لادن آرمان
البته واضح و مبرهن است که آدمی موجودی مختار است و لازم است که از اختیار خود نه فقط برای تعیین رنگ لباساش که برای تعیین سرنوشت خود نیز بهره ببرد و مگر مختار بودن جز این است که ما بتوانیم برای زندگی حال و آیندهمان تصمیم بگیریم؟
البته نگارنده انشا هیچ ادعا نمیکند که دموکراسی را درست فهمیده است و خوب میداند که از عهد یونان باستان تا همین امروز اندیشمندان زیادی به مجادله بر سر مفهوم دموکراسی و چگونگی شکلگیری درست آن پرداختهاند و راستش بنیانهای فکری آن هم برایش اهمیت چندانی ندارد. بلکه برای او و بسیاری چون او دموکراسی از نظر دستاوردهایش مهم بوده است: مثلا وقتی شما به فهرست کشورهایی نگاه کنید که در سنجشهای جهانی شادکامی رتبههای برتر را از آن خود کردهاند، میبینید که اکثرا از همین کشورهای دموکراتیک غربی هستند. بنابراین بدیهی است که نتیجه بگیریم دموکراسی نیز مثل هر کالای مدرن دیگری از تولیدات جهان غرب زندگی ما را بهتر و زیباتر خواهد کرد و همانطور که میرویم و یک آیفون آخرین مدل از فروشگاه اپل خریداری میکنیم، میرویم و یک دموکراسی آکبند و براق هم از غرب خریداری میکنیم و در جیبمان میگذاریم. تنها موضوعاتی که باید بر سرش توافق کنیم این است که قاب این دموکراسی لیبرال باشد یا سوسیال و صفحه نمایشاش پارلمانی باشد یا ریاستی؟
به هر حال اینها موضوعات بسیار مهمیهستند که اهل فن یکریز دارند در رسانههای اصلی و فرعی بر سر آن مناظره میکنند. اما برای من مصرفکننده طبعا این مباحث نه مفید است و نه لازم. مشکل اصلی من این است که در مملکت تحت تحریم و منزوی از همه جهانی زندگی میکنم که فروشگاه اپل و وبسایت آمازون ندارد و دست من برای خرید خود همین آیفون و هر کالای لوکس غربی دیگر بر زمین واقعیت بسته است.
البته آدمیزاد موجودیست خلاق و برای رسیدن به خواستههایش از هیچ تلاشی فروگذار نمیکند. مثلا خود من برای رسیدن به زندگی در جامعه آزاد دموکراتیک که در آن به عنوان شهروند از حق و حقوق انسانی برابر با دیگر آحاد ملت برخوردار باشم و آدم اضافی و نصفه نیمه محسوب نشوم راه مهاجرت در پیش گرفتم و بر کسی پوشیده نیست که در این راه دشواریهای زیادی نیز از سر گذراندم تا بالاخره «فاتح شدم و خود را به ثبت رساندم» (عاریت از شعر بانو فروغ فرخزاد) و حالا پاسپورت نو و براق را در جیب نهاده، آماده بودم تا شهروند سربلند یک دموکراسی غربی باشم. البته ابرهای تردید هم گاهی سایه میانداختند: مثلا وقتی خیل پناهجویان سوری و افغان وارد آلمان شدند و ترس از فرهنگ بیگانه و مصرف امکانات رفاهی دولتی، جامعه را خشمگین کرده بود و مسائل مهمتری از کرامت انسانی برای شهروندان اهمیت یافته بود: بازنشستگی، بیمه درمانی ارزان، حقوق بیکاری و مهمتر از همه امنیت! یا در دوران پاندمی کرونا که ناگهان گروهی از همکارانم در حوزه درمان مخالف واکسیناسیون اجباری و طرحهای فاصلهگذاری اجتماعی شدند و دولت را متهم به اعمال دیکتاتوری کردند زیرا برای سلامت عمومی حاضر به اعمال محدودیت بر زندگی شخصی خود نبودند. و یا در آغاز جنگ روسیه و اوکراین که من مثل هر تازهوارد دیگری کاسه داغتر از آش برای دفاع از اتحادیه اروپا بودم اما همکاران آلمانیام میگفتند با همه دلسوزی که نسبت به مردم اوکراین حس میکنند، اینکه در زمستان با کمبود گاز مواجه نشوند و خانه خودشان به قیمت مناسب گرم بماند برایشان اهمیت بیشتری دارد. من البته همیشه با تأسف سر تکان میدادم و میگفتم شما قدر داشتههای خود را نمیدانید و اگر مثل من تجربه زندگی در یک دیکتاتوری را میداشتید حالا به این راحتی به دولت دموکراتیک خود ناسزا نمیگفتید.
