زندگی پرفراز و نشیب سیاسی من – ۴

مراد خورشیدی

(زندگی پرفراز و نشیب سیاسی من – ۳) – (زندگی پرفراز و نشیب سیاسی من – ۲) – (زندگی پرفراز و نشیب سیاسی من – ۱)

بیوگرافی شماره ۴ – دوران زندگی مخفی و تصمیم به مهاجرت
۱ـ استخدام با نام مستعار
۲ـ اولین تجربه زندگی در هوای گرم خوزستان
۳ـ شروع زندگی جدید و واکنش همکاران
۴-روابط اجتماعی و تصميم مهم
۵ـ در خواست مدارک شناسایی معتبر
۶ـ ثبت‌نام نازلی در مدرسه با نام مستعار
۷ـ مسافرتهای ماهانه.
۸ـ ماجرای بازرسی در پاسگاه دزفول – کیف پر از پول!
۹ـ خرید ماشین – چالشی دیگر در زندگی مخفی
۱۰ـ اولین سفر با ماشین به تهران و بندر پهلوی
۱۱ـ ماجرای گل‌های شقایق و برخورد با ایست بازرسی
۱۲ـ اخراج از شرکت
۱۳ـ تصمیم به خروج از ایران
۱۴- آخرین هماهنگی‌ها پیش از خروج از کشور
۱۵- برنامه‌ریزی برای خروج
۱۶- در پاسگاه مرزی شوروی
ــــــــــــــــــــــــــــ

۱ـ استخدام با نام مستعار

در تاریخ ۲۲ اردیبهشت ۱۳۶۲، به عنوان تکنسین ساختمانی و با نام مستعار علی میانایی استخدام شدم. استخدام من به‌صورت غیابی در دفتر مرکزی شرکت خانه‌سازی در تهران صورت گرفت.

با در دست داشتن حکم، از تهران حرکت کرده و به سمت نی‌آباد، شهرکی نزدیک شوشتر، روانه شدم. این شهرک که بعد از انقلاب به شهرک شهید بهشتی تغییر نام داده بود، پیش از انقلاب برای کارمندان کشت و صنعت کارون ساخته شده بود. اما پس از انقلاب، به مدت دو سال ساخت‌وساز آن متوقف شده بود و اکنون قرار بود مجدداً تکمیل شود.

رئیس پروژه، مهندس مهدی پور، اهل بابُل بود و پسر خواهرش مسئول کارگزینی شرکت در نی‌آباد. وارد دفتر مهندس مهدی‌پور شدم و خودم را معرفی کردم. البته او قبلاً از مرکز در جریان استخدام من قرار گرفته بود. لازم به یادآوری است که نه کسی که من را استخدام کرده بود و نه مهندس مهدی‌پور، هیچ‌کدام من را نمی‌شناختند. مهندس مهدی‌پور با خوش‌رویی از من استقبال کرد و وظایفی را که قرار بود بر عهده بگیرم، توضیح داد. این وظایف شامل نظارت بر ساختمان مهمان‌سرا، باشگاه و فروشگاه شهرک بود. سپس از من پرسید:
“چقدر حقوق درخواست داری؟”
گفتم: “امروز درباره حقوق صحبتی نمی‌کنیم. یک ماه کار می‌کنم، شما کار من را ببینید، بعد راحت‌تر می‌توانیم درباره حقوق به توافق برسیم. شاید بعد از یک ماه اصلاً از کار من راضی نباشید. در آن صورت، دست شما برای رد کردن من بازتر خواهد بود. اگر هم راضی بودید، چه بهتر! آن وقت تصمیم می‌گیریم.”
او قبول کرد و از فردا شروع به کار کردم.
ــــــــــــ

۲ـ اولین تجربه زندگی در هوای گرم خوزستان

هوای گرم خوزستان را برای اولین بار تجربه می‌کردم. مهندس مهدی‌پور یک ویلای نسبتاً بزرگ در اختیارم قرار داد تا آن را تکمیل کرده و برای سکونت آماده کنم. در هفته اول، بخش مهمی از وقتم را صرف آماده‌سازی ویلا کردم و تعدادی کارگر را هم برای این کار به کار گرفتم.

ویلا تقریباً آماده بود، اما نازک‌کاری آن به مدت سه سال به تأخیر افتاده بود. ابتدا دو اتاق خواب را که از آشپزخانه، پذیرایی و ناهارخوری مجزا بودند، آماده کردم.
سه روز پس از ورودم، همسرم پریوش و فرزندانم، نازلی و روزبه، وارد نی‌آباد شدند. ما زندگی را در همان دو اتاق شروع کردیم، در حالی که کارگران روزانه در قسمت‌های دیگر مشغول به کار بودند. سرانجام، کارهای بنّایی و نازک‌کاری تکمیل شد و کل ویلا آماده سکونت شد.

پریوش قبل از آمدن به نی‌آباد، در تهران مقداری از طلاهای خود را فروخت و با پول آن، فرش و وسایل ضروری خانه را تهیه کردیم.
ــــــــــــــ

۳ـ شروع زندگی جدید و واکنش همکاران

همکارانم تعجب کرده بودند که چطور این‌قدر ساده زندگی را شروع کرده‌ایم. وقتی از من می‌پرسیدند، می‌گفتم:
“در کار ساختمانی، همیشه تجربه‌ام این بوده که مدت طولانی در یک کارگاه نمی‌مانم. وقتی کارم تمام می‌شود، همه وسایل را همان‌جا می‌گذارم و با دست خالی به جای بعدی می‌روم و زندگی را از صفر شروع می‌کنم. زحمت و کرایه کامیون برای حمل با قیمت وسائل به جا مانده برابری میکند. همه با تعجب می‌گفتند: “عجب کار خوبی! راست می‌گویی!”
ــــــــــــــــــــ

۴-روابط اجتماعی و تصميم مهم

در مورد روابط اجتماعی، دو گزینه وجود داشت:
۱ـ خودمان را محدود کنیم و روابط بسیار کمی با دیگران داشته باشیم.
۲ـ روابط باز و گسترده‌ای برقرار کنیم.

