زندگی پرفراز و نشیب سیاسی من – ۱

مراد خورشیدی

بیوگرافی شماره ۱
۱-زندان قزل‌قلعه وبیژن جرنی
۲-دادگاه و حکم سه سال زندان
۳- بیژن جزنی و سرود چریکهای فدائی خلق
۴- برخورد با جاسوس عراق در زندانهای قزل قلعه، فلکه شهربانی و بند ۴ قصر
۵- دفاعیات به ظاهر ایدئولژیک، به واقع زرد، در برابر دفاعیات حقوقی و رد مصاحبه علیه حزب توده ایران
۶- حمله بیژن جزنی، به رهبری حزب توده ایران
۷- رسولی و تنبیه هسته سه‌نفره
۸ـ دکتر نیشابوری
۹ـ یوسف زرکاری
۱۰ـ نام مستعار دکتر غلام ابراهیم زاده «خر» بود.
۱۱- داستان مناظره بیژن جزنی و بهروز راد
ـــــــــــــ

از وقتی که وارد باکو شدم، چند نفر از دوستان حزبی اصرار داشتن که من خاطراتم رو بنویسم. ولی راستش من هیچ‌وقت خیلی علاقه‌ای به نوشتن نداشتم. کلاً تو نوشتن کند بودم و هستم. برای همین قبول نکردم. تا اینکه یه نفر پیدا شد، گفت شما فقط صحبت کن، من می‌نویسم. خواهش کرد که این کار رو شروع کنیم. یه کم شک کردم، فکر کردم شاید بد نباشه، یه یادداشت کوچیکی هم برداشتم، ولی ادامه ندادم و حاضر نشدم ادامه بدم با اون دوستم.

وقتی اومدم سوئد، گه‌گاهی درباره یه موضوعی، چه در مورد زندان، چه زندگی سیاسی یا زندگی عادی، صحبت می‌کردم. باز هم خیلی‌ها تشویقم می‌کردن که بنویسم. ولی باز هم دست‌دست کردم و ننوشتم.

بالاخره، حالا که به سن هفتاد-هشتاد رسیدم، به اصرار چند تا از دوستان دیگه، تصمیم گرفتم تا جایی که ممکنه نکات و خاطراتم رو یادداشت کنم و بنویسم. امیدوارم که بتونم هرچی که تو ذهن و دلم مونده، با امانت در اختیار بقیه بذارم. حالا نمی‌دونم چقدر واقعاً مفید خواهد بود یا اصلاً کسی علاقه‌مند می‌شه که بخونه یا بشنوه، ولی خب، این تصمیم حاصل سال‌ها اصرار چندین و چند نفر از دوستان و نزدیکانه.

نمی‌دونم واقعاً می‌تونم همه چیز رو قبل از “سفر دائمی” بنویسم یا نه. با این سرعت کندی که دارم جلو می‌رم، شاید موفق نشم. ولی دیگه به این نتیجه رسیدم که حتی اگه کامل نشه، همون‌قدری که می‌نویسم رو توی فیسبوک به اشتراک بذارم. منتظر لایک و کامنت و این چیزا نیستم. فقط خواستم چیزی رو که تو ذهنم هست، به اشتراک بذارم. مفید بودن یا نبودنش رو دیگه نمی‌دونم.
ــــــــــــــــــــــــــ

۱- زندان قزل‌قلعه و جزنی

در تیرماه ۱۳۵۰، از زندان اوین به قزل‌قلعه منتقل شدم. همان روز اول، غلام ابراهیم‌زاده به سراغم آمد. البته با بقیه‌ی بچه‌ها هم سلام‌و‌علیک کردیم، اما او خیلی سریع خودش را رساند و ضمن معرفی خود، خوش‌آمد گفت. به این ترتیب، آشنایی جدی‌ای بین ما شکل گرفت.

روز بعد متوجه شدم که غلام در آنجا بسیار فعال است و با همکاری حسین لطف‌آبادی، که او هم از اهالی نیشابور و یک مائوئیست بود، فعالیت می‌کند. آن‌ها با همفکری یکدیگر، چیزی به نام «کمون لباس» تشکیل داده بودند. غلام توضیح داد که همه‌ی لباس‌هایی که هر کس دارد را یک‌جا جمع می‌کنند و یک نفر را به‌عنوان مسئول نگهداری تعیین می‌کنند. به‌جز لباس‌های زیر، باقی لباس‌ها مشترک استفاده می‌شد. هر وقت کسی می‌خواست به حمام برود، لباس جدیدی از مسئول کمون لباسی گرفت و لباس‌های قبلی را برای شست‌وشو تحویل می‌داد. سپس لباس‌های شسته‌شده دوباره بین همه تقسیم می‌شد، به‌طوری که مشخص نبود چه کسی چه لباسی را می‌پوشد. به این ترتیب، هیچ‌کس لباس شخصی و اختصاصی نداشت. غلام تأکید داشت که این کار برای ایجاد برابری بین زندانی‌ها انجام می‌شود. من هم که چیز زیادی همراه نداشتم، این شیوه را پذیرفتم و از همان روز اول از این سیستم استفاده کردم.

چند روزی گذشت. در این مدت، غلام خیلی با من گرم گرفت و من و او و حسین لطف‌آبادی بیشتر با هم نشست‌وبرخاست داشتیم. بچه‌های دیگری هم آنجا بودند که بعدها درباره‌ی آن‌ها صحبت خواهم کرد. غلام و حسین تلاش می‌کردند تا جوانانی را که تازه با گرایش چریکی به زندان آمده بودند، دور خود جمع کنند و روی آن‌ها تأثیر بگذارند. غلام ابراهیم‌زاده از مسئولان گروه «ستاره سرخ» در شیراز بود. اصالتاً اهل کنگاور بود، در دانشگاه شیراز تحصیل کرده و پزشک بود. او داستان‌های خودش را داشت که بعداً درباره‌اش بیشتر توضیح خواهم داد.

آشنایی با بیژن جزنی

چند روز پس از ورودم به قزل‌قلعه، دیدم که بیژن جزنی را از زندان قم به اینجا آوردند. او قبلاً در زندان عادی قم نگه‌داری می‌شد. علاوه بر جزنی، شکرالله پاک‌نژاد را هم به قزل‌قلعه منتقل کردند. این دو را در یک اتاق جداگانه، بیرون از بند عمومی، نگه می‌داشتند و فقط اجازه داشتند برای استفاده از دستشویی وارد بند عمومی شوند. اما آن‌ها از این فرصت استفاده می‌کردند تا بیشتر بین سایر زندانیان حضور داشته باشند. ساقی، رئیس زندان، هم مانعی ایجاد نمی‌کرد.

پاک‌نژاد معمولاً گوشه‌ای از حیاط می‌نشست و به دیوار تکیه می‌داد، اما بیژن جزنی بیشتر در محوطه می‌چرخید. او همیشه یک حوله روی دوشش می‌انداخت و به بهانه‌ی دستشویی رفتن، تقریباً تمام روز را بین ما می‌گذراند و فقط برای ناهار به اتاق خودش برمی‌گشت.

غلام و حسین لطف‌آبادی از همان ابتدا درباره‌ی جزنی بدگویی کردند و او را «یک توده‌ای» خواندند که نباید به او اعتماد کرد. اما من این حرف‌ها را نپذیرفتم و در اولین فرصت خودم را به او معرفی کردم.

ضمن چگونگی پیوستن به چریکها و ارتباط با عباس مفتاحی و نیز گفتگوی میان مان ، گفتم. من و عباس دوست مشترکی داشتیم
عباس به او پیغام داد که با هم دیداری داشته باشیم، اما جوابی که دریافت کرد این بود که:
“اگر پول می‌خواهی، می‌توانم برایت بفرستم!”
عباس خیلی ناراحت شد و به راوی گفت که برو به او بگو: « بریده باد دست چریکی که از تو پول بگیره »

واکنش جزنی

جزنی از این برخورد خیلی ناراحت شد و گفت:
«این چه برخوردی بود؟ یعنی حتماً آدم باید چریک باشد؟ این رفتار، محترمانه و درست نبود.»
مگر همه باید مبارزه مسلحانه کنند. ما در مبارزه ای که در پیش داریم به همه کسانی که با ما دشمن نیستند احتیاج داریم.
آن گاه در باره اشکال مختلف مبارزه که در گروه خودشان به آن باور داشتند توضیح کوتاهی داد و گفت در این زمینه باید بطور مفصل با هم گفتگو داشته باشیم. او بطور خلاصه گفت.
ما سه سازمان مختلف داشتیم
سیاسی- نظامی
سیاسی
سیاسی – صنفی
و با اشاره به فرخ نگهدار که در گوشه ای از حیاط نشسته و در حال مطالعه کتاب بود گفت مثلا او عضو تشکیلات سیاسی- صنفی بود.
خلاصه ما باید از آن گدای کنار خیابان یاد بگیریم که می گوید
هر کی داره ۲ریال نداره یک قرون اگر باز هم نداره ، دعای خیری به حال من مستحق نماید.

موضوع دومی که با بیژن مطرح کردم، مربوط به تجربه‌ای بود که از حضور در اتاق «سازمان رهبری راه خلق‌های ایران» داشتم. در آنجا، تمام اعضای سازمان که دستگیر شده بودند—حدود سی نفر—در یک اتاق زندگی می‌کردند. من هم که از سلولم به آنجا منتقل شده بودم، تنها فرد فدایی و در واقع تنها غریبه‌ای بودم که بین آن‌ها قرار داشتم.

