محسن کردی
لینک مقاله درد انگیر روزنامه نگار برجسته میهن مان آقای علیرضا نوریزاده را در زیر آورده ام. آنچه نوشت وصف حالش را بارها یا خود گفته ایم و یا از دیگران شنیده ایم. این نوشته نوریزاده درد مرا تازه کرد. نوشته اش وصف حال دل هم نسلان او و نیز نسلهای بعد هستندکه در زمان اعلیحضرت نوجوانانی بودند که در خیابان قابل ارتش در تظاهرات سنگی پراندند و با همان سنگ به عقیده ای پیوستند که اگه ازشان میپرسیدی نمیدانستند چیست. اکثرمان همان روزهای اول فهمیدیم چه خبطی کردیم. خشک مغز ترین مان تا دو سه دهه عوض نشدیم. از هر ده هزار هنوز یکی مان هست که آن سنگی که بطرف ارتش شاه پرتاب کرد همچنان در مغزش جا خوش کرده و چیزی را بر نمی تابد.
اما بقیه ما.. بگذار از بقیه ما بگویم. همه را نمیگویم.. بقیه ما را میگویم. مایی که شعور مان میرسد و شجاعتش را داریم که اقرار کنیم که گند زدیم. پیشگام این عریان گویی زنده یاد دکتر هما ناطق بود و چه زیبا در کیهان لندن نوشت. هنوز هم روزی که آن مطلب تکان دهنده را در کیهان لندن میخواندم به یاد دارم. بهت و حیرت و تاسفی عمیق مرا فرا گرفته بود که هما ناطق حرف دل مرا میزد که جرات به زبان آوردنش را نداشتم. نوشته علیرضا نوریزاده امروز همان سخن هما ناطق را اما با بیانی ادبی بازگو می کند. در آخر مطلب هما ناطق را می آورم. اما فعلا فرازی از مطلب آقای نوریزاده. فرازی که اگر شعور باشد باید دربست قبول کرد و نگفت که شاه آزادی نداده بود ما اینجوری شدیم. کسی که در آن به قول شماها محیط خفقان میتواند «کتاب و جزوه ممنوعه» تهیه کند و تروریست و مجاهد شود حتما میتوانست اگر خواستارش بود به حقیقت در سیاست دست یابد که در همه جای کشور آزاد بود. اما خودتان نخواستید. مگر گروه بادرماینهوف در آلمان در آزادی کامل به سر نمیبرد؟ پس چرا همچه گندی در کارنامه ننگینش دارد؟ شماها هم در آزادی کامل از نوع غربی آن حتا زیر سایه ملکه الیزابت و ژنرال دوگل و کنراد آدنائر و ویلی برانت بازهم بیشتر از این گندبازار بار نمی آوردید. مگر حالا که در خارج کشور و آزاد هستید تغییری کرده اید؟ همان سنگی که در خیابان بر علیه شاه پرتاب کردید همچنان در ذهن پوسیده تان اختیارتان را بدست گرفته. آزادی در زمان شاه برای شما چیزی ببار نمی آورد بجز همین که الان هستید.
شرح این خون جگر … از زبان آقای نوریزاده:
امروز که به دهه ۴۰ـ که ما از نیمهاش در حاشیه و سپس وسط معرکه افتادیم ـ و دهه۵۰ مینگرم، درمییابم که محیط روشنفکری ما در آن سالها تا چه حد در چنگ ایدهآلیسم تودهای و ایدهآلیسم اسلامی گرفتار بود، تا جایی که رفیق همسفر آن روزهای ما خسرو گلسرخی، که اعدامش بیدلیلترین اعدامها پیش از ظهور خمینی بود، از یکسو دلبسته مارکس و اندیشه جهانشمول دیکتاتوری پرولتاریا شده بود و از سویی دیگر در دادگاهش توسل به کلام حسین بن علی میجست. در زندان اسلامیها، رختشان را روی بندی که لباس چپها روی آن خشک شده بود نمیانداختند و در لیوان آنها آب نمیخوردند. همان بساط زندان هنوز هم به روایت فائزه هاشمی در زندان رژیم برقرار است. همین نگاه بود که ما جوانان را چنان اسیر آلاحمد و غربزدگیاش کرد که مهدی، رفیقمان با دو تا و نصفی شعر بالشکسته، گریبان داریوش آشوری را میگرفت که به چه حقی به امامزاده ما حضرت جلال درباب غربزدگی خرده گرفتهای؟ و من هر بار که یاد آن منظره میافتم به جای مهدی و یک دوجین جوان مثل خودم ایدهآلزده، آن هم ایدهآلهایی مرکب از نوع ترکیبی سید قطب به اضافه چهگوارا و خمینی به اضافه هوشیمین و لیلی خالد و…، احساس خجالت میکنم.