من گزینه دوم را انتخاب کردم. تجربه نشان داد که انتخاب درستی بود. خیلی زود انجمن اسلامی محل، یخچال و گاز را که داشت، به من فروخت و با تکنسین‌ها و مهندسان کارگاه رفت‌وآمد خانوادگی را شروع کردیم.

ابتدا ما پیش‌قدم شدیم. مهندس مهدی‌پور و چند نفر از کارکنان را برای شام به خانه خود دعوت کردیم. این تازه زمانی بود که فقط دو اتاق آماده شده بود. همسرم دست‌پخت فوق‌العاده‌ای داشت و بچه‌ها هم از جمع دوستانه لذت بردند. بعد از آن، با جوانان شاغل دوست شدم و آن‌ها را به خانه دعوت می‌کردم. در عین حال، آن‌ها را تشویق می‌کردم که سطح دانش خود را بالا ببرند.
ــــــــــــ

۴ـ برنامه سفر در تعطیلات ماهانه

کار ما به این صورت بود که سه هفته متوالی کار می‌کردیم و سپس یک هفته کامل تعطیل بودیم. در این یک هفته، هیچ‌کس از کارکنان در محل نمی‌ماند و هر کسی به جایی می‌رفت. اما برای ما یک سؤال مهم مطرح شد: “ما کجا برویم؟”
سرانجام تصمیم گرفتیم که به تهران برویم. اما تهران کجا؟ این هم خود یک مشکل بود، زیرا قبلاً به دلیل نداشتن جا مجبور شدیم تهران را ترک کنیم.
یادم آمد که خسرو و مهری، احتمالاً در تهران باشند. ما با استفاده از رمز و قراری که بین خود داشتیم، موفق شدیم با خسرو ارتباط برقرار کنیم. برادرم واسطه شد و از طریق تماس تلفنی فهمید که خسرو و مهری در تهران، ساکن هستند.
ما هم به خانه خسرو رفتیم و یک هفته نزد آن‌ها ماندیم. سپس دوباره با اتوبوس راهی محل کار شدیم.

در پاسگاه دزفول همیشه کنترل صورت می‌گرفت. در چنین موقعیت‌هایی، روزبه و نازلی هرکدام در یک طرفم قرار می‌گرفتند و طوری بازی می‌کردند که صورتم پوشیده شود. این کار را بدون درخواست ما انجام می دادند.
ـــــــــــــــــ

۵ـ در خواست مدارک شناسایی معتبر

در ماه اول، وقتی زمان پرداخت حقوق رسید، کارگزین شرکت از من درخواست مدرک کرد. گفتم:

“اینجا ندارم، دفعه بعد می‌آورم.”

ماه بعد، هنگام دریافت حقوق، کارگزین دوباره جلو آمد و گفت: “مدرک را آوردید؟” گفتم:
“آری، در خانه است، بعدا تحویل می‌دهم.”
فردا با یک کپی از مدرک لیسانس و یک کپی از شناسنامه که هر دو به نام علی میانایی بود ندش رفتم و گفتم:
“متأسفانه، موقع آمدن یادم رفت اصل مدرک را بیاورم و در تهران جا ماند. اما یک فتوکپی در خانه داشتم که همین را آورده‌ام. دفعه بعد اصل مدرک را می‌آورم.”
کارگزین کمی مکث کرد و گفت: “ما معمولاً اصل مدرک را می‌خواهیم.”
گفتم: “حق با شماست، کار درستی می‌کنید. در ماه دوم که به مرخصی بروم، اصل مدرک را می‌آورم.”
————-
جذب اعتماد کارگزین و دریافت کارت شناسایی

در فاصله ماه اول تا ماه دوم، رابطه‌ام با این کارمند جوان کارگزینی و دیگر کارکنان شهرک خیلی نزدیک و دوستانه شد. به او و همکاران جوان که دیپلمه بودندپیشنهاد کردم که یک مهارت فنی یاد بگیرند. چند بار آنها را به خانه دعوت کردم وتئوری نقشه‌برداری را به آنهاآموزش دادم. وقتی در ماه دوم از مرخصی برگشتم، دیگر از من درخواست اصل مدرک نکردند و با همان نام “علی میانایی”، برایم کارت شناسایی صادر کردند.
این کارت شناسایی بعدها خیلی به دردم خورد. چون عکس، نام شرکت، مهر شرکت و مشخصات کامل را داشت، هر جا که می‌رفتم، در صورت درخواست کارت شناسایی، آن را نشان می‌دادم.
—————-
۶ـ ثبت‌نام نازلی در مدرسه با نام مستعار

با پایان تابستان و آغاز پاییز، فصل مدارس شروع شد. نازلی باید در کلاس اول ثبت‌نام می‌شد. چند روزی بود که فرصت ثبت‌نام در مدرسه آغاز شده بود، اما من دچار تردید بودم. اگر شناسنامه اصلی نازلی را به مدیر مدرسه نشان می‌دادیم، مشکل ایجاد می‌شد، چون در شناسنامه اصلی، نام او “نازلی خورشیدی میانایی” بود.
در حالی که در محل کار و استان‌هایی که قبلاً در آن‌ها کار کرده بودم، همه مرا به نام “مراد خورشیدی” می‌شناختند. نام “ میانایی” در واقع دنباله فامیلی بود، اما کسی مرا با آن نمی‌شناخت. برای حل این مشکل، با کمک خسرو، یک کپی از شناسنامه خودم و نازلی تهیه کردیم. نام مراد علی خورشیدی میانائی را با پاک کردن “مراد خورشیدی” به علی مینائی تبدیل کردیم.
همین کار را برای شناسنامه نازلی هم انجام دادیم. حالا کپی جدیدی داشتیم که در آن، نام ، “نازی میانایی” ثبت شده بود. این کپی را نگه داشتم تا روز ثبت‌نام.
———-

برنامه‌ریزی برای ثبت‌نام نازلی

یک روز بعد از پایان کار، به دفتر مهندس مهدی‌پور رفتم. معمولاً تا دیروقت در دفترش می‌ماند، چون زن و فرزندانش در آنجا زندگی نمی‌کردند.