با این حال، آن‌ها خیلی زود با من دوست شدند، به من اعتماد کردند و علاقه شدیدی نسبت به من پیدا کردند. شرایط به این صورت بود که معمولاً چهار یا پنج نفر از رهبران سازمان در گوشه‌ای از اتاق می‌نشستند و درباره موضوعات مختلف بحث می‌کردند: چگونگی دستگیری‌شان، تحلیل طبقاتی جامعه، وضعیت ایران، و این‌که آیا ایران یک کشور نیمه‌فئودال-نیمه‌مستعمره است یا یک کشور سرمایه‌داری وابسته. متناسب با این تحلیل‌ها، درباره مسیر مبارزاتی که باید در پیش بگیرند نیز گفت‌وگو می‌کردند.

آن‌ها چند اقدام عملی هم انجام داده بودند. مثلاً در مشهد، یک زمین کشاورزی را در اختیار گرفته بودند که یکی از دهقانان منطقه مسئول آن بود. هدفشان این بود که آنجا را به‌عنوان یک پایگاه تمرینی استفاده کنند. همچنین در رضائیه (ارومیه)، یک گاوداری ایجاد کرده بودند که آن را نیز به‌عنوان پایگاه خودشان در نظر داشتند. برخی از اعضای سازمان به کوره پز خانه فرستاده می‌شدند تا هم با کارگران آشنا شوند و هم به‌اصطلاح خصوصیات بورژوازی خرده‌ بورژوازی را از خود بزدایند و به یک انسان طراز نوین تبدیل شوند.

علاوه بر این، تا جایی که یادم می‌آید، آن‌ها یک شرکت راه‌سازی هم تأسیس کرده بودند که از این طریق بتوانند در نقاط مختلف ایران مستقر شوند، با مردم ارتباط برقرار کنند و به‌نوعی شبکه‌های خود را در میان اهالی آن مناطق گسترش دهند. در مجموع، آن‌ها گرایش شدیدی به مائوئیسم داشتند و به‌شدت تحت تأثیر آموزه‌های مائو بودند.

وقتی این موضوعات را برای بیژن تعریف کردم، بحث‌های زیادی پیش آمد.

در میان صحبت‌هایم با بیژن، به خاطره‌ای اشاره کردم که از یکی از رهبران سازمان شنیده بودم. او در چین آموزش نظامی دیده بود و تعریف می‌کرد که هنگام ناهار، رفقای چینی می‌گفتند:
«الان وقت غذا خوردن است. غذا دشمن است؛ دشمن را باید نابود کرد!»

یکی از آموزه‌های مائو این بود که در حمله به دشمن، باید آن را کاملاً نابود کرد، نه این‌که زخمی‌اش کرد. این جمله معروف شده بود: «دشمن را باید نابود کرد.» رفقا در چین این جمله را به شوخی برای غذا هم به کار می‌بردند.

وقتی این را برای بیژن تعریف کردم، نگاهی به من انداخت و گفت:
«آخه این چه مثالیه؟ یعنی چی که غذا دشمنه و باید نابودش کرد؟ این دوتا هیچ ربطی به هم ندارن! وقتی می‌گیم “استوار چون کوه” یا “آزاده چون عقاب”، آدم ارتباطش رو می‌فهمه. اینا از همون کارای مائوئیست‌هاست!»
اینجا بود که متوجه شدم که بیژن جزنی با مائوئیست‌ها میانه‌ای ندارد،

موضوع سوم
مجله فصل های سبز و «مقاله‌ای از حاج سید جوادی با عنوان ایمان برتر از تکنولوژی بود. او در این مقاله، سازماندهی حمله عید تت ویتکنگ ها را با ، فرستادن انسان به کره ماه بوسیله امر یکائی ها مقایسه کرده بود. اولی را بالاترین دستاورد بشری در عرصه سازماندهی و دومین را بالا ترین دستا ورد در عرصه تکنو لوژی نامید و با هم مقایسه این دو نتیجه گرفته بود که انسان با ایمان ویتنامی انسان دارای بالاترین تکنو لوژی را غافگیر و حمله ای بی سابقه در تاریخ بشر را با موفقیت سازمان داد.
پس از بیاناتم که با شور حرارت همراه بود دیدم او خیلی سرد است پرسیدم به نظر میرسد راضی نیستی.
گفت اولن این تیترکاملن انحرافی است . مبارزات در ویتنام و پایداری تا کنونیشان نه فقط به خاطر ایمان بلکه به خاطر کمک های بی دریغ شوروی از ان هاست. ثانین اگر امریکا به پییشرفته ترین سلاح در عرصه مبارزه با ویتکنگ ها مجهز است ویتنامی ها هم از آخرین سلاح های جنگ های نا منظم و دفاعی شوروی استفاده می کنند. بدون کمک های شوروی ویتنام تا کنون با شکست مواجه می شد.
پس باید گفت ایمان همراه با به کار گیری آخرین تکنولوژی بر تکنو لوژی برتری دارد.
و این که بدون کمک های بین المللی شانس پیروزی بسیا ر ضعیف و حتا حد اقل در این مورد غیر ممکن است.
در اینجا دست به انتقاد شدید از چین زد و گفت چین نه تنها خودش به ویتنامیها کمکی نمی کند بلکه راه زمینی، ارسال سلاح از چین به ویتنام را بست و شوروی مجبور است دنیا را دور بزند تا سلاح و تجهیزات را به آنها برساند.

روز دوم، بعد از خوردن صبحانه، جزنی طبق معمول، حوله‌ای روی دوشش انداخته بود و وارد محوطه شد. این بار خودش به سراغ من آمد و گفت: «ادامه بدهیم؟»
گفتم: «با کمال میل!»

«این کمون شورت که شما راه انداخته‌اید، دقیقاً چیست؟»

پرسیدم: «کدام کمون؟ منظورت چیست؟»

گفت: «شما مگر همه لباس‌هایتان را یکجا قاطی نمی‌کنید و به‌طور مشترک استفاده نمی‌کنید؟»

گفتم: «بله، ولی این که کمون شورت نیست! ما که شورت ها را قاطی نمی کنیم.»

بیژن خندید و گفت: «پس چه فرقی کرد؟ در کجای مارکسیسم گفته شده که وسایل شخصی باید عمومی شوند؟ مالکیت بر وسایل تولید با مالکیت وسایل شخصی فرق میکند؟ این اصلاً جور در نمی‌آید! ما اگر روزی هم به جامعه کمونیستی برسیم—که معلوم نیست چه زمانی باشد—باز هم هر فرد صاحب وسایل شخصی خودش خواهد بود. این‌طور نیست که همه چیز باید مشترک باشد.»

من سعی کردم استدلال کنم و گفتم: «حرفت درست، اما مسئله این است که من وقتی اینجا آمدم، این سیستم از قبل برقرار بود. بحث اصلی هم بر سر این بود که برخی از بچه‌ها لباس‌های خیلی خوبی از ملاقات دریافت می‌کنند و برخی دیگر نه، درست مثل میوه و غذاهایی که از بیرون می‌آید و به‌طور مشترک بین همه تقسیم می‌شود. این ایده مطرح شد که لباس‌های را هم یکجا جمع کنیم تا کسی به‌خاطر داشتن لباس‌های بهتر یا گران‌تر، با دیگران تفاوتی پیدا نکند.»

بیژن سرش را تکان داد و گفت: «نه، این منطق درست نیست. این اصلاً ارتباطی به وضعیت ما ندارد. هر کس می‌تواند لباس خودش را داشته باشد، یکی ممکن است لباس بهتر داشته باشد و یکی لباس ساده‌تر. در یک جامعه سوسیالیستی هم چنین چیزی وجود ندارد! حتی آنجا هم افراد می‌توانند متفاوت باشند. مسائلی مانند غذا که مسئله بقاست یک بحث است، اما لباس یک چیز کاملاً شخصی است. این دیگر چه کاری است؟»

هرچه تلاش کردم او را قانع کنم، نشد. اما در نهایت، خودم قانع شدم که حرف‌هایش منطقی است.
…………

این بحث و چندین گفت‌وگوی دیگر، به نقطه‌ی آغاز آشنایی عمیق‌تر من با بیژن جزنی تبدیل شد.
این کفتکو ها تأثیر زیادی بر من گذاشت و باعث شد دیدگاهم نسبت به برخی مسائل تغییر کند…
ــــــــــــــــــــــــــــــ

۲ـ دادگاه و حکم سه سال زندان

نزدیک یک سال از بازداشتم گذشته بود و در قزل‌قلعه زندانی بودم. در آن زمان، بیژن جزنی هم آنجا بود. بیش از دو ماه هر روز با هم بحث و گفت‌وگو داشتیم.

یک روز خبر دادند که باید به دادگاه بروم. ابتدا مرا برای پرونده‌خوانی بردند و چند روز بعد اعلام کردند که در روز مشخصی دادگاه خواهم داشت. معمولاً در دادگاه، متهمان آخرین دفاع خود را می‌نویسند آن را در دادگاه می خوانند. من هم آخرین دفاعیه خود را نوشتم.

