکند و به دامنه «ریشه های زیر خاک» هیچ اهمیّتی نمیدهد؛ زیرا از معرض دید و محاسبه قیراطی یا به قول خودشان «علمی» دور هستند. در حالیکه اصل و دلیل و علّت برای «پژوهش» باید در دامنه ای اتّفاق افتد که «تاریک» است و دور از دسترس مقّاشهای عینیّتگرایی.

جامعه ای که پژوهشگران و آکادمیکرها و تحصیل کردگانش، مسائل و مُعضلات و موضوعات مختلف را از دامنه سطحی کنکاوی میکنند، جامعه ایست که هیچگاه از چفت و بست تاریخ و فرهنگ و دلایل مسائل و مشکلات خودش، «شناخت» نخواهد داشت تا بتواند به اقدامهای پایه ای و کلیدی اقدام کند؛ بلکه بر سطحیاتی غوطه ور خواهد ماند که هیچ سنگی را نمیتواند از روی سنگ دیگر بردارد. پژوهشگر ژرفاندیش به انسانی میگویند که هنر کاوشگری را در «تاریکیهای ریشه گون» مشکلات و مُعضلات بتواند ردّیابی و چون و چرایی آنها را مستدل در کلام فردی عبارتبندی کند. آنچه در سطح میلغزد و پدیدار است در باره عُمق دلایل و ریشه ها، هیچ شناختی را انتقال نمیدهد و بهره ای را بر دانش آدمی نمی افزاید؛ بلکه فقط نشانه هایی را بروز میدهد و کار پژوهنده اصیل و پرسشگر و تشنه شناخت باید این باشد که از بهر علّت یابی و کند و کاو در ریشه های تاریک، دلیرانه اقدام کند. انسانی که بیماری یاراقان دارد، زردی چشمانش علّت بیماری نیست؛ بلکه نشانه بیماری است که طبیب اصیل و کاردان، علّتش را نه در چشمان بیمار؛ بلکه در تاریکی درون بدن انسان میکاود. هنوز به ندرت میتوان از میان آکادمیکرها و پژوهشگران ایرانی، افرادی را پیدا کرد که توانسته باشند، ریشه های فلاکتهای اجتماعی و کشورداری و فرهنگی ایران و مردمش را در «تاریکی واقعیّتها و عینیّتها» جستجو کرده باشند یا پژوهش کنند.

4_آمیختگی دروغ و فریب

زمانی میتوان به تفاوت دروغ و راست گفتن و همچنین تفاوت حقیقت و واقعیّت صادق پی برد که موضوع از چشم انداز «اخلاق» برانداز و قضاوت شود. وقتی که انسان با «قصد و هدفمند» دروغ میگوید تا دیگران را به بیراهه رفتنها ترغیب کند و آنها را فریب دهد یا حقیقت و ناحقیقت را که دامنه ای همگانشمول و جهانی دارند، تقلیب و دگرسان جلوه دهد، آنگاه پیامدهای گفتاری و رفتاری انسانهاست که مقاصد و منظورها و نیّتهای باطنی آنها را آشکار میکند. حقیقت با واقعیّتی که مصداق دارد، اینهمانی ماهیّتی و معنایی ندارد و حتّا با صداقت نیز همتراز و همسو نیست. تا زمانی که نتوان تفاوتهای ظریف و بنیانی را فهمید و از یکدیگر تمییز و تشخیص داد، خواه ناخواه در باره مسئله دروغ گفتن انسانها نمیتوان از چشم انداز «اخلاق» داوری کرد.

تا کنون رسم فلاکتبار این بوده است که جمعیّتی/فرقه ای/سازمانی/حزبی/معتقدینی و امثالهم تصوّر کرده اند که با «حقیقت شماری اعتقادات خود» میتوانند «مالک اصلی حقیقت» باشند. مومنین به ادیان ابراهیمی و ایدئولوژیهای کپیه شده از آنها مثل «مارکسیسم» تا امروز از «تملّک حقیقت» سخن گفته اند و همچنان داعیه مالکیّت حقیقت را دارند. اینکه عدّه ای تصور کنند مالک حقیقت هستند، باعث میشود که مومنین به حقیقت در هر دامنه ای که فعّال و متصدّی اجرایی میشوند با جان و دل بدون هیچ وجدان معذّبی به «دروغ گفتن» متمایل شوند و به نام «مالک حقیقت بودن» به توجیه و تفسیر و تبرئه «دروغهای خود» همّت کنند و از این راه، نه تنها مومنین را در اعتقادات خودشان مصمّم و وفادار به اصول و فروع مذهب/دین/ایدئولوژی و امثالهم اطمینان خاطر دهند؛ بلکه در پایمالی حقّ و حقوق آنانی که اعتقادات مشابه ندارند، دست اجرایی و توجیهی برای هر اقدامی را باز گذاشته باشند.