بعد از احوال‌پرسی، درباره مسائل مختلف صحبت کردیم. تصادفاً او پیشنهاد داد که با ماشین سری به اطراف شهرک بزنیم تا پیشرفت پروژه‌ها را بررسی کند.

از این فرصت استفاده کردم و با خودم گفتم شاید از جلوی مدرسه رد شویم. همین‌طور هم شد! وقتی از مقابل مدرسه عبورمی‌کردیم، گفتم:
“مهندس، دخترم را باید در مدرسه ثبت‌نام کنم. اگر ممکن است، همین‌جا ترمز بزنیم.”

او بلافاصله ماشین را نگه داشت و گفت: “بله، بله! خیلی هم خوب!”
با هم به دفتر مدیر مدرسه رفتیم.
حضور مهندس مهدی‌پور و تسهیل ثبت‌نام
مدیر مدرسه مرا نمی‌شناخت، اما مهندس مهدی‌پور را به‌خوبی می‌شناخت، چون او رئیس پروژه‌های ساخت‌وساز شهرک بود.
وقتی ما را دید، بلافاصله از جایش بلند شد و با احترام به مهندس مهدی‌پور خوش‌آمد گفت.
مهندس مهدی‌پور گفت:
“این آقا، مهندس میانایی، دخترشان را می‌خواهند در کلاس اول ثبت‌نام کنند. لطفاً زحمتش را بکشید.”
مدیر مدرسه بلافاصله موافقت کرد و گفت: “با کمال میل!” سپس از من درخواست شناسنامه نازلی را کرد.
گفتم: “شناسنامه همراه من نیست، اما یک فتوکپی همراه دارم.
مدیر مدرسه گفت: “همان کافی است.”
و نازلی با نام “نازی میانایی” در مدرسه ثبت‌نام شد!
————-

سال تحصیلی موفق نازلی

نازلی آن سال را در همان مدرسه گذراند و با نمرات عالی قبول شد. معلمانش او را خیلی دوست داشتند.
یک بار، اوایل سال تحصیلی، نازلی نمره ۱۷ گرفت. اما چون می‌دانست نمره ۲۰ بهترین نمره است، تصمیم گرفت دست به یک شیطنت بزند. او کاغذی را که نمره‌اش روی آن نوشته شده بود، با خودش به خانه آورد و با آب یا هر وسیله‌ای که بود، عدد ۱۷ را پاک کرد و با خودکار خودش عدد ۲۰ نوشت!
اما حول شد و اشتباها صفر را پشت عدد ۲ گذاشت، نه جلوی آن! وقتی برگه را به من نشان داد، گفتم: “امروز درس چطور بود؟” با افتخار گفت: “۲۰ گرفتم!” کاغذ را نگاه کردم و متوجه شدم که شیطنت کرده است. ولی چیزی نگفتم. بعدها که بزرگ‌تر شد، این موضوع را برایش تعریف کردیم و کلی خندیدی
—————

۷ـ مسافرتهای ماهانه.

نازلی و تهرانی دیگر:
همان‌طور که گفتم، ماهی یک هفته‌ تعطیلی داشتیم ، مجبور بودیم که به تهران برویم. در این سفرها، به خانه خسرو و همسرش مهری، که خواهرم بود، می‌رفتیم. تصادفاً در یکی از این سفرها، برادر کوچک‌تر خسرو، مهرداد، نیز در خانه بود. ما که رسیدیم، من، پریوش، نازلی و روزبه با اهل خانه احوال‌پرسی کردیم. پس از مدتی که گرم صحبت شدیم، نازلی و مهرداد برای بازی به حیاط رفتند. مهرداد از نازلی پرسید:
“شما کجا زندگی می‌کنید؟”
نازلی کمی هاج‌وواج ماند! چون ما از قبل به او یاد داده بودیم که نام نی‌آباد یا شوشتر را نیاورد. او لحظه‌ای مکث کرد و با تردید گفت:
“ما در تهران زندگی می‌کنیم.”
مهرداد که متوجه دوگانگی حرفش شده بود، گفت:
“خب، تهران که اینجاست! شما که اینجا زندگی نمی‌کنید؟!”
نازلی، که دنبال راهی برای پاسخ بود، گفت:
“نه، ما در یک تهران دیگر زندگی می‌کنیم!”
مهرداد مدتی بالا و پایین کرد که جواب نازلی را بفهمد، اما در نهایت کوتاه آمد و موضوع به‌خیر گذشت.
—————

حسرت روزبه برای داشتن ماشین و تأمین پول از باغ مرکبات ساری

یک روز، همسایه‌مان ماشینش را می‌شست و تمیز می‌کرد. پریوش و روزبه کنارش ایستاده بودند و نگاه می‌کردند. ناگهان روزبه بی‌اختیار گفت: “ای کاش ما هم ماشین داشتیم!”
پیش از این، در زندگی معمولی‌مان ، ماشین و خانه و همه امکانات را داشتیم. اما وقتی وارد زندگی مخفی شدیم، مجبور شدیم ماشین را بفروشیم. به همین دلیل، سفرهای نی‌آباد به تهران را با اتوبوس انجام می‌دادیم.
حرف روزبه تأثیر زیادی روی پریوش گذاشت. او خیلی ناراحت شد و گفت که باید ماشین بخریم. فکر خوبی بود، اما یک مشکل داشتیم: پول کافی نداشتیم!

در چند ماهی که حقوق گرفته بودیم، مقداری از پول را خرج کرده بودیم و باقی‌مانده آن برای خرید ماشین کافی نبود.
پس تصمیم گرفتیم که از ساری برایمان پول بفرستند. ما اما زمانی که پریوش برای آوردن پول از تهران به نی‌آباد می‌آمد، اتفاقی افتاد که همه‌چیز را به خطر انداخت.
ــــــــــــــــــــــــ

۸ـ ماجرای بازرسی در پاسگاه دزفول – کیف پر از پول!