به جزنی گفتم:
• «فردا می‌روم دادگاه.»
پرسید:
• «دفاعیه‌ات را نوشته‌ای؟»
• «بله.»
• «می‌توانم ببینم؟»
• «بله.»

دفاعیه را به او دادم. آن را خواند و گفت:
• «این خیلی بد است.»
پرسیدم:
• «چرا؟»
گفت:
• «تو دفاع ایدئولوژیک کرده‌ای. چه دلیلی دارد که در دفاع از خودت بحث ایدئولوژیک مطرح کنی؟ ما خودمان هم دفاع ایدئولوژیک نکردیم.»

گفتم:
• «خب، من در بازجویی‌ها گفته‌ام که کمونیست هستم. حالا در دادگاه بگویم که نیستم؟ آن‌ها می‌گویند خودت قبلاً این را نوشته‌ای.»

جزنی گفت:
• «این مهم نیست. مهم این است که در دادگاه بگویی کتاب خوانده‌ای، که این حق تو بوده است. کسی که کتاب می‌خواند، دلیل نمی‌شود کمونیست باشد.»

او ادامه داد:
• «ما در دادگاه دفاع حقوقی کردیم. من،و ضیا ظریفی و دیگران درباره مشکلات جامعه صحبت کردیم و موضوعات را تقسیم کردیم. گفتیم چرا باید مبارزه کرد و چرا وضعیت باید تغییر کند. نیازی نیست که حتماً دفاع ایدئولوژیک داشته باشی. با این دفاعیه‌ای که نوشته‌ای، عملاً خودت را در موضعی قرار داده‌ای که قانون آن را ممنوع کرده است. در این صورت، دیگر وکیلت هم نمی‌تواند کمک خاصی به تو بکند، به‌خصوص که وکیل تو تسخیری است، نه انتخابی.»

سپس گفت:
• «بده به من، من می‌روم اتاق خودم، یک متن جدید برایت می‌نویسم.»

جزنی تمام بازجویی‌های من را می‌دانست و پرونده‌ام را دقیقاً می‌شناخت. کاغذ را به او دادم.

او رفت و حدود دو ساعت بعد برگشت. یک صفحه کاغذ آورد و گفت:
• «این را نوشتم، بخوان و ببین نظرت چیست.»

گوشه‌ای نشستم و متن را خواندم. بعد گفتم:
• «همین کافی است؟»
• «بله.»

روز دادگاه

بالاخره روز دادگاه فرارسید. وقتی به آنجا رسیدم، دیدم که فرخ نگهدار هم با من به دادگاه آمده است. ما دو نفر را با هم محاکمه کردند، در حالی که پرونده‌های ما هیچ ارتباطی با هم نداشت.

قبل از تشکیل دادگاه، دوباره وکیل تسخیری‌ام را دیدم. با هم یک مرور مجدد بر پرونده‌ام داشتیم. او خیلی نصیحتم کرد و اصرار داشت که در دادگاه بگویم پشیمان شده‌ام، عذرخواهی کنم و خلاصه ابراز ندامت کنم. چیزهایی از این قبیل که شاید در کاهش حکم تأثیرگذار باشد. گفتم:
• «بله، بله، شما نگران نباشید، دفاع خودتان را انجام دهید، من هم در آخر دفاع خودم را خواهم کرد.»

وکیل تقریباً مطمئن شده بود که من به توصیه‌هایش گوش خواهم داد.

لحظه ورود به سالن دادگاه فرارسید. همراه با فرخ بودیم. نوبت من که رسید، ابتدا دادستان صحبت کرد و سپس وکیل تسخیری دفاعیات خود را ارائه داد. در نهایت، قاضی از من خواست که آخرین دفاعیاتم را بیان کنم.

من بلند شدم، از جیبم کاغذی درآوردم و شروع به خواندن کردم. وکیل جا خورد، کاملاً غافلگیر شد و بعد از دادگاه هم از من دلخور شد. گفت:
• «این چه کاری بود که کردی؟ به ضرر خودت تمام شد.»

اما من به او گفتم:
• «ببخشید، من نمی‌توانستم آن‌طور که شما می‌خواستید عمل کنم.»

در نهایت، دادگاه حکم سه سال زندان برای من صادر کرد و به من گفتند که اگر بخواهم، می‌توانم درخواست تجدیدنظر بدهم، اما من این کار را نکردم.

چرا حکم من سه سال شد؟

از روز بازداشتم تا زمان دادگاه، حدود یک سال طول کشید. این خودش یک شانس بود. اگر در دو یا سه ماه اول پس از دستگیری به دادگاه می‌رفتم، حتما حکم سنگین‌تری می‌گرفتم.

در آن دوره، فضای دادگاه‌ها بسیار سخت‌گیرانه بود. به‌خصوص زمانی که گروه اول فداییان، از جمله مسعود احمدزاده و دیگران، محاکمه می‌شدند. در جریان آن دادگاه، درگیری‌هایی پیش آمد، بچه‌ها سرود چریک‌های فدایی خلق را خواندند و جوّ دادگاه متشنج شد. همین مسئله باعث شد که احکام بسیار سنگینی صادر شود.

مثلاً، یکی از دوستانم که اولین بار من او را با مارکسیسم آشنا کرده بودم، پیش از من دستگیر شده بود. او در همان دادگاهی که ده نفر محاکمه شدند، حضور داشت. در آن دادگاه، شش نفر به اعدام محکوم شدند و بقیه یا حکم حبس ابد یا ده سال زندان گرفتند. دوست من هم حکم ده سال حبس دریافت کرد.

اگر من هم در آن دادگاه محاکمه می‌شدم، به احتمال زیاد یا حکم ابد می‌گرفتم یا حداقل ده سال زندان. اما گذشت زمان باعث شد که فضا تغییر کند. به نظر می‌رسید که از بالا دستور رسیده بود که دیگر احکام خیلی سنگین صادر نشود.

علاوه بر این، دفاعیه‌ای که جزنی برایم نوشته بود، نقش مهمی در صدور حکم من داشت. ترکیب این دو عامل باعث شد که حکم من به سه سال کاهش یابد و از این بابت خوشحال بودم.
ـــــــــــــــــــــــ

۳ـ بیژن و سرود چریکهای فدائی خلق

یک روز، بیژن جزنی به من گفت که سرودی که برای چریک‌های فدایی خلق ساخته شده، چند اشکال دارد.

از او پرسیدم که اشکالاتش چیست؟ گفت: « ببین، این سرود متعلق به یک تشکیلات و یک سازمان است، نه یک فرد، اینجا بحث بر سر یک شخص نیست،
بلکه صحبت از یک گروه و یک جریان است. بنابراین، سرود باید با “ما” شروع شود.»

این سرود با« من چریک فدائی خلقم » شروع و در همه جای آن اول شخص منفرد بکار گرفته شده است.

وقتی این را شنیدم، با خودم گفتم که کاملاً درست می‌گوید. چطور به این نکته توجه نشده بود؟ بیژن خودش سرود تازه ای
سرودکه با “ما چریک فدایی خلق ایرانیم ” شروع می‌شد و آن را بر اساس ملودی سرود “جوانان دموکرات” تنظیم کرده بود. او فکر می‌کرد که این نسخه باید جایگزین شود، اما مسئله این بود که بچه‌ها تا چه حد این را می‌پذیرند.

من گفتم: «جالب اینجاست که خود سراینده‌ی این سرود، زوله یعقوبشاهی، اینجا حضور دارد. می‌توانیم با خودش صحبت کنیم.» اما همان لحظه به نظرم رسید که بهتر است ابتدا خودم با او صحبت کنم و ببینم که آیا آمادگی پذیرش این تغییر را دارد یا نه. چون در نهایت، این او بود که سرود را سروده بود و حالا قرار بود تغییر کند. بیژن گفت: «فکر خوبی است. تو برو با او صحبت کن و ببین نظرش چیست.»

همان روز به زوله گفتم که باید با هم صحبت کنیم. نشستیم و درباره‌ی همان ایرادی که بیژن جزنی به سرود گرفته بود، صحبت کردیم. به او گفتم: «فکر نمی‌کنی که این سرود برای یک سازمان مناسب نباشد؟» زوله مدتی فکر کرد و گفت: «بله، اگر با “ما” شروع شود، خیلی بهتر خواهد بود.» در این لحظه، به او گفتم که بیژن هم همین نظر را داشته و ظاهراً تغییراتی هم در سرود داده است. زوله گفت: «مشکلی ندارد، خوب است.»

روز بعد، دوباره بیژن را دیدم و گفتم که موضوع را با زوله در میان گذاشتم و او هم با روی خوش آن را پذیرفته است.
مدتی بعد، من به زندان فلکه شهربانی منتقل شدم و دیگر خبری از آن نداشتم. بعدتر، بیژن را هم به بند سه قصر بردند و او گرفتار مسائل مختلف شد. تصور نمی‌کنم که سرودی که بیژن جزنی تنظیم کرده بود، در سازمان چندان مورد توجه قرار گرفته باشد. در زندان شیراز هم که بودم، به دلیل گرفتاری‌های دیگر، روی این مسئله کار نکردم. در نهایت، نمی‌دانم که سرنوشت این سرود چه شد.

مااا – چَریکایِ – فَداییِ – خَلقِ – ایـــــرانیم!