وقتی که در باره گزاره های «صحیح و غلط» صحبت میکنیم، منظور ما از غلط بودن گزاره ای این است که با واقعیّت عینی همخوان نیست. برای مثال اگر گفته شود که «خورشید در آسمان می تابد» ولی در واقعیّت عینی، آسمان از ابر پوشیده شده باشد، آنگاه میتوان گفت که گزاره ادّعایی، غلط است. همینطور الی آخر. حال اگر بیاییم «غلط بودن» را در باره رفتارهای انسان نیز «تعمیم» بدهیم و صادق بدانیم، آنگاه به گستره «اخلاق» پا گذاشته ایم و منظورمان این نیست که شخص مخاطب، خطا کرده است یا در اشتباه به سر می برد؛ بلکه بیش از هر چیز دیگر بر این دیدگاهیم که شخص مخاطب با «قصد و هدفمند»، دیگران را فریب داده است یا به آنها خیانت کرده یا اینکه به پرنسیپها و اصول قراردادی وفادار نمانده است.

منبع اصلی «دروغ»، خود آدمیست که دست به کنش و واکنش میزند. انسانی که اطّلاعاتی موثّق را کسب میکند، میتواند آنها را تقلیب و دگردیسه و دستکاری کند و سپس در اختیار دیگران بگذارد. این گونه است که در پروسه تلاش برای کشف «حقیقت»، خود انسانها هستند که موانع و پرده ها و دیوارها و چاله چوله ها را در برابر یکدیگر بر میافرازند و از آنها پاسداری میکنند. میزان وسعت و کاربرد و شیوع و رایج شدن «اطّلاعات دستکاری شده و دروغ آمیز» میتوانند اندازه رادیکال شدن شکّ و تردید و بدگمانی و اعتماد نکردن انسانها را در حقّ رفتارها و گفتارهای یکدیگر متغیّر کند و از لحاظ و چشم انداز «اخلاقی»، حتّا تمام کنشها و واکنشهای انسانها را در برابر یکدیگر، بی معنی و خالی از اصالت جلوه دهند؛ طوری که تصوّر شود همگان در مقابل یکدیگر فقط تئاتر بازی میکنند و تظاهر و ریاکاری از خود نشان میدهند.

مسئله «فریب» به قدری دامنه اش گسترده است که «دروغ گفتن»، یکی از آسپکتهای آن است و حتّا میتوان آن را با «فریب» اینهمانی داد. دروغ گفتن باعث میشود که انسانها در گرداب «شکّ و بی اعتمادی» بیفتند و دروغگویان نیز از شکّ و تردید انسانها سوء استفاده های ناروا به نفع مقاصد و منافع و موقعیّتهای خود کنند؛ یعنی کاری که مقتدرین و امتیازداران و متنفّذین با علاقه ای تام از آن استقبال میکنند؛ زیرا میتوانند در هر فرصت مناسب یا خطیری که پیش می آید به توجیه و تفسیر و کتمان دروغگوییهای خود اقدام کنند. زمامداران و کارگزاران کشوری که «دروغگویی» را دستور اجرایی روز و شب خود میشمارند، هدفشان فقط یک چیز است و آنهم اینکه مردم را در چارچوب اعتقادات خشک و به شدّت کپک زده و روزمرگی فلاکتبار روز از نو روزی از نو محکوم و در بند کنند. در جامعه ای که شرایع را به گونه قیراطی بخواهند اجرا کنند، مردم مترصد این خواهند شد که در مناسبات اجباری و تحکّمی، تلاشها و راهکارها و روزنه هایی را پیدا کنند یا بیافرینند تا بتوانند از نفوذ و تاثیر اوامر اجباری بگریزند. اینگونه است که جامعه به چهره های دروغ آمیز نم نم آلوده میشود و هیچکس به دیگری، اعتمادی نخواهد داشت؛ زیرا هر کسی برای رعایت شرایع قیراطی به تظاهر و ریا آویخته است و اصالت وجودی خودش را نمی زیید.