بعد از انقلاب، اسکناس‌های درشت، مثل ۱۰۰۰ تومانی و ۵۰۰ تومان، کمتر در گردش بودند. مردم به‌تدریج شروع به جمع‌آوری و نگهداری این اسکناس‌ها کرده بودند.به همین دلیل، پول‌هایی که در بانک‌ها ردوبدل می‌شد، معمولاً ۵۰ تومانی، ۱۰۰ تومانی، ۱۰ تومانی و ۲۰ تومانی بود. پولی که به تهران آورند، اسکناس‌های خرد بود! آن‌قدر زیاد بود که یک کیف دوشی را کاملاً پر کرده بود!

سال‌ها قبل، زمانی که برای عمل چشم به آمریکا رفته بودم، در هوستون یک کیف چرمی شیک برای پریوش خریده بودم. پریوش پول‌ها را در آن کیف گذاشت و با اتوبوس به سمت نی‌آباد حرکت کرد.
وقتی اتوبوس به پاسگاه سپاه در دزفول رسید ساعت ۳ نیمه شب بود، دو نفر از آن‌ها وارد اتوبوس شدند و شروع به بررسی مسافران کردند. یکی از آن‌ها نگاهش به کیف چرمی زیر پای پریوش افتاد.
مأمور سپاه به او گفت:
« کیفت را باز کن ”
پریوش ظاهرش را کاملاً عادی نگه داشت و کیفش را باز کرد. ناگهان چشم مأمور به انبوهی از پول افتاد!
مأمور چهره‌اش در هم رفت.
از او خواست که از اتوبوس پیاده شود.
در آن لحظه، نازلی و روزبه کنار پریوش نشسته بودند.
پریوش با خونسردی گفت:
“من پایین نمی‌آیم.”
اما مأمور سپاه اصرار کرد. وقتی دید پریوش مقاومت می‌کند، صدایش را بلند کرد و با لحن تهدیدآمیزی گفت: “بیا پایین!”
نازلی و روزبه ناگهان به وحشت افتادند.
به آغوش مادرشان چسبیدند و او را محکم گرفتند. فضای داخل اتوبوس به‌شدت ناراحت‌کننده شده بود.
در همین میان، تعدادی از کارکنان کشت و صنعت کارون که در اتوبوس بودند، شروع به اعتراض کردند.
یک مهندس آلمانی که همراه آن‌ها بود، با لهجه فارسی-آلمانی گفت: “خانم نرو بیرون! خانم نرو!”
بعد از او، چند مسافر ایرانی هم به این برخورد اعتراض کردند.
یکی از سپاهیان گفت:
“نه! باید همین‌جا از اتوبوس پیاده شوید!” پریوش که فرصت را مناسب دید، پیشنهاد ی داد:
پیش از این، با هم قرار گذاشته بودیم که اگر در موقعیت خطرناکی قرار گرفتیم، تا جایی که امکان دارد حقیقت را بگوییم، مگر در مواردی که بیان آن می‌توانست ما را به خطر بیندازد. پریوش هم بر همین اساس پیش رفت و ادامه داد:
“شوهرم در شهرک شهید بهشتی، مهندس است. این پول، حقوق دو ماه شوهرم هم نمی شود. از تهران آورده‌ام که می‌خواهیم با آن ماشین بخریم. نام شوهرم علی میانایی است. در شرکت خانه سازی کار می‌کند و حقوقش بالاست. این شرکت دارد شهرک شهید بهشتی را در نی آباد تکمیل میکند . اگر می‌خواهید مطمئن شوید، الان نیم ساعت دیگر به آنجامی‌رسیم. شوهرم کنار جاده منتظر ماست . شما بفرمايید اینجا جای من بنشینید تا آنجا راه دوری نیست و ببینید که آنچه می گویم درست است. ”
مأمورها اصرار داشتند.
راننده اتوبوس که تا آن لحظه ساکت بود، ناگهان از پشت فرمان بیرون آمد و فریاد زد: “من اجازه نمی‌دهم شما خانم و بچه‌ها را پیاده کنید!” مسافران هم از پریوش حمایت می‌کردند.

مأمور سپاه با تردید به پریوش نگاه کرد و گفت: “این همه پول چیه؟!”
راننده پوزخندی زد و گفت:
“مگر چقدر ه؟! با همه پول‌های داخل این کیف، یک لاستیک اتوبوس هم نمی‌شود خرید!”
مسافران حالا با صدای بلندتری اعتراض می‌کردند.
در نهایت، سپاهیان دیگر نمی‌توانستند در برابر این همه اعتراض مقاومت کنند.
آن‌ها کوتاه آمدند و پریوش را رها کردند.
راننده بی‌معطلی پشت فرمان نشست و اتوبوس را به حرکت درآورد.
وقتی به جایی که من منتظر بودم رسیدند، راننده ترمز کرد.
من از ماشین پیاده شدم و به استقبالشان رفتم.
راننده هم از اتوبوس پایین آمد. پریوش با لحنی که نگرانی در آن احساس می شد گفت:
“خوب شد که آمدی!
پرسیدم چی شد. راننده ضمن دادن توضیحات گفت:
“ خانم تو فکر می‌کردی من شما را تنها در کنار جاده در این وقت شب پیاده می‌ کردم ؟ اگر شوهرتان نیامده بود شما را با اتوبوس داخل شهرک میبردم و جلوی خانه اتان پیاده می کردم.
او با ناراحتی شروع به انتقاد از رفتار سپاهیان کرد و گفت:
“این‌ها چوپان هستند، چیزی از پول نمی‌فهمند. اصلاً در عمرشان این مقدار پول ندیده‌اند!”
من به او دست دادم و از او تشکر کردم.
راننده در شرکت اتوبوسرانی کار می کرد.
از او پرسیدیم که چه روزی هائی از تهران به مسجد سلیمان می‌رود تا ما با او باشیم، دور بعد که به تهران رفته بودیم یکی از آن روزها را برای برگشت از تهران به نی آباد انتخاب کرده، بلیط خریدیم. در تهران مقدار شیرینی و خوراکی‌های خوشمزه خریدیم تا از او قدردانی کنیم.
—————