مَن – چَریکِ || فَداییِ || خَلقَم!
ــــــــــــــــــــــــــ

۴ـ برخورد با جاسوس عراق در زندانهای قزل قلعه، فلکه شهربانی و بند ۴ قصر.

در میان حدود ۱۲۰ زندانی سیاسی فزل قلعه، یک نفر بود که پرونده‌اش سیاسی نبود و گفته می‌شد جاسوس عراق است. این فرد، مردی قدبلند، چهارشانه و از نظر جسمی بسیار قوی بود.

در حیاط قزل‌قلعه، معمولاً بچه‌ها دو به دو قدم می‌زدند، با هم بحث و گفتگو می‌کردند و فضای زنده‌ای در جریان بود. اما این فرد هر وقت می‌خواست راه برود، انگار عمداً مسیر دیگران را سد می‌کرد. اگر کسی از کنارش رد می‌شد، به او تنه می‌زد. چندین بار این رفتار را تکرار کرد. برخی سکوت می‌کردند و برخی هم که قصد اعتراض داشتند، به‌خاطر ترس از درگیری با او عقب می‌نشستند، چون فردی قلدور و خشن بود.

این مسئله را با بیژن جزنی در میان گذاشتم و گفتم که این فرد دارد برای ما دردسرایجاد می‌کند. بیژن گفت:
“این جور آدم‌ها را نمی‌شود با حرف و خواهش عقب راند. وقتی کارشان به اینجا کشیده، دیگر با نصیحت حل نمی‌شود. باید با زبان زور با آن‌ها حرف زد.”

پرسیدم: “یعنی چطور؟”
بیژن گفت:
“بچه‌ها را خبر کن که یکی دو روز دیگر، وقتی این مرد در حال قدم زدن است، در یک نقطه روبه‌رویش قرار بگیر و به او هشدار بده که رفتارش را اصلاح کند، وگرنه تنبیه خواهد شد. بچه‌ها هم دور و برت باشند تا اگر خواست تعرض کند، آن‌ها به تو کمک کنند.”

موضوع را با غلام ابراهیم‌زاده و حسین لطف‌آبادی در میان گذاشتم. آن‌ها موافقت کردند. تعدادی از رفقا را هم در جریان گذاشتیم تا در صورت لزوم، کمک کنند.

یک روز طبق نقشه، وقتی آن مرد در حال قدم زدن بود، جلو رفتم و به او تذکر دادم که باید رفتارش را اصلاح کند وگرنه تنبیه خواهد شد. مشاجره لفظی‌مان بالا گرفت و او حالت تهدیدآمیز به خود گرفت. همین که احساس شد می‌خواهد تعرض فیزیکی کند، غلام جلو آمد و با او گلاویز شد. بچه‌ها هم به کمکش رفتند و او را زمین زدند. طبق قراری که داشتیم، قرار نبود آسیبی به او برسد، بلکه فقط باید متوجه می‌شد که نمی‌تواند به دیگران زور بگوید.

در آن لحظه، به او گفتم:
“اینجا باید مثل آدم رفتار کنی. ما زندانیان سیاسی هستیم. بسیاری از بچه‌هایی که اینجا هستند، حکم‌های سنگینی دارند و برایشان فرقی نمی‌کند که پرونده‌شان سنگین‌تر شود. اگر می‌خواهی با ما رابطه محترمانه‌ای داشته باشی، هیچ مشکلی برایت پیش نمی‌آید، اما اگر بخواهی به قلدرمآبی‌ات ادامه بدهی، تنبیه خواهی شد.”

او که متوجه شرایط شده بود، التماس کرد و عذرخواهی نمود. بچه‌ها او را آزاد کردند. از آن روز به بعد، نه‌تنها رفتار قلدرانه‌ای نداشت، بلکه بسیار مؤدب و محترمانه با ما برخورد می‌کرد و دیگر مزاحمتی ایجادنمی‌کرد.

این برخورد با جاسوس عراق در قزل قلعه برایم یک درس شد. جالب اینجاست که چنین اتفاقی هم در زندان فلکه شهربانی و هم در بند چهار قصر که بعداً به آنجا منتقل شدم، رخ داد. اما شکل ماجرا در این دو مکان بسیار متفاوت بود.

در زندان فلکه، فردی دیگر با همان خصوصیات وجود داشت. البته نه به آن اندازه قوی‌هیکل و درشت، اما آدمی ورزشکار و قوی‌بنیه بود. این شخص هم، وقتی که بچه‌ها در راهرو دور فلکه قدم می‌زدند، همراهشان راه می‌رفت و تنه می‌زد. البته این تنه‌زدن به‌گونه‌ای نبود که مستقیم و آشکار باشد، بلکه طوری راه می‌رفت که دیگران مجبور بودند خودشان کنار بکشند. گاهی هم عمداً تنه می‌زد. رعایت دیگران را نمی‌کرد.

نمی‌دانم چرا این تیپ آدم‌ها چنین رفتارهایی دارند. شاید می‌خواستند قدرت‌نمایی کنند، یا نشان بدهند که اینجا آن‌ها هستند که تعیین می‌کنند چه کسی باید چطور رفتار کند. در هر حال، این رفتار را در سه زندان مختلف مشاهده کرده بودم.

در زندان فلکه، بچه‌ها هم متوجه این رفتار شده بودند. من هم با توجه به تجربه‌ای که در قزل قلعه داشتم، همان روش را به کار بردم. به نویدی و چند نفر دیگر گفتم که چند نفر در یکی از اتاق‌ها بنشینند و چند نفر دیگر هم جلوتر، نزدیک اتاق‌، بایستند. وقتی که این شخص به نزدیکی یکی از اتاق‌ها رسید من هم دم در یکی از اتاق‌ها می‌ایستم و از او می‌خواهم که برای صحبت وارد اتاق شود. بچه ها از راهره وارد اطاق شوند و راه خروج را ببندند. بعد، داخل اتاق، با او حرف می‌زنم که دست از این کارهایش بردارد.

بچه‌ها این نقشه را پذیرفتند و اجرا شد. وقتی که آن فرد وارد اتاق شد، بچه‌هایی که درون اتاق بودند کمی جلوتر آمدند و او را در میان گرفتند. من شروع به صحبت کردم و گفتم: «این حرکات تو زشت است. نباید تکرار شود. اگر تکرار شود، تنبیه خواهی شد.» حرف‌هایی در همین مایه‌ها زدم. از قبل هم به بچه‌ها گفته بودم که او نباید آسیب ببیند؛ فقط باید بفهمد که اینجا کسی قرار نیست حکومت کند و همه در یک شرایط برابر هستند.

او زیاد دوام نیاورد و بلافاصله عذرخواهی کرد. گفت که قصد بدی نداشته و دیگر چنین کاری نخواهد کرد. البته بچه‌ها قانع نشدند و از او پرسیدند: «اگر قصد بدی نداشتی، پس چرا این کار را می‌کردی؟» ولی در نهایت، او متعهد شد که دیگر این رفتار را تکرار نکند. کمی هم نگران شده بود که ممکن است تنبیه شود، اما همان‌طور که گفته بودیم، هیچ کاری با او نکردیم.

از آن لحظه به بعد، بچه‌ها راضی شدند و او را رها کردند. او هم بیرون رفت، در راهرو قدم زد و سپس به اتاق خود بازگشت.

——————-

بازهم جاسوس عراق، این بار در بند چهار زندان قصر.

در همین بند چهار زندان قصر بود که دوباره همان داستان جاسوس عراقی تکرار شد. این بار هم یک نفر دیگر میان ما بود که مزاحمت هائی ایجاد می کرد.

هسته‌ی سه‌نفره‌مان ( غلام ابراهیم زاده، پرویز نویدی و من ) ، تصمیم گرفتیم که باید او را به شکلی تنبیه کنیم، اما بدون اینکه به او آسیبی برسد. یعنی فقط به او تذکر داده شود که این رفتارها نباید تکرار شود. بنابراین، همان برنامه‌ای که در دو زندان دیگر اجرا کرده بودیم، اینجا هم شروع کردیم.

در راهروی بند چهار، دور او جمع شدیم و با او صحبت کردیم. بچه‌ها هم تا حدی او را محاصره کرده بودند. این راهرو با یک دروازه‌ی آهنی از بخش اداری زیر هشت جدا می‌شد. خود این دروازه‌ی آهنی، یک در کوچک‌تر داشت که فقط یک نفر می‌توانست از آن عبور کند. اما دروازه‌ی اصلی بزرگ تر بود.

در حین صحبت، او ناگهان ترسید و شروع به فرار کرد. مستقیم به سمت دروازه‌ی آهنی دوید و خواست از در کوچک آن وارد بخش اداری شود. برخی از بچه‌ها هم او را تعقیب کردند. وقتی او از در کوچک در حال خروج بود و هنوز یک پایش داخل بند بود، چند نفر از بچه‌ها در را فشار دادند.

پایش میان در گیر کرد و امکان داشت که آسیب ببیند. من به‌شدت نگران شدم و فوراً شروع به دخالت کردم تا بچه‌ها فشار ندهند و او آسیب نبیند.

اما در این میان، پرویز نویدی جلو افتاده بود و بچه‌ها را تحریک می‌کرد که فشار بیشتری وارد کنند. خودش هم در فشار دادن نقش داشت.
با تلاش زیاد، موفق شدیم بچه‌ها را کنار بزنیم و در را کمی بازتر کنیم. بالاخره او پایش را بیرون کشید و رفت. دیگر هرگز به این بند بازنگشت و او را به جای دیگری منتقل کردند.

