ابوالفضل محققی
تاریک روشن صبحگاهی از خواب بر می خیزد سماور را پر آب می کند چند ذغال در آتش گردان می نهد .می چرخاند با چشمانی خواب آلود بر آمدن آفتاب را نظاره می کند .ذغال های سرخ شده را در سماور می ریزد. به آرامی رختخوابش را جمع می کندوچادرش را روی آن می کشد .می نشیند . تنش را که همیشه یک خستگی مزمن را با خود دارد به رختخواب جمع شده تکیه می دهد.
منتظر جوش آمدن آب ،دم کردن چای ،خوردن استکانی ورفتن سر کار است. چائی را خورده نخورده بر می خیزد .از روی کوچکترین پسرش می بوسد . دری راکه هرگز کلون پشت آن انداخته نمی شود به آرامی می گشاید وپای در کوچه می نهد. زنیست ریزنقش که پای چپش را اندکی می کشد با بقچه کوچکی در زیر بغل به آرامی طول کوچه اکبریه، طول خیابان ذوالفقاری را طی میکند با خوش روئی با نگهبان در ورودی هتل تازه ساز بیمه سلام علیک می کند. وارد ساختمان هتل می شود.
هنوز مسافران هتل در خوابند. چادر از سر می گیرد بدور کمر می پیچد .از پله های زیر زمین به آرامی پائین می رود.مقابل کوهی از ملافه های سفید و حوله های حمام می ایستد. طشت بزرگ را پر آن می کند. در کنارآن می نشیند چنگ در ملافه ها می زند!جدال روزانه برای لقمه ای نان آغاز می گردد.
هنوز چهار پسر بزرگ وکوچک او در خوابند. با سماوری که آرام بالای سرشان می جوشد با سفره نانی، بر کنار آن و دیگی نهاده شده بر روی چراغ سه فتیله ای”والور” که با شعله بسیار پائین در گوشه اطاق می سوزد و نهار کودکانش را آماده میکند.
تمامی روز در حال چنگ زدن و شستن است . تنها زمان پهن کردن ملافه ها برروی طناب است که بر می خیزد کمری به درد راست می کند، چند قدمی در طول زیر زمین می رود باز بر می گردد، چنگ در ملافه های خیسانده شده می زند.با سر آستین عرق از پیشانی پاک می کند.
آشپزهتل برایش غذا می آورد. همراه بسته ای از پای مرغ، که او از آن ها برای بچه هایش سوپ درست می کند. نان نهاده شده بر کنار غذارابه آرامی می خورد. غذای اصلی راهمراه پای مرغ ها در بقچه می نهد، تاعصر بخانه ببرد.
یک ریز کار می کند. ساعت چهار است .کار تمام شده ! چادر از کمر باز میکند، برسر می کشد. با همان آرامی وخوش روئی با بقچه ایکه مانده از نهارش و پای مرغ ها را در آن نهاده از زیر زمین خارج می شود . یک شاخه گل که ازحیاط هتل میچیند .نگهبان هتل با نوعی دلسوزی وا احترام به او که از درخارج میشود می نگرد. پای در خیابان ذوالفقاری می نهد.
سر کوچه اکبریه مقابل دکان آقا یحیی می ایستد. بسته ای چای و نیم کیلوئی قند می خرد. با مقداری آب نبات های رنگی دست ساز، برای کوچکترین پسرش . آخر هر ماه با آقا یحیی حساب می کند.
آقا یحیی از حالش می پرسد.”خسته نباشید صبح علی و رضا را دیدم که بمدرسه رفتند .خیالتان راحت باشد چشمم رویشان است.” لبخندی می زند “شما هم خسته نباشید ممنونم که چشمتان به بچه های من است.خدا حفظ تان کند.”
طول کوچه را طی می کند. بچه ها سرگرم بازی درکوچه اند”سلام ،سلام “کودکی درآن میان به تحسین در او می نگرد! مادرش آن چنان از بزرگی و مناعت طبع او در خانه سخن گفته وحرمتش را واجب دانسته که هر زمان اورا می بیند. حسی عمیق از عاطفه و احترام در او برانگیخته می شود . همیشه دستی بر سربچه های محل میکشد . به شلوغ کاری بچه ها می خندد.بارقه ای از مهررا در کوچه جاری می کنددرون خانه می رود .
کوچکترین پسرش را بر روی زانو می نشاند ، نوازشش می کند نقلی چند بر دستش می نهد. پسرم، چند تائی هم برای فاطمه نوه آقا صادق ببر ! اومادرش نیست! او تنهاست.””
بررختخواب های چیده شده در گوشه اطاق تکیه می دهد. چشم برهم می گذارد، تاخستگی ساعت ها رخت شوئی وکمر درد را اندکی التیام بخشد. برمی خیزد، دو گلیم نهاده شده بر جا دری را بر می دارد به کوچه می رود. در انتهای ورودی کوچه بن بست، پشت دیوارخانه اش مقابل در فرخنده خانم، گلیم ها را پهن می کند.سماور در حال جوشیدن را از خانه بیرون می آورد. با تعدادی استکان ونعلبکی، بسته ای چای و قندانی پراز قند. امروز نوبت اوست، او از هیچ کس کم نمی آوردو.در قلب بزرگش برای همه جا دارد.او یکی از با مرام ترین زنان این کوچه است
تعدادی اززنان کوچه که اکثرا مانند او زحمت کش هستند. اندک اندک از خانه ها بیرون می آیند. لحظاتی بعد کوچه در همهمه بازی کودکان، درگفتگوهای بی پایان وخنده زنان کار و زحمت. در میان کلاف های رنگی بهیه خانم ،که دورش را گرفته اند . درصدای منیر خانم که می خواند :” آی بر باخ بر باخ ،پنجره دن داش گلر ،یار گوزونن یاش گلر.بر گرد نگاه کن ،نگاه کن که چگونه سنگ ریزه بر پنجره می گوبد !واشگ از چشمان یار سرازیر می شود. غرق می شود. کوچه سرشارازعشق وشادی می گردد!
برگرفته از ایران گلوبال
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این نوشته، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع نهاد مردمی را منعکس نمیکند.