آنچه من میخواهم به حرفهای از دل برآمده نوریزاده اضافه کنم این است که این جمع چه خودپسند بودند و نگاه عاقل اندر سفیه و متفرعنانه ای به هویدا و دولت متعهد او میداشتند. (امروز چقدر آگاهانه اصطلاح «دولت متعهد» را میتوانم بکار بگیرم). آن گروه کافه نشین چه تصور اشتباهی از خودشان بعنوان انسانهای فرهیخته داشتند. اصلا با هیچ چسبی نمیتوان اینها را به مفهوم «فرهیخته و روشنفکر» با برداشتی که همه ما امروز به آن رسیده ایم چسباند. و چقدر جای تاسف است و ترحم برانگیز که هنوز کسانی را داریم که تکیه زده بر همان تفکرات منحط در جمع «حزب چپ» گرد هم آمده اند و با محمدرضاشاه مبارزه می کنند و مجیز خاتمی و خامنه ای را می گویند و هنوز «جنبش سیاهکل» را گرامی میدارند و از آن تاسف بار تر عده ای زامبی مفلوک که هویت شان مجاهد خلق است و تلویزیون و رسانه هایی دارند که حتا خودشان هم نگاه نمی کنند.
اما اگر ذره ای غیرت ایدئولوژیک (به معنای نگاه منصفانه به ایدئولوژی های زندگی) و روراست بودن با خود میداشتیم این نوشته گرانبهای هما ناطق را که بر خود روا میداشت ما نیز بر خود روا میداشتیم. یا اگر روا نمیداریم دستکم درک کنیم. این نوشته هما ناطق را همچنان گرامی میدارم. بله.. ما همچه گندی زدیم. هما ناطق در مطلبی که در کیهان لندن، هفتم اسفندماه 1381 به چاپ رسید، در مورد روشنفکرانی که هنوز از انقلاب و شرکت خود در آن دفاع میکنند نوشت:
«روشنفکرانی که پس از ۲۳ سال [تا زمان نوشتن مقاله] هنوز برای آن انقلاب «شکوهمند» آن راهپیماییها و آن عربده کشیها سینه میزنند و خوشند به این که، تاجداران را برافکندیم و دستاربندان را بر جایشان نشاندیم. چه خوش گفت شادروان غلامحسین صادقی که از برکت آن انقلاب: «عقل مردم مدور و ایران برکه ای گشت و کرم پرور شد.
وی [خانم دکتر هما ناطق] آن گاه از خود برای شرکت در انقلاب ۵۷ انتقاد کرده و چنین مینویسد: «پرونده ی بنده چه بسا نابخشودنیتر از دیگران باشد؛ چرا که در انقلاب، هم مدرس بودم و هم محقق»!
بدا که شور چنان برم داشت که اندوخته ها و دانسته ها را به زباله دانی ریختم و در هماهنگی با جهل جماعت به خیابانها سرازیر شدم. ادیبانه تر بگویم: «گه زدم و به قول صادق هدایت اکنون آن گه را قاشق قاشق میخورم و پشیمان از خیانت به ایران، گوشه ای خزیده ام تا چه پیش آید.»
وی در پایان افزود: «قرنها پیش از این «طالب آملی» گفته بود: «پای ما کج، راهبر کج، قصد کج، گفتار کج!»