گفت‌وگو با غلام

بعد از این اتفاق، غلام را صدا زدم و گفتم که باید صحبت کنیم. رفتیم به حیاط و گفتم:

«غلام، من واقعاً از تو دلخورم.»

او متعجب شد و پرسید: «چرا؟»

گفتم: «مگر قرار نبود که آسیبی به او نزنیم. اما وقتی که بچه‌ها در را فشار می‌دادند و خطر این بود که پایش زخمی شود، در حالی که من داشتم تلاش می‌کردم که بچه‌ها را جدا کنم، تو داشتی می‌خندیدی! و این یعنی که تو عملاً داشتی کاری که پرویز نویدی انجام می‌داد را تأیید می‌کردی. این کار درستی نبود و من از تو دلخورم.»

غلام عذرخواهی کرد و گفت: «حق با توست.» اما حقیقت این بود که غلام همیشه آدمی تندرو و شیطان بود. آن گرایش افراطی‌اش همیشه با او همراه بود و نمی‌شد تغییری در او ایجاد کرد.
ـــــــــــــــــ

۵ـ دفاعیات به‌ظاهر ایدئولوژیک، به‌واقع زرد؛ در برابر دفاعیات حقوقی و رد تقاضای مصاحبه علیه حزب

یه روز از بیژن پرسیدم:
«بیژن، چطور شد نیکخواه با اون همه دفاع پر سر و صدایی که توی دادگاه کرد، آخرش ابراز پشیمونی کرد و آزاد شد؟ واقعاً جای تعجب داشت. چون حرف‌هاش خیلی انقلابی و تند به‌نظر می‌اومد. فکر می‌کنی تحت فشار این کارو کرد، یا خودش تصمیم گرفت؟»

بیژن، مثل همیشه یه مکث کوتاه کرد و گفت:
«کدوم دفاعیات رو می‌گی؟ اون چیزایی که شنیدی، به‌اصطلاح، دفاعیات زرده!»

گفتم:
«یعنی چی دفاعیات زرد؟»

گفت:
«ببین، به‌جای اینکه تو دادگاه بیاد درباره وضعیت واقعی ایران صحبت کنه، از درد مردم بگه، از اینکه چرا یه نفر ممکنه به‌عنوان یه انقلابی دست به عمل بزنه، اومد کل دادگاه رو تبدیل کرد به بحث درباره جنگ چین و شوروی!
همه‌ش حرف از اختلاف ایدئولوژیک بین اون دو تا کشور می‌زد، خودش هم طرف چین رو گرفت و شروع کرد به کوبیدن شوروی. خب، این که دفاع از خودت نیست!
تو دادگاه باید از کاری که کردی، از دلیل مبارزه‌ت، از وضعیت رژیم، از ظلم و فشار بگی نه یه بحث خارجیِ انتزاعی. واسه همینه که بهش می‌گن دفاع زرد؛ چون ربطی به واقعیات نداره.»

بعد اضافه کرد:
«ما ولی جور دیگه‌ای پیش رفتیم. هر کدوم از بچه‌ها مسئول بودن یه بخش از جامعه رو نمایندگی کنن هر کسی درباره دردها و مشکلات اون قشر حرف می‌زد. دفاعیات ما شده بود صدای مردم.»

بعدش بیژن یه خاطره تعریف کرد:
«یه روز، یکی از خبرنگارای روزنامه کیهان اومد سراغم. گفت: “شماها به‌نظر نمیاد توده‌ای باشید. با حزب توده اختلاف نظر دارید؟”
گفتم: “بله، اختلاف داریم.”
پرسید: “حاضری علیه حزب توده مصاحبه کنی؟”
منم گفتم: “آره، ولی این کارو روز دوم می‌کنم.”»

خبرنگاره تعجب کرد، گفت:
«یعنی چی روز دوم؟»

بیژن توضیح داد:
«روز اول، درباره ریشه‌های فقر، استبداد، و مشکلات جامعه حرف می‌زنم. درباره ظلمی که هست و راه‌حلی که ما بهش معتقدیم.
اگه شما اون حرف‌ها رو منتشر کردین، اون‌وقت روز دوم می‌گم ما چه راه‌حلی داریم، و حزب توده چی می‌گه. بعدش نقدش می‌کنم—نه با تخریب، با استدلال.»

بعد بمن گفت:
«در میدان مبارزه، کسی پیروزه که نوک تیز حمله‌اش به سمت دشمن اصلی باشه، نه رقیب. ما نباید همه همّ و غممون بشه درگیری با رقیب سیاسی. مهم اینه که جهت مبارزه‌ مون روشن باشه.»

۶ـ حمله به رهبری حزب توده ایران:

یکی از اون روزها، وقتی جزنی وارد حیاط زندان قزل‌قلعه شد، به‌طرف من اومد. یه برگه کاغذ رو یواشکی از جیبش درآورد و طوری که کسی نبینه، داد دستم و گفت: «اینو بخون.»

گفتم: «در مورد چیه؟»

گفت: «یه مقاله‌ست که علیه رهبری حزب توده نوشتم.»

گفتم: «ولی خودت قبلاً گفته بودی درست نیست آدم به این و اون حمله کنه. می‌گفتی اصل مبارزه باید علیه رژیم باشه، نه علیه حزب توده یا گروه‌های دیگه.»

گفت: «ماجرا اینه که دیشب توی پیک ایران، اینا علیه سازمان چریک‌های فدایی خلق حرف زدن. من اصلاً انتظار نداشتم این‌طوری برخورد کنن. لازمه بهشون جواب داده بشه؛ هم در مورد بی‌عملی‌هاشون، هم در مورد برنامه و کاراشون. نباید این چیزا بی‌پاسخ بمونه. تو اینو بخون، بده بچه‌ها هم بخونن.»
ــــــــــــ

۷ـ رسولی و تنبیه هسته سه‌نفره

فعالیت‌های هسته ما، یعنی گروهی متشکل از من، غلام ابراهیم‌زاده و حسین لطف‌آبادی، که در جهت ترویج نظرات بیژن جزنی در سازمان‌دهی زندان تلاش می‌کرد، از چشم مقامات امنیتی پنهان نماند.

ساقی، رئیس زندان، از آنجایی که ما هیچ‌گونه شلوغی یا تنشی ایجاد نمی‌کردیم و حتی نهایت احتیاط را به خرج می‌دادیم تا فعالیت این هسته و ارتباطش با جزنی—که در خارج از محدوده بند ما بود و به بهانه رفتن به دستشویی به آنجا می‌آمد—افشا نشود، کاری به ما نداشت. ما در تماس‌هایی که با جزنی داشتیم، جلساتی تشکیل می‌دادیم و پس از آن، در گروه سه‌نفره خودمان تقسیم کار می‌کردیم. به‌ویژه در دوره‌ای که من به جزنی پیشنهاد کرده بودم که جلسات‌مان را در اتاق روحانیون برگزار کنیم، بیش از دو هفته، نشست‌های چهارنفری و سه، چهار ساعته‌ای در آنجا داشتیم.

بیژن جزنی، از نظر زندانبانان، تنها اجازه داشت به بند عمومی بیاید و نباید تماس زیادی با سایر زندانیان برقرار می‌کرد؛ یعنی نباید در جهت تبلیغ نظراتش یا ترویج مسائل سیاسی فعالیتی انجام می‌داد و فقط باید برای استفاده از دستشویی به آنجا می‌آمد. اما در عمل، او به کمک ما و دیگر بچه‌ها، نظراتش را در داخل زندان ترویج می‌کرد. ساقی، که فردی محتاط بود و می‌خواست زندان آرامی داشته باشد، با این موضوع کنار آمده بود و مداخله‌ای نمی‌کرد.

اما زمانی که ساقی به مرخصی رفت، رسولی به‌طور موقت جای او را گرفت. با آمدن رسولی، ناگهان یک روز دیدیم که من، غلام ابراهیم‌زاده و حسین لطف‌آبادی را صدا زدند. ما را به دفتر بردند و بدون کوچک‌ترین توضیحی، مستقیم به سلول انفرادی انداختند.

ما همواره تلاش می‌کردیم که فعالیت‌هایمان، چه در تماس با جزنی و چه در تبلیغ و توضیح نظرات او برای زندانیان تازه‌وارد، چندان آشکار نباشد. فکر می‌کردیم که هر چه کمتر دیده شویم، بهتر است.

اما چطور لو رفتیم؟ به احتمال زیاد، یک یا چند نفر از داخل زندان، حرکات ما را زیر نظر گرفته و گزارش داده بودند. در هر حال، ما سه نفر را به سلول انفرادی انداختند، هر یک در سلولی جداگانه. یک ماه در سلول ماندیم، تا اینکه اتفاقی افتاد که ما را از انفرادی بیرون آوردند…

بازگشت به بند عمومی پس از تنش در زندان

اون زمان تابستان بود و به دلیل گرمای زیاد، بسیاری از بچه‌ها شب‌ها در اتاق خواب نمی‌خوابیدند و در حیاط کنار هم می‌خوابیدند.