در تجربیات نیاکان ایرانیان، مسئله «دروغ و فریب» بر این محور میچرخید که «دروغ»، باعث «آزردن جان دیگری» است و امکانهای دوام فریب را تامین و تضمین میکند. به همین دلیل بر این اندیشه بسیار عمیق و فراخبین بودند که «مالکین حقیقت» از بزرگترین دروغگویان و آزاردهندگانی هستند که قصد و هدفشان فقط «فریب» دادن مردم است. آن که ادّعا میکند، مالک حقیقت است، چنگ باژگونه میزد تا با آزردن جان دیگران، سوائق بیمارگونه خودش را ترضیه کند. حکومت خلفای الله، حکومت فریب دهندگان است که «دروغگویی» را مرام عبادی خود میدانند و شبانه روز به تطهیر نتایج دروغگوییهای خودشان در انظار عموم مشغولند.

5_ناکام ماندن و بی بهره بودن مبارزات تشکیلات سیاسی برای پروراندن «رجال و شخصیّتها و نقشگزاران مسئول».

پژوهیدن و تامّلات عمیق در خصوص تاریخچه فعالیّتهای احزاب و سازمانها و گروهها و تشکیلات سیاسی از یکصد سال پیش تا امروز میتواند میزان توانمندیهای فکری و فرهنگی و تجربی و بینش کاربردی آنها را در زمینه «شخصیّت پروری و پرورش رجال کشور آرا» به محک بزند. تلخی غم انگیز نتیجه پژوهش بی شکّ میتواند این حقیقت کتمان ناپذیر را اثبات کند که «تشکیلات سیاسی» بدون هیچ استثنائی تا کنون در واقعیّت کنشها و واکنشهایشان در تاریخ معاصر ایران، ظرفیّت و مایه و پُتانسیل برای بار آوردن و بالاندن شخصیّتها و رجال کشور آرا را نداشته اند و هنوزم ندارند. در این زمینه میتوان دلایل کثیری را از ریزترین تا کلیدی ترینها مطرح و در باره آنها ساعتها و ماهها و سالها بحث و مشاجره کرد. امّا اصل قضیه همچنان در حالت «پرسشی و چرایی ناکارآمدی آنها» به قوّت خود باقی میماند؛ زیرا دیوار حاشا بلند است و دامنه بهانه تراشیها و توجیهات مسئولیّت گریز تا بی نهایتها طول و دراز.

هیچکس تا امروز از خود نپرسیده است که چرا برغم «تنوّع تشکیلات سیاسی» هنوز که هنوز است در کشوری به نام «ایران» نمیتوان به آفرینش «فرمانروایی و دولت خدمتگزاران» کامیاب شد؛ طوری که کارگزاران و زمامداران از عهده اداره کردن جامعه ایرانی و حلّ و فصل مسائل و معضلات آن بر آیند؟. اگر ریشه ناکارآمدی تشکیلات سیاسی را نخواهیم در تار و پود «فقر فکری و ذهنیّت لم یزرع و بی استعدادی و اراده های عقیم» کنشگران تشکیلات سیاسی جستجو کنیم، آیا هستند کسانی که دلایل مُتّقن و مستدل و ژرفمایه ای را برای توضیح خردمندانه ناکارآمدی تشکیلات سیاسی در ایران داشته باشند؟. چطور میتوان از اندیشیدن و پرسشگری در جامعه ای غفلت کرد که نزدیک به یک قرن تمام در بستر رویدادهای پُر تلاطم و طوفانی آن، انواع و اقسام تشکیلات سیاسی از علنی تا مخفی شکل گرفته اند؛ ولی تا کنون نتوانسته اند حدّاقل به سهم خودشان، ده نفر شخصیّت و رجُل نقشگزار را به جامعه ایرانی هدیه کرده باشند؛ طوری که به حیث نماینده آنها برای باهماندیشی با دیگر نمایندگان به دور میزگردی جمع شوند؟. وقتی که تمام کردارها و گفتارها و دیدگاهها و عقاید نظری تک تک تشکیلات سیاسی را در زیر ذرّه بین سنجشگری بگذاریم، آنچه بسیار پُر رنگ جلوه میکند، گرانیگاه و محور تشکیلات سیاسی است که بر «حذف رقیبان» و تمرکز و تاکید ممتد بر «انحصاریّت تشکیلات دلخواه» دور میزنند.