اما کاریترین ضربه را بر اعتمادم به دموکراسی نه مسئلهای اروپایی بلکه «انقلاب زن زندگی آزادی» در ایران زد! یعنی وقتی که من هم مثل همه دنیا به آن درخشش ناگهانی خیره مانده بودم و جوشش مردمی را میدیدم که برای تنها یک حق ساده انسانی: «زندگی معمولی» در خیابان به خاک و خون کشیده میشدند. و ما ایرانیان مهاجر که در سرتاسر جهان، شهر به شهر خیابانها را در مینوردیدیم تا پژواک فریاد ملت ایران باشیم، جز چند همدردی و اظهار تأسف آبکی و دیرهنگام چیزی از دولتهای متبوع خود نمیدیدیم و نمیشنیدیم. حتی از آنها که ادعا میکردند سیاست خارجیشان فمینستی خواهد بود و حالا در مواجهه با «اولین انقلاب فمینیستی جهان» پشت نقاب «رِئال پلیتیک» و ثبات اتحادیه اروپا پنهان میشدند و در گفتگوهای غیر رسمی به آلمانی- ایرانیهای معترض میگفتند: اروپا سوریه دیگری برنمیتابد و اپوزیسیون ایران اول باید تکالیف خودش را انجام بدهد و به اتحاد و یکصدایی برسد تا جدی گرفته شود وگرنه ما با شرّ کوچک جمهوری اسلامی باید بسازیم تا از شرّ بزرگ بیثباتی خاورمیانه جلوگیری کنیم!
ولی مگر دموکراسی پذیرش تکثر نبود؟ و مگر حق آدمی برای تعیین سرنوشت خود از حقوق پایه و اساسی او به شمار نمیرفت، فارغ از اینکه در کجای عالم زندگی میکند؟ و مگر دموکراسی همان ارزش بنیادین نبود که برای صدور آن حتی میشد از نیروی نظامی بهره گرفت؟! حالا چگونه است که وقتی در تلویزیون آلمان نوید کرمانی نویسنده آلمانی- ایرانی در گفتگویی درباره وقایع ایران اعتراف میکند: «در زمانهای که جریانهای ضد دموکراتیک در جوامع غربی در حال گسترشاند، از کف خیابانهای جامعهای به شدت تحت سرکوب موج دموکراسیخواهی و تبعیضزدایی سر بر میکند»، ناگهان برای اروپا ثبات سیاسی و منافع اقتصادی و پیشگیری از دردسرهای بزرگتر بر ارزش دموکراسیخواهی پیشی میگیرد و دنیا ترجیح میدهد سوتزنان از کنار جامعه مدنی ایران بگذرد و به دردسرهای خودش بپردازد؟
ماجرا به همینجا هم ختم نشده است: حالا در بزرگترین دموکراسی جهان رِئیس جمهور خودشیفتهای با رأی قاطع ملت بر سر کار آمده است که به هیچ چیز جز خودنمایی و منافع اقتصادی کشورش نمیاندیشد و یا دستکم نیتاش را صادقانه بیان میکند و آن را در لفافه نزاکت سیاسی و آداب دیپلماتیک به خورد دنیا نمیدهد. حالا او به عنوان نماینده لیبرال دموکراسی بلندآوازه غربی جمع بزرگی از نخبگان سیاسی و اقتصادی را به راه انداخته است تا در معاملهای که نام قرارداد قرن بر آن نهادهاند، رقمی نجومی را در گوشهای از جهان سرمایهگذاری کند که از قضا حتی نسیم دموکراسی در آن حتی وزیدن هم نگرفته است! در جامعهای که ما جز نام خاندان حاکم بر آن و نام شاهزاده توسعهگرایش هیچ نامی از آن نمیشناسیم. ملت عربستان؟ جامعه مدنی عربستان؟ جامعه دیاسپورای عربستان؟ نخبگان سیاسی و فرهنگی عربستان؟ آه بله نام دیگری هم بود! یک خبرنگار سرشناس مخالف که او را تکه تکه و در اسید حل کردند و با زبالههای سفارت عربستان به سیستم دفع زباله سپردند. اما چه کسی به سرنوشت یک قربانی دیکتاتوری اهمیت میدهد وقتی رشد ناخالص ملی کشوری در عرض بیست سال، شش برابر میشود و شرکت ملی نفت آن کشور بزرگترین و ثروتمندترین موسسه مالی جهان شده است؟ حالا همکاران خاشقجی نیز او را از خاطر بردهاند و همراه هیأت بلندپایه آمریکایی با شور و شعف به گزارش از جلسههای متفاوت مشغولند و قصرهای مجلل شیخنشینهای عرب را تحسین میکنند.