در یکی از این شب‌ها، اتفاقی افتاد که باعث تشنج در زندان شد. یوسف زرکاری ناگهان از جایش بلند شد و شروع کرد به داد و فریاد. به یکی از زندانی‌ها ناسزا گفت و او را متهم به کاری کرد. این موضوع باعث شد که همه از خواب بیدار شوند و فضای زندان کاملاً متشنج شد.

در آن مقطع، دیگر رسولی رفته بود و ساقی بازگشته بود. به هر حال، خبر این ماجرا به گوش ساقی رسید. او فردی را که مورد اتهام قرار گرفته بود به سلول انداخت و به این ترتیب آرامش در زندان برقرار شد. برای ساقی همین آرام شدن کافی بود و دیگر پیگیری بیشتری انجام نداد.

اما روز بعد، هر سه نفر ما—من، غلام ابراهیم‌زاده و حسین لطف‌آبادی—از سلول انفرادی آزاد شدیم. ساقی دستور داد که به بند عمومی بازگردیم.

او با ناراحتی گفت: «چرا زندان را به هم ریختید؟»

من جواب دادم: «آقای ساقی، این اتهام نادرست است. ما اصلاً چنین کاری نکرده‌ایم. نمی‌دانم رسولی به چه دلیل این تصمیم را گرفت.»

ساقی بار دیگر حرفش را تکرار کرد و گفت: «هر چیزی که شما زندانیان بخواهید، تا جایی که در توانم باشد، برایتان فراهم می‌کنم. اما چیزی که تحمل نمی‌کنم این است که زندان من متشنج شود.»
ـــــــــــــــــــ

۸ـ دکتر نیشابوری

از یکی از سلول‌های قزل‌قلعه، عصر هر روز، ما شاهد سخنرانی مردی بودیم که درباره مذهب، امپریالیسم، اختلافات بین چین و شوروی، و همچنین وضعیت ایران صحبت می‌کرد. او هر روز یک موضوع را مطرح می‌کرد، اما بیشتر بحث‌هایش مربوط به اختلافات چین و شوروی بود.

او در این سخنرانی‌ها به ما می‌گفت که این اختلافات را جدی نگیرید. به نظر او، چین و شوروی مثل دو برادر بودند که این اختلافات را صرفاً برای فریب امپریالیسم مطرح می‌کردند. او تأکید داشت که ما نباید میان خودمان دودستگی ایجاد کنیم، زیرا این کار درستی نیست. از نظر او، هر دو کشور مراکز کمونیسم جهانی بودند و نباید اجازه می‌دادیم که این اختلافات ما را دچار تفرقه کند.

بعد از مدتی، این آقا را در بند عمومی ملاقات کردیم. با هم سلام و علیک کردیم، روبوسی کردیم و تقریباً همه او را می‌شناختند. نام او دکتر نیشابوری بود، دکترای اقتصاد داشت و بارها توسط ساواک دستگیر و آزاد شده بود.

علت دستگیری‌های مکرر او این بود که به کوره‌پزخانه‌ها می‌رفت و برای کارگران درباره مارکسیسم-لنینیسم، مسائل جهانی، وضعیت ایران، امپریالیسم و موضوعات مشابه سخنرانی می‌کرد. بعد از چند بار سخنرانی، خبر به ساواک می‌رسید و آن‌ها او را دستگیر کرده و دوباره به زندان می‌انداختند.

اما دلیل دستگیری این بار دکتر نیشابوری، سخنرانی‌ای بود که او در دانشگاه تهران انجام داد. این بار او به محوطه دانشگاه تهران رفت و روی سکویی ایستاد و علیه شاه صحبت کرد.

یکی از خصوصیات دکتر نیشابوری این بود که غذای عادی زندان را نمی‌خورد و همیشه نان و آب می‌خورد. به همین دلیل هم شکم بسیار برآمده‌ای داشت.

وقتی که وارد محوطه بند عمومی شد و ما با او ملاقات داشتیم، من، غلام و حسین درباره این موضوع صحبت کردیم که چطور او را متقاعد کنیم که این عادت خوردن تنها نان و آب را کنار بگذارد و مثل بقیه زندانیان غذای معمولی بخورد.

روز دوم ورودش به بند عمومی، پیش او رفتیم، سلام و علیک کردیم، چهار نفری نشستیم و بحث را شروع کردیم. گفتیم که مبارزه نیاز به افرادی دارد که از نظر جسمی سالم باشند و تغذیه صحیح باعث می‌شود که بدن سالم بماند. توضیح دادیم که هرچه جسم سالم‌تر باشد، زندگی طولانی‌تر خواهد شد و در نتیجه، مبارزات مؤثرتر خواهد بود. همچنین گفتیم که سلامتی فرد، در آگاهی‌بخشی و تلاش برای رهایی طبقه کارگر نقش دارد.

در این زمینه کلی صحبت کردیم و او مدام می‌گفت “بله، بله، بله”. اما در نهایت، حرف اصلی را زدیم و گفتیم:

“ما از شما خواهش می‌کنیم که از این به بعد، همراه ما غذای زندان را بخورید. چرا فکر می‌کنید که شما نباید همان غذایی را بخورید که بقیه ما می‌خوریم؟ آیا فکر می‌کنید که ما انقلابی نیستیم؟ ما کمونیست نیستیم؟ دل ما برای مردم نمی‌سوزد؟ اگر واقعاً این‌طور فکر می‌کنید، پس ما هم دیگر غذا نمی‌خوریم. اگر به نظرتان این راه درستِ مبارزه است، پس همه ما باید همین کار را بکنیم!”

با شنیدن این حرف که “ما هم از این به بعد فقط نان و آب می‌خوریم”، دکتر نیشابوری بسیار ناراحت شد. چهره‌اش تغییر کرد و حالتی پیدا کرد که انگار می‌خواهد گریه کند. با التماس و نگرانی گفت:

“نه! اصلاً چنین چیزی درست نیست! شما نباید مثل من عمل کنید. شما باید سالم باشید! ما برای مبارزه به افراد سالم نیاز داریم. اگر قرار است مبارزه ادامه پیدا کند، شما باید سلامت بمانید!”

ما هم که به هدف خودمان پایبند بودیم، بحث را ادامه دادیم. گفتیم: “اگر سلامت ما مهم است، سلامت شما هم به همان اندازه اهمیت دارد!” این بحث طولانی شد و بالاخره توانستیم از او رضایت بگیریم که از فردا همراه ما سر سفره بنشیند و غذای زندان را بخورد.

فردای آن روز، موقع ناهار، او کنار ما نشست. ما هم او را میان خودمان قرار دادیم و منتظر ماندیم که غذای خود را بخورد. اما دیدیم که مکث کرد و بعد دوباره نان و آب را برداشت و شروع به خوردن کرد و به غذای اصلی لب نزد.

ما هرچه اصرار و خواهش کردیم، قبول نکرد. قبل از آن هم به بچه‌ها گفته بودیم که اگر او باز هم این کار را کرد، همه اعلام کنیم که ما هم غذا نمی‌خوریم، مگر اینکه او غذا بخورد. این روش را هم امتحان کردیم، اما او شروع کرد به التماس و ناله و خواهش که “شما این کار را نکنید! بگذارید من هر طور که دوست دارم غذا بخورم!”

دیدیم که دیگر اصرار ما بی‌فایده است و او به هیچ وجه حاضر نیست عادتش را کنار بگذارد. در نهایت، از پیشنهاد خود دست کشیدیم و او را آزاد گذاشتیم که هر طور دوست دارد غذا بخورد.
ـــــــــــــــ

۹ـ یوسف زرکاری

یوسف زرکاری، اگه نگیم جوان‌ترین، قطعاً یکی از جوان‌ترین بچه‌های زندان قزل‌قلعه بود. مدت زندانش خیلی کوتاه بود و قرار بود به‌زودی آزاد بشه.

یکی از روزهای نزدیک به آزادی‌اش، جزنی یه تکه کاغذ بهم داد. کاغذ توی یه پلاستیک نازک نایلونی پیچیده شده بود و با نخ دورش بسته بودن؛ طوری که نه رطوبت بهش نفوذ کنه، نه راحت قابل شناسایی باشه. گفت: «چند لحظه قبل از آزادی، بده به یوسف تا موقع رفتن با خودش ببره بیرون.»

همون روزی که یوسف قرار بود آزاد بشه، بسته رو بهش دادم. رفت توالت، برگشت و گفت: «تموم شد، حل شد.»

یوسف بلافاصله آزاد شد. موقع خداحافظی همدیگه رو بغل کردیم. فکر نمی‌کردم دیگه هیچ‌وقت نبینمش. بعداً شنیدم تو یکی از درگیری‌های چریک‌ها کشته شده. دیگه هیچ‌وقت ندیدمش.

جزنی جزوه‌های زیادی از داخل زندان به بیرون فرستاد، ولی تنها موردی که من مستقیماً توش نقش داشتم، همین مورد بود.
ـــــــــــــ

۱۰ـ نام مستعار دکتر غلام ابراهیم زاده «خر» بود.

در سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران، آن هم فقط در گروه احمدزاده، برخی اعضا از نام‌های مستعار الهام‌گرفته از مبارزان انقلابی آمریکای لاتین استفاده می‌کردند. به‌عنوان مثال:
• «کامیلو» «فردریک» «امانوئل» «خواکین»«سلیا»
این نام‌گذاری‌ها نشان‌دهنده تأثیرپذیری اعضای سازمان از جنبش‌های انقلابی آمریکای لاتین و ابراز همبستگی با مبارزات ضداستعماری و ضدسرمایه‌داری در آن منطقه بود.
چنین رسمی در گروه جزنی وجود نداشت.