۹ـ خرید ماشین – چالشی دیگر در زندگی مخفی

حالا که پول جمع شده بود و حدود ۹۰ هزار تومان داشتیم، تصمیم گرفتیم ماشین بخریم. چون خرید خودروی نو برایمان مقدور نبود، باید یک ماشین دست‌دوم می‌خریدیم. فکر کردیم شاید یکی از بچه‌های کارگاه آشنایی داشته باشد که بتواند ماشین بفروشد. یک روز، یکی از تکنسین‌های ساختمانی شرکت که با او کار می‌کردم، به نام آل کثیر، از عرب‌های خوزستان، گفت:
“من یک پیکان دارم که شش یا هفت ماه پیش خریده‌ام. قصد فروشش را دارم. اگر بخواهی، می‌توانی از من بخری.” این یک فرصت عالی بود.
شب به پریوش گفتم و خیلی خوشحال شدیم. فقط یک موضوع باقی مانده بود: قیمت!
فردا، از آل کثیر پرسیدم: “قیمت ماشین چقدر است؟”
گفت: “۱۱۰ هزار تومان.”
قیمت مناسب بود، اما مشکل اینجا بود که ما فقط ۹۰ هزار تومان داشتیم.
به او گفتم: “ما الان ۹۰ هزار تومان داریم، بقیه را بعداً پرداخت می‌کنیم.”
او با خوش‌رویی قبول کرد و گفت:
“مشکلی ندارد، بقیه را دو ماه دیگر بدهید. ماهی ۱۰ هزار تومان هم که بدهید، کافی است.”
به این ترتیب، همه‌چیز حل شد و آماده خرید شدیم.
ــــــــــــــ
چالش انتقال سند ماشين

اما یک مشکل وجود داشت: برای خرید ماشین باید شناسنامه ارائه می‌دادیم تا سند به ناممان ثبت شود. چطور می‌توانستیم بدون داشتن مدارک واقعی، یک ماشین بخریم؟ چند روزی فکر کردیم و به این نتیجه رسیدیم که ماشین را به نام پریوش میخریم.
—————————-

۱۰ـ اولین سفر با ماشین به تهران و بندر پهلوی

مدتی بعد، وقتی آخر ماه رسید و یک هفته تعطیل شدیم، تصمیم گرفتیم این بار فقط به تهران نرویم.
پیشنهاد کردم:
“بیایید این بار یک سفر به بندر پهلوی (انزلی) هم برویم.”
سال‌ها قبل، پیش از انقلاب، من مسئول ساخت جاده‌ای بین فومن و ماسوله بودم.
آن زمان، در فومن زندگی می‌کردیم و گاهی برای تفریح به بندر پهلوی، لاهیجان و مناطق اطراف می‌رفتیم.
به همین دلیل، این سفر برایمان نوستالژیک بود.
اول به تهران رفتیم و یک شب در خانه خسرو و مهری ماندیم. فردای آن روز، با ماشین به سمت بندر پهلوی حرکت کردیم.
غروب به آنجا رسیدیم، کنار دریا گشتی زدیم و تفریح کردیم.

اما یک مشکل وجود داشت: شب کجا بمانیم؟
نمی‌توانستیم به خانه کسی برویم.
در فومن و مناطق اطراف، بسیاری از کارگران و کارکنانی که قبلاً با من کار کرده بودند، آنجا بودند و مرا می‌شناختند.
اما نمی‌خواستیم پیش آن‌ها برویم، چون اکثر اهالی فومن هم مرا می شناختند. این کار باریسک همراه بود.
پس تصمیم گرفتیم که به هتل برویم.
اما وقتی کمی بیشتر فکر کردیم، متوجه شدیم که این کار هم ریسک دارد.
چون اگر در هتل، کنترل و بررسی مدارک انجام می‌شد، خطرناک بود.
بنابراین، شب را در ماشین خوابیدیم!
ساعت ۱ یا ۲ بامداد، یک جای مناسب پیدا کردیم، ماشین را پارک کردیم و خوابیدیم.
صبح که بیدار شدیم، به این نتیجه رسیدیم که سفرمان را ادامه ندهیم.
چون نمی‌توانستیم در هتل بمانیم و بچه‌ها هم خسته شده بودند، تصمیم گرفتیم به تهران برگردیم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

رفتن به قم – جای جدید برای اقامت موقت

اتفاقاً در همان روزها، یکی از بستگان به قم آمده بود و در آنجا کار می‌کرد.

او خانه ای در قم کرایه کرده بود.
خانه مناسبی که چند اطاق داشت با حیاطی که با درب بزرگ آهنی باز می‌شد و جای مناسبی برای پارک ماشین.

چند روز در قم ماندیم تا تعطیلات تمام شود و سپس به نی‌آباد برگشتیم.

از آن پس، هر بار که تعطیلی داشتیم ، یکی از گزینه‌های ما برای اقامت موقت، رفتن به قم بود. قم بنظر ما جای امن تر برایمان بود.
در همین خانه بود که با پدرم برای اولين و متاسفانه آخرین بار ملاقات داشتم.

———————

۱۱ـ ماجرای گل‌های شقایق و برخورد با ایست بازرسی

خرید ماشین، داشتن کارت شناسایی و سند مالکیت ماشین، بسیاری از مشکلات ما را حل کرده بود.
حالا هنگام سفر به تهران یا برگشت به نی‌آباد، خیلی کمتر نگران می‌شدیم.

در یکی از این سفرها، نازلی کنار جاده تعداد زیادی گل شقایق وحشی دید و با هیجان گفت:
“بابا، بابا! عجب گل‌هایی! چقدر قشنگند!”
او خیلی خوشش آمده بود.
تصمیم گرفتیم ترمز کنیم، لحظاتی کنار جاده توقف کنیم و گل‌ها را تماشا کنیم.
مقداری از گل‌ها را چیدیم و داخل ماشین آوردیم.
من چند شاخه از گل‌ها را جلوی ماشین، بالای داشبورد راننده قرار دادم.
نازلی خیلی خوشحال شده بود.
در جاده‌ها ایست‌های بازرسی برقرار بود.
گاهی سپاهیان در کنار جاده مستقر می‌شدند و ماشین‌هایی را که به نظرشان مشکوک می‌آمد، متوقف می‌کردند.