سرگشته و شوريدة كار خويشيم صياد نهايم، هم شكار خويشيم
نه.. پاسخ ندهید.. آن کسانی که میخواهند بگویند تو بودی و هما ناطق گه گه زدید بخورید ما نزدیم و سربلندیم پاسخ ندهند. به پاسخ شما نیازی نیست. اگر نمیخواهید جلوی آینه حقیقت را ببینید حرجی بر شما نیست ناتوان هستید. اما ما که شما را تماشا میکنیم می بینیم که مثل ما.. دارید قاشق قاشق از گهی که زده اید در این پیرانه سری میخورید. نوش جان تان.
آقای نوریزاده جلوتر نوشته بود:
روشنفکر عصر پدر، حتی اگر ارانیوار دلبسته مکتب اشتراکی بود، در درجه نخست سرفرازی و پیشرفت وطن و اعتلای نام ایران و رفاه ملتش را در نظر داشت، اما روشنفکر بهرسمیت شناختهشده عصر پسر، در درجه اول در اندیشه تخریب نظم موجود بود، بیآنکه جانشینی برای آن یافته باشد. مثلا اگر شما در سال ۴۷ از تکتک مشتریان دوشنبه ظهرهای کافه فیروز، چه بزرگشان از نوع آلاحمد و ساعدی و اسلام کاظمیه و هزارخانی و چه میانسالشان و چه از ما نوجوانان، میپرسیدید حضرات، گیرم فردا محمدرضا شاه پهلوی رفت و دولت به کام شما شد، چه نوع حکومت و چگونه آدمی را برای به دست گرفتن قدرت در نظر دارید، هرگز پاسخ درست و روشنی دریافت نمیکردید.
بستر روشنفکری ما با فقر ـ و گاه ادای فقرا را درآوردن ـ کمسوادی، حرفهای بیسروته اما نیشدار به شاه و حکومت، آرزوی حداقل یک بازداشت هرچند کوتاه و اقامت در کمیته و یا اوین داشتن، «صد سال تنهایی» و افادات «امه سزر» و «فرانتس فانون» و سرودههای لورکا و نرودا را زیر بغل زدن، تقیزاده را دشمن داشتن و قول آلاحمد را در شهید بودن شیخ فضلالله نوری مرتجع حق و حقیقت پنداشتن و… عجین بود. بستری بود که زائو در آن البته به جز نوزاد کریه و خونریز و بدخوی انقلاب ۵۷ را نمیزایید.
و اما خطاب به آقای نوریزاده: عیب می جمله بگفتی هنرش نیز بگو. این انقلاب اگر یک حسن داشت این بود که به ما معنا و مفهوم زندگی را آموخت. ما جای سفت نشاشیده بودیم. اگر این تجربه را نداشتیم همانطور که گوساله به دنیا آمده بودیم و در همان کافه فیروز تبدیل به گاوهایی فربه و از خودراضی میشدیم و همانطور گاو هم از دنیا میرفتیم. نه… حیف بود گاو از دنیا برویم. این انقلاب تلنگر که نه.. آنچنان لگد و اردنگی بیدار کننده ای به نسل ما زد که برای نوادگان مان نیز اثر آموزنده ای در سده های آینده خواهد داشت. ملتی که رنسانس 500 ساله اروپایی را تجربه نکرده بود به این تلنگر نیاز داشت. این لگد ما را از خواب شعارها و جهالت های 1400 ساله و مسخ شدگی صادراتی لنین و شعارهای پوچ دکتر شریعتی و ادا اصول های جلال آل احمد مدل کافه فیروز بیرون کشید و بیدارمان کرد تا معنای زندگی، آزادی، حقوق بشر، اقتصاد پویا، رفاه و عدالت اجتماعی را بهتر درک کنیم. از این بابت میتوان گفت: مرسی خمینی بابت آن لگد!
لینک مقاله آقای نوریزاده
http://www.iranglobal.info/fa/node/192223
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این نوشته، لزوما سیاست یا موضع نهاد مردمی را منعکس نمیکند.