اما توی شیراز، جایی که یکی از مسئولینش دکتر غلام ابراهیم‌زاده بود، ماجرا یه‌جور دیگر بود. اونجا اسم‌های مستعار خاصی انتخاب می‌کردند که در واقع هدفشون این بود که فردیت آدم‌ها رو از بین ببرند. مثلاً از اسم‌هایی مثل “خر”، “خرمگس”، “توپاله” و چیزایی از این قبیل استفاده می‌کردند. خود دکتر غلام ابراهیم‌زاده هم اسم مستعارش “خر” بود!

این مسئله واقعاً یه ویژگی استثنایی و منحصربه‌فرد بود در بین مجموعه گروه‌هایی که تفکر چپ داشتند. کمتر جایی دیده می‌شد که این‌جوری بخوان هویت فردی رو با چنین اسامی تحقیرآمیزی حذف کنن.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱۱- داستان مناظره بیژن جزنی و بهروز راد

مصطفی مدنی در کتاب «جنگی در باره زندگی و آثار بیژن جزنی» می گوید:
«آنان که در بهار ۱۳۵۱ در بند عمومی زندان قزل‌قلعه بودند، یک مناظره تند از بیژن را همچنان به یاد دارند. در جریان یکی از نشست‌های عمومی که معمولاً هر هفته با شرکت اکثریت زندانیان صورت می‌گرفت، فردی به نام “راد” که همراه با دامغانی یک گروه مسلح طرفدار چین را رهبری می‌کرد، این نظریه را ترویج می‌کرد که به دنبال یک وقفه طولانی بعد از ۲۸ مرداد، در جنبش زمینه‌های پیدایش فدایی را فراهم آوردند. یکی جنبش جزنی و دیگری جنبش راد-دامغانی بود.
سپس، با تبختری رو به بیژن کرد و منظور تأییدگذاری بر این نظریه، همه در انتظار واکنش او بودند.
اما بیژن شانه‌های خود را تکان داد و گفت: “جنبش من این است. بفرمایید جنبش شما چیست؟”
و بدون اینکه منتظر پاسخ بماند، ادامه داد: “راد عزیز، جنبش‌ها مقولات توده‌ای هستند و با مبارزه آشکار انبوهی از مردم تعریف می‌شوند. افراد جنبشی ندارند که کسی بخواهد از آن‌ها تاریخچه بسازد.”
—————-
این روایت متاسفانه دقیق نیست. بخشی به این دلیل است که مصطفی و هیچ کس دیگر بجز من، زنده یاددکتر غلام ابراهیم زاده و احتمالا حسین لطف آبادی، دلیل تشکیل آن جلسه را نمیداند. موضوع مناظره و نیز اینکه چه کسی «جنبش راد » را بمیان آورد را به احتمال زیاد مصطفی به یاد ندارد. با اندک آشنايی با راد، میتوان فهمید که راد نمیتواند چنین چیزی را مطرح کند. باید دانست بهروز راد در دانش سیاسی و آشنائی با مارکسیزم آدم کمی نبود. این یکی از اعضای گروه راد- دامغانی بود که در اثر عصبانیت این مسئله را مطرح کرد. و عکس العمل را سبب شد.
بهروز راد کیست
پیش از انقلاب، بهروز راد و دکتر دامغانی، باغی را در شاهرود برای تمرینات نظامی خریده بودند. گروهشان دستگیر و در این زمان او و ۴ نفر از اعضای این گروه در قزل فلعه بودند.
راد مانند جزنی از اعضای سازمان جوامان حزب توده بود. از نظر سیاسی- تئوریک وزنه ای بود.
پس از انقلاب، در همان آستانه تشکیل حزب رنجبران، سه نفر از اعضای دفتر دائم حزب، یعنی محسن رضوانی، مجید زربخش و بهروز راد، سفر کوتاهی به چین کرده بودند.
پس از انقلاب ۱۳۵۷، سازمان کمونارها به رهبری راد، همراه چند گروه دیگر، از جمله سازمان انقلابی حزب توده ایران به رهبری محسن رضوانی، حزب رنجبران را تاسیس نمودند.
حزب رنجبران در ابتدا از انقلاب اسلامی و دولت مهدی بازرگان به عنوان یک انقلاب ضد امپریالیستی و یک دولت ملی دفاع کرد و به جمهوری اسلامی رأی مثبت داد. اما پس از مدتی با جناح «بهشتی-رفسنجانی-خامنه‌ای» فاصله گرفت و از جناح «بنی‌صدر» حمایت کرد.
پس از سرکوب حزب رنجبران، دسته‌ای با مسئولیت بهروز راد، قصد داشتند در جنگل‌های مازندران مبارزات مسلحانه را آغاز کنند. بهروز راد، قبل از عملیات کشته می شود و عملیاتی هم انجام نمی گیرد.
———-
روایت درست:
وقتی من ( مراد) وارد قزل‌قلعه شدم، چند روز بعد بیژن جزنی را هم از قم به آنجا آوردند. از همان روزهای اول، با او آشنا شدم، خودم را معرفی کردم و گفتگوهایی را با او آغاز کردم. بیشتر این بحث‌ها به‌منظور آشنایی با نظرات بیژن جزنی و شناخت تفکرات او بود. می‌خواستم بدانم او و گروهش از کجا آمده‌اند، چگونه فکر می‌کنند، و چه نظری دارند.
بحث‌های مفصلی درباره مائوئیسم، مبارزه مسلحانه، استراتژی و تاکتیک ،. تاریخچه جنبش چپ و بویژه حزب توده ایران و دیگر مسائل مهم جنبش داشتیم. او توانست دیدگاه من را تغییر دهد. واقعیت این است که در تمام عمر سیاسی خودم، از هیچ‌کس به‌اندازه بیژن جزنی یاد نگرفتم.
پیش‌زمینه‌ی بحث با راد
در همان روزها، در قزل‌قلعه و پیش از آمدن بیژن، من با غلام ابراهیم‌زاده ( از رهبران گروه ستاره سرخ شیراز ) حسین لطف‌آبادی ( یک مائو ئیست دو آتشه، دوست داشتنی و با مطالعه)، جلساتی داشتم. این دو نفر که قبل از من در قزل‌قلعه بودند، سعی می‌کردند افراد جدید را جذب کنند و نظرات خودشان را تبلیغ کنند. حتی یک “کمون لباس” هم تشکیل داده بودند که بعداً درباره‌اش بیشتر توضیح می‌دهم.
بعد از چندین جلسه‌ی چهارساعته با بیژن، من بسیاری از نظرات او را پذیرفتم. هر روز بعد از بحث‌هایم با بیژن، می‌رفتم با حسین و غلام جلسه می‌گذاشتم و آنچه را که یاد گرفته بودم، با آن‌ها مطرح می‌کردم. اما هر دو نفر آن‌ها مائوئیست‌های سرسختی بودند و هیچ‌یک از نظرات جزنی را نمی‌پذیرفتند.
من هم تمام تلاشم را می‌کردم تا آن‌ها را قانع کنم، اما موفق نمی‌شدم. در نهایت، متوجه شدم که وزن و استدلال‌های جزنی بسیار قوی‌تر از چیزی است که بتوانم خودم منتقل کنم.
پیشنهاد برگزاری جلسه‌ی مشترک
یک روز به بیژن گفتم:
“واقعاً من خیلی از این مباحث استفاده کردم، اما وقتی تلاش می‌کنم این نظرات را با این بچه‌هایی که اینجا یک هسته‌ی همکاری داریم مطرح کنم، آن‌ها نمی‌پذیرند. به‌سختی می‌توانم حتی آن‌ها را قانع کنم.”
پیشنهادم این بود که یک جلسه‌ی چهارنفره بین من، بیژن جزنی، حسین لطف‌آبادی و غلام ابراهیم‌زاده برگزار شود تا او خودش مستقیماً با آن‌ها صحبت کند.
بیژن در پاسخ گفت:
“تو که می‌دانی من اجازه حضور در محوطه‌ی عمومی زندان ندارم. من به بهانه‌ی رفتن به دستشویی به اینجا می آیم. اما جلسه‌ای که تو می‌گویی، احتیاج به نشستن و بحث مفصل دارد. نمی‌شود همه‌ی این مباحث را در حال قدم زدن مطرح کرد.”
راه‌حلی برای برگزاری جلسات
من در پاسخ گفتم که رابطه‌ام با روحانیون زندانی در قزل‌قلعه خیلی خوب است. در آن زمان، آقای آیت الله ربانی شیرازی و حدود بیست روحانی دیگر در یکی از اتاق‌های قزل‌قلعه (اتاق شماره ۴) زندانی بودند.
اتاق شماره ۴ قزل‌قلعه مکانی بود که اگر کسی داخل آن می‌نشست یا جلسه‌ای در آنجا برگزار می‌شد، هیچ‌کس، حتی مأموران، نمی‌توانستند ببینند که چه می‌گذرد.
به بیژن گفتم که اجازه بده من با این روحانیون صحبت کنم و ببینم آیا اجازه می‌دهند که از اتاقشان برای جلساتمان استفاده کنیم یا نه.
بیژن موافقت کرد و من هم با روحانیون صحبت کردم و توانستم موافقت آن‌ها را بگیرم.