بعد از طی مسافتی، ناگهان دیدیم که یک مأمور دستش را بلند کرد و به ما علامت ایست داد.
ترسیدیم!
موضوع چیست؟ چرا جلوی ما را گرفته‌اند؟ باید چه کنیم؟
ام چون مدارکمان کامل بود، خیالم تا حدی راحت بود.
کنار جاده توقف کردیم. مأمور جلو آمد و چند لحظه‌ای مدارک را بررسی کرد، اما چیزی نگفت.
ناگهان به گل‌های جلوی ماشین اشاره کرد و با لحنی جدی پرسید:
“این چیه؟!”
با تعجب گفتم: “چی؟ کدوم؟”
گفت:
“این گل‌ها! این‌ها چیه که گذاشتید جلوی ماشین؟”
گفتم: “گل‌های شقایق هستند. کنار جاده دیدیم، بچه‌ها خوششان آمد، چیدیم و گذاشتیم داخل ماشین.”
اما مأمور اخم کرد و با لحن تندی گفت:
“شما فکر نمی‌کنید که ما این همه شهید داده‌ایم؟! حالا شما اینجا گل می‌گذارید؟!”
“شما اصلاً به شهدا فکر نمی‌کنید؟!”
با حیرت و تعجب به او نگاه کردیم. اصلاً انتظار چنین واکنشی را نداشتیم!
گفتم: “ببخشید! ما متوجه نبودیم که ممکن است این مسئله حساسیت ایجاد کند. اگر شما فکر می‌کنید که این کار مناسب نیست، می‌توانیم گل‌ها را دور بیندازیم.”
مأمور با جدیت گفت:
“بله، بله! همین حالا گل‌ها را از ماشین بیرون بریزید!”
گفتیم: “چشم!”
گل‌ها را از روی داشبورد جمع کردیم و از ماشین بیرون انداختیم.
به این ترتیب، خوشبختانه مشکل حل شد و “شهدا هم راضی شدند!”

مأمور دیگر چیزی نگفت و اجازه حرکت داد.

ما هم بدون هیچ دردسری به مسیرمان ادامه دادیم
ـــــــــــــــــــ

۱۲ـ اخراج از شرکت

در تاریخ ۲۲ اسفند ۱۳۶۲، پس از تسلط حزب‌اللهی‌ها بر شرکت خانه‌سازی در تهران، یک مهندس جدید به‌عنوان سرپرست شهرک نی‌آباد منصوب شد. با ورود او، مهندس مهدی‌پور اخراج شد و این مهندس تازه‌وارد از همان روز اول شروع به تصفیه‌ی کادرهایی کرد که به نظرش “مکتبی نبودند و به درد نمی‌خوردند”. در میان این افراد، من هم قرار داشتم.

یک روز مرا خواست و بعد از تشکر از همکاری‌هایم در خانه‌سازی، گفت: «ما دیگر به شما نیازی نداریم و باید تصفیه حساب کنید.» می‌دانستم که چانه زدن بی‌فایده است، چون تصمیمشان را گرفته بودند. طبیعتاً پذیرفتم. روز بعد، تصفیه حساب انجام شد و یک گواهی کار برایم صادر کردند:

« گواهی می‌شود آقای علی میانایی از تاریخ ۲۲/۲/۱۳۶۲ لغایت ۲۲/۱۲/۱۳۶۲ به سمت تکنسین اجرایی ساختمان در کارگاه شهید بهشتی مشغول به کار بوده است. ما از عملکرد ایشان رضایت داریم.

امضا: جواد رضاپور، سرپرست کارگاه شهرک شهید بهشتی.».

پس از تصفیه، موضوع دیگری هم مطرح شد: یک ویلایی در شهرک نی‌آباد که در اختیار من و خانواده‌ام بود. آن روز از من خواستند که هرچه زودتر آن را تخلیه کنم. گفتم چشم، ولی در واقع هنوز جایی برای رفتن نداشتیم.

همکارانم، چه آن‌هایی که هنوز مشغول به کار بودند و چه آن‌هایی که اخراج شده بودند، نگران من بودند. محبت و همدلی زیادی در میان ما وجود داشت. یکی از این افراد، مهندسی به نام شکرچی بود. او از ایرانیانی بود که سال‌ها در عراق زندگی کرده بود و پس از اخراج ایرانیان توسط صدام، به ایران بازگشته بود. خانواده‌اش در یکی از ویلاهای نزدیک ما زندگی می‌کردند. وقتی خبر اخراج مرا شنید، یک شب ما را به خانه‌شان دعوت کرد و ابراز همدردی نمود. بعد گفت: «من در دوران مرخصی ماهانه ام به تهران می‌روم. ببینم می‌توانم کاری برای شما پیدا کنم.»

چند روز بعد، از تهران برگشت و گفت که توانسته با یک شرکت دیگر صحبت کند و برایم کاری دست و پا کند. محل کار جدید بین نی‌آباد و شوشتر بود؛ قرار بود مسئول نقشه‌برداری و سپس ساخت یک سردخانه باشم. من که قبلاً در سال‌های ۵۴ و ۵۵ تجربه‌ی ساخت سردخانه‌ای در شهسوار را داشتم، از این فرصت استقبال کردم. چند روز بعد از تهران با من تماس گرفتند و خبر قطعی شدن کار را دادند.