از آن گزندهتر: رییس جمهور ایالات متحده آمریکا میگوید میخواهد نام خلیج فارس را به نام دلخواه کشورهای عرب تغییر بدهد یا در اجلاسی عمومی سخن براند و با رقبای تاریخی و تمدنی ما به تمسخر وضعیت اسفبار کشور ایران بپردازد. حالا من اینجا با حیرت به اخبار این رویداد نگاه میکنم و به یاد چشمان محزون آخرین شاه ایران میافتم: آنجا که از خبرنگار غربی میپرسید: «آنهمه دغدغه شما در دوران حکومت من برای دموکراسی کجا رفته است؟ آیا مردم ایران امروز دموکراسی دارند ؟ آیا به حقوق بشر دست یافتهاند؟»
اما بانیان وضع رقتبار موجود نه تنها از رو نرفتهاند بلکه حسرت امروز ما را از آنجایی که پنجاه شصت سال پیش ایستاده بودیم و خشم ما را از ویرانی مسیر توسعه «آمرانه» پرشتابی که میپیمودیم به ریشخند میگیرند و در فضای مجازی به تکاپو افتادهاند تا برای ما عوامالناس توضیح بدهند توسعه غیردموکراتیک ناپایدار است، که در کشورهای حاشیه جنوبی خلیج فارس و عربستان شاخصهای سازمان ملل قائل به بردهداری نویناند، که مماشات این کشورها با اسرائیل و بیتوجهیشان به «آرمان فلسطین» هرگونه توسعهای را غیرانسانی و فاقد ارزش میکند.
غافل از اینکه هنوز کلنگ اولین پروژههای توسعه بر زمین نخورده، صف درازی از متقاضیان ایرانی ویزا- دختران و پسران کوروش- برای ورود داوطلبانه به صف بردگان نو در برابر سفارت شبهجزیره و شبهکشورها تشکیل خواهد شد و خطابههای آنها درباره آزادی و کرامت انسانی و ارزشهای دموکراسی یا عدالتطلبی و سلطهگریزی گوش شنوایی نخواهد یافت چرا که از قدیم میدانیم: شکم گرسنه دین و ایمان نمیشناسد چه رسد به توماس هابس و جان لاک! آنها حتی از نمک پاشیدن بر زخم ما نیز کوتاهی نمیکنند و در راستای دستاوردتراشی جامعه مدنی به کشف تازهای نیز نائل آمدهاند: مثل اینکه زنان ایرانی انحصار حمل جنازه را شکستهاند و موفق شدهاند زیر تابوت همجنس اهل قلم خود را بگیرند که از فرط ناامیدی خودکشی کرده است!
از آنسو بهائم حاکم بر ایران، عاملان این ویرانی و تباهی، بیآنکه ذرهای از مسئولیت این سقوط ملی و تاریخی را بر عهده بگیرند به هیاهو و فرافکنی بیهوده مشغولند و چون در میدان رقابت با دیگر مستبدان منطقه نه تنها قافیه توسعه و آبادانی را باختهاند بلکه سکه ایدئولوژیبازی و آرمانگرایی شیعیشان هم از رونق افتاده است، به لودگی و تهدیدهای توخالی رو آوردهاند به همان نشان که: «سگان بازاری سگ صید را نتوانند ببیند، مشغله برآرند و پیش آمدن نیارند…» (گلستان سعدی)
و ما مردم ایران صرف نظر از آنکه در کدام جغرافیای زمین زندگی میکنیم و فارغ از آنکه پاسپورت برّاق کدام دموکراسی یا دیکتاتوری دنیای نو را در جیب خود نهادهایم بیش از همهی انسانهای امروزی، به آن ایرانی پنجاه سال پس از نهاوند و قادسیه میمانیم: تحقیرشده از همه سو، در حسرت از دست دادن آن ایران که در آن هنوز اندک افتخاری به ایرانی بودن ممکن بود و در بیم آنچه آینده بر سر ما آوار خواهد کرد: تفو گویان بر چرخ گردون در حیرت از برآمدن ستاره بخت و اقبال همسایگانی که اکنون نه تنها تاج کیانی که نام جاودانی خلیج فارس را نیز از آن خود آرزو میکنند.