در پسزمینه دلایل کشمکشهای تشکیلات سیاسی با مقتدرین حاکم و رقیبان سیاسی به آسانی میتوان تمییز و تشخیص داد که آنچه موتور فعالیّتهای آنها را گرم و مستدام نگه میدارد، واقعیّتها و عینیّتهای دلخراش و فاجعه بار جامعه ایرانی نیستند که مردم را در عریانی لت و پار شدن زیر چرخ فلاکتها و مُشکلات و بِغرنجهای زندگی سوز و جان آزار و شکنجه ای و مرگبار اسیر کرده اند؛ بلکه «اراده معطوف به قدرت» است که وضعیّت ذلالت بار جامعه و مردم را به حیث سکّو و امکان و گذرگاه موفّقیّت آمیز برای تسخیر قدرت انحصاری در برابر دیدگان کنشگران تشکیلات سیاسی رنگارنگ در رقابت سر سخت با همدیگر به نمایش میگذارد. چگونه میتوان بدون هیچ شکّ و بدگمانی پذیرفت و تایید و تصدیق کرد که عدّه ای بیایند بحث از مسائل کشوری و میهنی را مطرح کنند، ولی شهامت آن را نداشته باشند که برای گلاویز شدن با معضلات فاجعه بار و حادّ و عاجل به همدیگر نزدیک شوند و دست همکاری بدهند و در فکر راه چاره باشند؟.

آنچه تا امروز ماهیّت بی خاصیّت بودن تشکیلات سیاسی را رسوا کرده است، این است که تشکیلات سیاسی از هنر و فنّ و روشهای کشور آرایی، هیچ شناخت و سررشته ای ندارند و اگر دهها سال پیاپی نیز تجربه های مبارزاتی داشته باشند، هرگز نخواهند توانست «شخصیّتها و رجال کشور آرا» را از زهدان مبارزات خود بزایانند؛ طوری که کنشگرانی توانمند باشند و در کنار یکدیگر بایستند و از بهر گلاویزی با معضلات و مشکلات جامعه و مردم، همآوردانی همعزم و باهماندیش و گشوده فکر و توام با راستمنشی رفتار کنند.

لم یزرع بودن خاک عقیدتی و سترونی فکری کنشگران تشکیلات سیاسی در ایران از کلیدی ترین و شاهرگهای اصلی هستند که از یک طرف، امکانهای زایش و بالندگی «شخصیّتها و رجال نقشگزار و کشور آرا» را تا امروز مسدود و معدوم کرده است و از طرف دیگر، دوام مقتدرین بی فرّ و نالایق را در استمرار نابسامانیها و قهقرائیهای اجتماع و فلاکت و ذلالت باهمزیستی مردم ایران رقم زده است. من میپرسم که آیا پس از چهار دهه و اندی از سپری شدن اقتدار خونریز و مملوّ از رذالتها و جنایتها و تبهکاریهای رفتاری و گفتاری خلفای الله، هنوز زمان آن فرا نرسیده است که مدّعیان «تشکیلات سیاسی» به ناکارآمدی و پوچی و هیچی فانتزیبافیهای خود که بارها در عمل اثبات شده اند، اعتراف و بر انحلال تشکیلات خودشان مُقر آیند؟. تا شاید از میان آنها «رجال و شخصیتهای مستقل اندیش و کاردان و نقشگزار و مسئول» بر خیزند و راه همکاری و همپیمایی و همعزمی و باهماندیشی را بیافرینند و «آزادیهای فردی و اجتماعی» مردم ایران را امکانپذیر کنند؟. شاید!
برگرفته از ایران گلوبال

Loading


دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این نوشته،  لزوما سیاست یا موضع نهاد مردمی را منعکس نمی‌کند.

Loading