این شرکت در همان شهرک نی‌آباد یک ویلا را از شرکت خانه‌سازی اجاره کرده بود و یک کارمند هم در آنجا ساکن بود. حالا مشکل اصلی اسکان خانواده‌ام بود. امیدوار بودم که مهندس رضاپور (سرپرست شهرک) از تصمیمش برگردد و اجازه دهد که با پرداخت کرایه، همان‌جا بمانیم. اما در ۲ اردیبهشت ۱۳۶۳ نامه‌ای دریافت کردم که دستور تخلیه فوری خانه را می‌داد:

« نظر به این که خدمت شما در خانه‌سازی ایران خاتمه یافته است، مقتضی است هر چه سریع‌تر منزل شماره ۱۵۳ جی را تخلیه نمایید. بدیهی است چنانچه اقدامی صورت نگیرد، از طریق مراجع قانونی پیگیری خواهد شد.

سرپرست منطقه، شرکت خانه سازی ایران
کارگاه شهرک کمیل
حمید مقدم. »

حالا دیگر چاره‌ای نداشتیم. حدود ۲۰ روز دیگر در خانه ماندیم، اما بالاخره متوجه شدیم که نمی‌توانیم بیش از این مقاومت کنیم. شرکت جدید هم امکان تهیه مسکن را نداشت و پیشنهاد داد که من همراه با همان کارمند در ویلای اجاره‌ای‌شان زندگی کنم. این شرایط بسیار سخت بود، اما تنها گزینه ممکن به نظر می‌رسید.

چند روزی در آن ویلا بودم، اما دیدم که این وضعیت برای خانواده‌ام امکان‌پذیر نیست. تصمیم گرفتیم که با همسرم پریوش و بچه‌ها (روزبه و نازلی) به تهران برویم و خانه‌ای اجاره کنیم. در تهران، روزها به دنبال خانه گشتیم و بسیاری از بنگاه‌های معاملات املاک را سر زدیم، اما مشکل بزرگی وجود داشت: صاحب‌خانه‌ها از مستأجران جدید تحقیق می‌کردند و به‌ویژه کسانی که سابقه سکونت مشخصی نداشتند، به راحتی خانه نمی‌دادند.
آنها می گفتند:
«ما باید بدانیم شما قبلاً کجا زندگی می‌کردید.
یکی هم گفت
مستأجر قبلی خانه روبروی ما یکی از بچه‌های مجاهدین بود و چند روز پیش در آنجا تیراندازی صورت گرفت ، ما نمی‌خواهیم درگیر دردسر شویم.»

در نتیجه، موفق به پیدا کردن خانه‌ای در تهران نشدیم. امیدی هم به شهرهای دیگر نداشتیم.
ــــــــــــــــــــ

۱۳ـ تصمیم به خروج از ایران

ما دیدیم که ماندن من در ایران دیگر امکان‌پذیر نیست. به برخی از دوستان کفتیم که قصد خروج داریم و به دنبال راهی برای رفتن هستیم. از آن‌ها خواستم که اگر کسی را پیدا کردند که بتواند ما را به آن سوی مرز برساند، اطلاع دهند.
مدت زیادی نگذشت که پیغامی دریافت کردیم:
«یک نفر پیدا شده که می‌تواند شما را به شوروی برساند.»

این خبر برای ما بسیار مهم و امیدبخش بود. استقبال کردیم و در همان محل ماندیم تا این فرد به ما معرفی شود. او اهل نمین بود، شهری در نزدیکی مرز شوروی در منطقه آذربایجان و اطراف اردبیل. با او ملاقات کردیم. او گفت که یک نفر دیگر هم هست که مایل به خروج است و پرسید که آیا اجازه می‌دهیم همراه ما باشد. از او پرسیدم که آیا به آن فرد اعتماد دارد؟
گفت: «بله، کاملاً به او اطمینان دارم.»
من پذیرفتم.
ـــــــــــــــــــــــ

۱۴- آخرین هماهنگی‌ها پیش از خروج از کشور

شب قبل از حرکت به سوی مرز، با دوستانم قرارهایی گذاشتم تا برخی از کارهای باقی‌مانده را انجام دهند.

با خسرو صحبت کردم و به او گفتم که بهروز و همسرش ( فرشته )به نی‌آباد بروند و در حضور خانم مهندس شکرچی، خانه را تخلیه کنند. همچنین، به آن‌ها تأکید کردم که هر وسیله‌ای که خانم شکرچی لازم داشته باشد، در اختیارش بگذارند و وسایل باقی‌مانده را همراه خودشان به تهران بازگردانند.

برای این کار، آدرس محل سکونت، کلید خانه و اطلاعات لازم را در اختیار خسرو گذاشتم.

چند روز پس از ورود ما به شوروی، بهروز و همسرش به نی‌آباد رفتند و وسایل را با حضور خانم شکرچی تخلیه کردند.
در نهایت، کلید خانه را به شرکت تحویل دادند.

لازم به یادآوری است که ما هنوز این خانه را تخلیه نکرده بودیم و همچنان در اختیارمان بود.
آقای شکرچی به بهروز گفته بود:
«هر جا که مراد و خانواده‌اش هستند، امیدوارم سالم و سلامت باشند.»
از قرار معلوم، او حدس زده بود که ما از ایران خارج شده‌ایم.
شاید به همین دلیل بود که وقتی مرا از شرکت اخراج کردند، او با من ابراز همدردی کرد و حتی تلاش کرد که در تهران برایم کاری پیدا کند.

در ضمن، از بهروز خواستم که به دفتر مرکزی شرکت جدیدی که من در آن استخدام شده بودم برود و ضمن عذرخواهی از مسئولان شرکت، به آن‌ها بگوید که:

«مراد از کشور خارج شده و متأسفانه دیگر برنمی‌گردد. لطفاً فکری برای مدیریت کارگاه بکنید.»