البته نگارنده قصد ندارد که به نفی و انکار دموکراسی بپردازد، بلکه باید در مقابل آن نقل قول روباه پیر سیاست- چرچیل- که در پاسخ به هیتلر گفته بود: «دموکراسی مشکلات خودش را دارد ولی جایگزین بهتری برایش سراغ نداریم»، سخن آن سیاستمدار کارکشتهی آلمانی- هلموت اشمیت- را هم شنید که در اظهار نظر درباره چین کمونیست گفته بود: «ما غربیها نباید برای تمام مردم جهان نسخه دموکراسی بپیچیم و اجازه نداریم دموکراسی را بطور اغراق شدهای ایدهآل جلوه دهیم».
و امروز در عمل میبینیم که دنیای غرب پس از آزمون و خطاهای پر هزینه و بیحاصل آمریکا در جهان برای صدور دموکراسی، کمکم از صحنه سیاست کشورهای غیردموکراتیک پا پس کشیده است و به معامله سیاسی با آنها برای حفظ ثبات جوامع و داد و ستد اقتصادی برای منافع خود روی آورده است. البته ما هم بخیل نیستیم! نوش جانشان! فقط در این میان سرخوردگی نصیب ماست که میدانیم جهان در سال نحس پنجاه و هفت در توهم براندازی یک «مستبد شرقی» دست در دست پلیدترین و عقبماندهترین نیروی سیاسی جامعه ایران نهاد و اکنون و امروز اما از کنار فریاد بلند جامعهای میگذرد که میگوید از طلا گشتن پشیمان گشته است و میخواهد مانند بسیاری دیگر از مردمان جهان بی هیچ آرمانگرایی ایدئولوژیک تنها از رفاه و آبادی و امنیت اجتماعی و اقتصاد پویا برخوردار باشد. اما هر تلاش این جامعه برای تغییر به سرکوب منتهی شده است و هر امیدش به اصلاح به ناامیدی! حالا ما به آن لحظه تاریخی درکِ هیچ رسیدهایم، به درکِ ایستادن در آستانه فروپاشی ایران! نشانههای فروپاشی را زنی خوب میشناسد که روزی فرو ریختن زندگی خانوادگیاش را تجربه کرده است: عشقها به نفرت بدل شدهاند، خاطرهها پاره پاره، اطرافیان هر کدام دندان تیز کرده که کدام تکه از زندگی اکنون به حراج نهاده را مفتتر به چنگ آورند و آن نورچشمی حاصل زندگی حالا بیپناه است و زیادی! نشانهها آشنا نیست؟ این جنگِ همه علیه همه؟ این تاراج همگانی خانه که هر کس به فراخور امکان با آن همراه است و این لگد زدن هر بیسر و پایی بر زبان فارسی و هویت ملی که نورچشمی حاصل حیات چند هزار ساله این سرزمین است؟
سخنم را با این برداشت شخصی به پایان میبرم که: انگار دوران فریبندگی و درخشش دموکراسی دارد آرام آرام فروکش میکند؛ ملتها امروز دریافتهاند که دموکراسی ابزار است نه هدف؛ که توسعه بر دموکراسی مقدم است و عاملیت فردی در مراوده با ساختار سیاسی توسعهگرا در جهت رسیدن به «دروازههای تمدن بزرگ» است که شکوفا میشود و نه در شورش کور علیه آن ساختار! مردم ما نیز البته خود میدانند که لایق بهترین فرم حکومت موجود در جهانند، اما مشکلشان این است که برای تغییر حکومت فعلی باید اول از جان خودشان مایه بگذارند و حتی اگر قائل به حرکت آرام فرهنگی و گذار از «راه باریک آزادی» باشند، گرسنگی نای تکاپوی مدنی و ارتقاء دانش شهروندی برایشان نگذاشته است و از آنجا که برنامههای نامنظم قطع برق مانع از شارژ شدن بهموقع آیفونشان میشود، نمیتوانند آپدیت جدیدترین نسخه نرمافزاری آن را پیاده کنند تا بدانند کدام فرم ساختاری را بر این کالای لوکس غربی انتخاب کنند و از همه مهمتر به دلیل کمبود آب و برای پیشگیری از «دهیدراتاسیون» مجبورند از سخن گفتنهای بیهوده نیز بپرهیزند و این عرصه را به ما فعالان پرگوی خارجنشین «برونسپاری» کنند! که ایرانیان اکنون خاک بر سر و باد در دست، ایستاده در بنبست «ناترازی» در سکوت و حیرت به افق خیره ماندهاند تا «مگر خضر مبارکپی در آید، به یُمن همّتش کاری گشاید…!» (حافظ شیرینسخن)
این بود انشای من، زنده باد آموزگار من!
*دکتر لادن آرمان متخصص رادیولوژی در آلمان
برگرفته ازکیهان لندن
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این نوشته، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع نهاد مردمی را منعکس نمیکند.