شعری از فرشته اقبالی
در نیمه شب های آخر مهر شناختم اش
وقتی تهران همهء ايران نبود
با پاییزی که هنوز شدتی نداشت
و تنها رقص رویا بود بر آسمانی
نشسته در عبور داسی سياه
در وحشي ترین بن بست ها شناختم اش
با آن چشم های تیزپا و دهان جسور
كه هنوز نمي گفت
از پلشتیِ نقاب مردان سياه پوش باید ترسید
كه پیاده رو ها انهدام پاي مان می شوند
و خیابان دروُ زارِ جوانه های نورس خواهد شد
هيچ نمي گفت و نيك مي دانست
كه مهتاب استخوان هايش را به پشت بام خواهد برد و
ماه بر نخواهد آمد!
2
از خونابه های جوان مغز
تا تورم ترد استخوان ها
از مسیرهاي طی نشده
تا مسيرهاي ماسيده
ما معاصر موي خويش بوديم
ما مقارن دردهاي خويش بوديم
از کبودی یک پوست نوجوان
تا کوله پشتیِ بي قرار بر زمین مانده
و آرزو هاي به صبح نرسیده مرده
زمینی را مي شناختیم
که لهجه اش لری می رقصید و حياط اش
خون فرش کرده و ناشناس
پای درختان وحشت زده
معاصر آرزوهاي ما بود
3
اینچنین که از تن اش
جوانه ها آزاد می رویند
ای دخترانِ بی نام
در حوالیِ آزادی!
گيسو به باد داده گان تک چشم!
برایتان مژده ای دارم:
نیکا هنوز هواي آن دارد كه بخواند
موي ببندد و آستين بالا زند
و صدها دانه را که در مشت دارد
افشان كند.
شاید، ناگهانه
داسي قديم بر آسمان بگذرد
زمين گیج رود و نیکا
در گیس های بریدهء معاصر
در كبودي چشم ها
پلک بر ما و بر شما بگشاید.
مهرماه ۰۲