رئیس شرکت با شنیدن این خبر حیرت‌زده شد و گفت:
«چطور ممکن است کسی به این سرعت از کشور خارج شود؟! وزیر هم به این سادگی نمی‌تواند خارج شود! در هر حال، امیدوارم هر جا که هست، موفق باشد.»
ـــــــــــــــ

۱۵- برنامه‌ریزی برای خروج

از اولین دیدار ما تا حرکت از تهران به سمت مرز، کمتر از ۲۴ ساعت طول کشید. در این فاصله، به خانه مهری و خسرو رفتیم و به آن‌ها گفتیم که فردا عازم هستیم. اگر بخواهند، بعداً می‌توانند به ما ملحق شوند. خسرو استقبال کرد، اما مهری کمی مردد بود.
به همراه آن مردی که قرار بود همسفرمان باشد، به سمت نمین حرکت کردیم. شب هنگام، در یک پاسگاه نزدیک نمین، مأموران ما را متوقف کردند. خوشبختانه، راهنمای ما خودش را معرفی کرد و گفت که ما مهمان او هستیم. مأموران هم زیاد سخت نگرفتند و اجازه دادند عبور کنیم.

اولین تلاش برای عبور از مرز

شب را در خانه‌ی راهنمایمان در نمین ماندیم. قرار بود صبح زود حرکت کنیم. اما صبح که بیدار شدیم، با یک منظره‌ی عجیب روبه‌رو شدیم: حدود ۵۰ سانتی‌متر برف باریده بود! واقعاً باورم نمی‌شد که در این فصل از سال چنین برفی بیاید.

اما چاره‌ای نبود، باید حرکت می‌کردیم.
• نازلی را من کول گرفتم و
• روزبه را راهنما و با هم حرکت کردیم، اما برف بسیار سنگین بود و مسیر دشوارتر از آن بود که تصورش را می‌کردیم.
بچه‌ها سردشان شده بود.
در نهایت، تصمیم گرفتیم که بازگردیم. آن شب را دوباره در خانه‌ی راهنما ماندیم.

گفت‌وگوهای شبانه

همان شب، راهنما از همسفر جدیدمان پرسید:

«چرا می‌خواهی به شوروی بروی؟ آیا مشکل خاصی داری؟»

او جواب داد که نه، مشکل خاصی ندارد، ولی دوست دارد به شوروی برود و آنجا خواننده شود!
راهنمای ما تعجب کرد و از او خواست که چیزی بخواند. آن مرد شروع به خواندن کرد، اما صدا و آوازش چندان گوش‌نواز نبود. راهنما با نگاهی خنده‌دار به من چشمک زد و آرام در گوشم گفت:

آقا رو. ببین! فکر کرده می کنه سوسیالیزم صدای آدم را هم خوب کرده و میتواند خواننده درست کند.

عبور از مرز

صبح روز بعد، هوا آفتابی و صاف شده بود. برف هم کمی آب شده بود. تصمیم گرفتیم که این بار دیگر تردید نکنیم و حرکت کنیم.

پس از عبور از مسیرهای سخت، به نزدیکی مرز رسیدیم.
حدود ۲۰ متر مانده به مرز، ناگهان متوجه شدیم که پاسگاه شوروی از حضور ما باخبر شده است.
سربازان با سگ‌های نگهبان و تجهیزات به سمت ما آمدند.

راهنمای ما با آن‌ها به زبان روسی صحبت کردو گفت:

«رو به ما کرده و گفت بروید، من دیگر بیشتر از این نمی‌توانم جلو بیایم.»

ما از مرز گذشتیم. سگ‌های نگهبان اطراف ما بودند، اما با حضور سربازان، کاری به ما نداشتند.
ـــــــــــــــــــــــــ

۱۶- در پاسگاه مرزی شوروی

ما را به پاسگاه شوروی بردند.
در آنجا، یک افسر بازجویی از ما را آغاز کرد.

یک نکته باعث تعجب آن‌ها شد:
من یک پاسپورت قدیمی دوران شاهنشاهی همراه داشتم، که نشان می‌داد دو بار به آمریکا سفر کرده‌ام.

افسر شوروی با دیدن این پاسپورت یکه خورد.
از من توضیح خواست. من دلایل سفرم به آمریکا را توضیح دادم.
سپس، سؤالاتی درباره‌ی آمریکا پرسید که من به آن‌ها پاسخ دادم.

افسر به ما گفت که در اینجا جایی برای اقامت ندارند.
قرار شد که ما را به یک محل نزدیک ۱۵ کیلومتری بفرستد که محلی برای برای خوابیدن ما دارد. اما به دلیل برف و باران شدیدی داشتیم ، نمی توانیم با ماشین شما را به آنجا ببریم .

سفر با اسب در دل سرما

افسر گفت:

«ما بک اسب در اختیارتان میگذاریم همگی به اتفاق یک سرباز به محل تازه میروید. زن و بچه‌ها می‌توانند سوار شوند، اما شما باید پیاده بروید.»

چاره‌ای نبود. پذیرفتیم.
راه بسیار سخت بود.
در آن سرمای شدید پیاده راه می‌رفتیم پاهایم از سرما بی‌حس شده بود.
حتی بچه‌ها هم که سوار اسب بودند، از سرما رنج می‌بردند و پریوش هم قادر نبود دو بچه را در آن را ه ناهموار و گلی با خود روی اسب نگاه دارد. در نتیجه بچه ها را از اسب پیاده کردیم یکی را من و دیگری را سرباز همراه ما گول گرفتیم

با زحمت بسیار خودمان را به آن محل رساندیم. پا های پریوش آنچنان از سر ما گرفته بود که دو نفری برای پیاده کردنش از اسب به کمکش رفتیم.

ورود به لنکران

آن شب، در یک مهمانخانه کوچکی در آن روستا ماندیم.
صبح روز بعد، با یک ماشین جیپ د ر حالیکه چشمان ما را بسته بودند به شهر لنکران فرستاده شدیم.
در آنجا، ما را به بیمارستانی بردند، جایی که قرار بود مدتی در آن بمانیم.

همسفر جوان ما را از ما جدا کردند.
بعدها متوجه شدم که او را به ایران برگرداندند. شوروی همه‌ی پناهندگان را قبول نمی‌کرد. برخی را پس از بررسی، دوباره به ایران بازمی‌گرداند.

و اینگونه بود که ما وارد لنکران شدیم.


دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این نوشته،  نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع نهاد مردمی را منعکس نمی‌کند.