از آن به بعد، جلسات چهارنفره‌ی ما در این اتاق مخفی برگزار می‌شد.
جلسات ۴ نفره و ۴ ساعته با بیژن آغاز شد و نزدیک ۱۵ روز بطور مداوم ادامه یافت. بالاخره غلام و حسین هم نظرات جزنی را پذیرفتند. از آن ببعد جلسه سه نفره ای داشتیم و تقسیم کار میکردیم هر یک از ما با کسانی که در سمپاتی با چریک ها در آنجا بودند برای انتقال نظرات بیژن بحث و گفتگو می پرداختیم.
در آن زمان، در زندان قزل‌قلعه، اکثریت زندانیان از افرادی بودند که به نوعی با سازمان چریک‌های فدایی خلق در ارتباط بودند یا سمپاتی داشتند. مهدی سامع، فرخ نگهدار، مصطفی مدنی، هادی میر مو یدی، ابوالقاسم طاهر پرور ، یوسف زرکاری، عباس روحانی، فتح اله هراتی، غلام ابراهیم زاده، حسین لطف آبادی، من و چند ده نفر دیگر از این دسته بودند.
گروه‌های مختلف در قزل‌قلعه
در میان زندانیان، یک گروه دیگر نیز حضور داشت که به نام گروه “راد-دامغانی” شناخته می‌شد.
آقای راد در زندان بود و چهار نفر از اعضای جوان این گروه با او بودند.
علاوه بر این، حدود ۲۰ نفر از روحانیون نیز اتاق شماره ۴ قزل‌قلعه حضور داشتند. دکتر چهرازی ، که از فعالان کنفدراسیون دانشجویان ایرانی بود، و یک فرد دیگر از کنفدراسیون هم در میان زندانیان حضور داشتند.
دسته‌بندی در میان زندانیان فدایی
در میان زندانیان چریک‌های فدایی خلق، دو گرایش عمده دیده می‌شد:
1. دسته‌ای که عمدتاً نظرات مسعود احمدزاده و امیرپرویز پویان را قبول داشتند.
2. دسته‌ای که به‌نوعی، از بازماندگان گروه بیژن جزنی – ظریفی بودند.
تعداد زیادی از جوانان به دلیل علاقه‌شان به جریان چریکی دستگیر شده و در زندان بودند.
مجموعاً حدود ۱۰۰ تا ۱۲۰ نفر در زندان قزل‌قلعه بودیم که غیر از ۲۰ نفر روحان بقیه چپ بودند.
ما انتقادات از نظرات مسعود احمدزاده را آشکارا بیان کردیم و شروع به ترویج نظرات جزنی بین بچه‌های جدیدی که وارد زندان می‌شدند، کردیم.
این کار را بیش از یک ماه ادامه دادیم و تقریباً هیچ‌کدام از بچه‌های جوان و طرفدار چریک‌ها باقی نمانده بود که با آن‌ها صحبت نکرده باشیم و به نوعی نظرشان را جلب نکرده باشیم.
حالا دیگر فقط کسانی که با جزنی مخالف بودند یا نظرات فدایی‌ها را نمی‌پذیرفتند، باقی مانده بودند.
یک جلسه‌ای با غلام و حسین لطف‌آبادی گذاشتیم.
باید اینجا اشاره کنم که حسین لطف‌آبادی، به‌قول معروف، “درجه غلظت مائوئیستی اش” خیلی بیشتر از این بود که بخواهد در این زمینه فعال باشد. اما با این حال، مخالفتی با ما نداشت و هم‌رأیی‌هایی می‌کرد. منظور از “ما” من و غلام ابراهیم زاده است.
بحث با گروه راد و مناظره با بیژن جزنی
در آن مقطع، ما تصمیم گرفتیم با اعضای گروه راد تماس بگیریم و سعی کنیم آن‌ها را به نظرات بیژن جزنی جذب کنیم. چون این گروه به‌شدت مخالف جزنی بودند، کار آسانی نبود. یکی از نظرات جزنی که به شدت از آن دفاع می کرد، قبول حزب توده ایران به عنوان حزب طبقه کارگر ایران از روز تاسیس تا ۱۳۳۵ بود.
اولین جلسات و واکنش راد
در اولین جلسه‌ای که با یک عضو این گروه گذاشتم، بحث‌هایی مطرح شد که تا حدودی بدون تنش پیش رفت. اما در جلسه‌ی دوم، در حیاط نشسته بودم و با یکی از اعضای این گروه صحبت می‌کردم. بحث بر سر حزب توده شد.
او که ‌می دانست، من از نظرات جزنی حمایت می‌کنم، و ناگهان شروع کرد شدیداً علیه حزب توده صحبت کردن.
در این مرحله، من از حزب توده دفاع کردم، این بحث ادامه پیدا کرد تا اینکه یک‌مرتبه دیدم بهروز راد متوجه ما شده و به سمت ما آمد.
راد نشست و پرسید: “چه خبر؟ درباره‌ی چه موضوعی بحث می‌کنید؟”
گفتم در باره حزب توده. گفت منظورت ستون پنجم شوروی است و شروع به به صحبت کردن در این مورد.
آنجه مرا متعجب کرد، این بود که راد گفت حزب توده نه تنها حزب طبقه‌ی کارگر نبود، بلکه ستون پنجم شوروی در ایران بود!
این ادعا برای من غیرمنتظره بود. من دلایلی برای دفاع از حزب توده آوردم، اما متوجه شدم که راد بسیار مسلط و سرسخت است و بحث با او بی‌نتیجه است و به بحث پایان دادم.
حدود یک ساعت بعد دیدم جزنی وارد محوطه حیاط زندان شد.
مشورت با بیژن جزنی و ترتیب دادن مناظره
موضوع را با او درمیان گذاشتم.
جزنی با تعجب پرسید: “واقعاً چنین چیزی گفت؟”
گفتم، بله دقیقا گفت حزب توده ستون پنجم شوروی بود.
بیژن کمی مکث کرد و گفت:
“خیلی خب، می‌دانی چکار باید بکنی؟ تو، غلام و حسین لطف‌آبادی، به همه بگوئید که فردا رأس ساعت ۳ بعدازظهر، در اتاق شماره ۳ ، جمع شوند. تا شاهد بحث با راد باشند.
تو هم برو به راد بگو، فردا در جلسه عمومی میخواهی با او بحث کنی.
احساس کرد من نگرانم. گفت نگران نباش من حتما می آیم.
ساعت ۳ بخاطر این است که بعد از ناهار، بچه‌ها معمولاً به اتاق‌هایشان می‌روند و استراحت می‌کنند، پس اگر حیاط خلوت باشد جلب توجه نخواهد کرید. تو جلسه را ترتیب بده، من رأس ساعت ۳ می‌رسم.”
دعوت از زندانیان و تشکیل جلسه
من بلافاصله به غلام، حسین لطف‌آبادی خبر دادم. گفتم که جزنی پیشنهاد داده جلسه‌ای ترتیب دهیم. تصمیم گرفتیم همه را دعوت کنیم. تا فردا رأس ساعت ۳ در اتاق شماره ۳ قزل‌قلعه جمع شویم. به راد هم گفتم فردا گفتگو را ادامه میدهیم.
فردا رأس ساعت ۳ بعدازظهر، همه در اتاق شماره ۳ جمع شدند. موضوع جلسه را اعلام کردم و گفتم:
“بحثی با آقای راد داریم درباره‌ی حزب توده. او معتقد است که حزب توده ستون پنجم شوروی بوده و این موضوع نیاز به بررسی دارد.”
درست وقتی موضوع مطرح شد
بیژن جزنی وارد اطاق شد، رو به من کرد و گفت:
“دیو سفید! اینجا چه خبر است؟”
(جزنی مرا به‌خاطر مازندرانی بودنم “دیو سفید” صدا می‌کرد.)
گفتم: “هیچی، داریم با آقای راد بحث می‌کنیم.”
جزنی پرسید: “چه بحثی؟”
گفتم: “آقای راد می‌گوید که حزب توده ستون پنجم شوروی بوده!”
بیژن با تعجب گفت: “واقعاً؟”
و همین شد که جزنی وارد جلسه شد، روبه‌روی راد نشست، و مناظره‌ آغاز شد…
بحثی جدی بمدت نزدیک دو ساعت بین دو طرفددر گرفت. بیژن قدم به قدم راد را وادار به عقب نشینی کرد. یکی از ۴ سمپات بهروز راد، عصبانی شد و رو به بیژن از جنبش راد سخن بمیان آورد.
بیژن رو به راد گفت تو به این بچه ها چی می گی که جنبش راد را مطرح میکند.
“رفیق عزیز، جنبش‌ها مقولات توده‌ای هستند و با مبارزه آشکار انبوهی از مردم تعریف می‌شوند. .” و سپس رو به آن فرد با زمزمه ترانه ای که فکر میکنم بابا کرم بود حرکتی به خود داد. و به آن سمپات گفت:
«جنبش من و راد از این نوع است. »
با شلیک خنده حضار، جلسه پایان یافت،

ادامه دارد


دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این نوشته،  نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع نهاد مردمی را منعکس نمی‌کند.