محسن کردی
آقای ابوالفضل محققی مقاله ای آسیب شناسانه در مورد برخی بازمانده های نیروهای چپ سابق دارند که ریشه در گروههای مسلح قبل از انقلاب دارند. من کامنتی زیر مقاله ایشان گذشتم اما بنظرم رسید که این مقوله آنقدر مهم است که بازشکافی آن میتواند به پر شدن شکافهای نیروهای سیاسی ایران کمک کند. خوب است این بخش از مقاله آقای محققی را در اینجا بیاوریم و سپس بحث را ادامه دهیم.
آقای محققی بدرستی سهم تاریخی حکومت های قبل از انقلاب 57 در این کج فهمی ها از امر دمکراسی و آزادی را نیز یادآور شده اند که باید بیشتر شکافته شود. انتقاد از خود لازم است که در نیروهای سیاسی ایرانی تبدیل به فرهنگ شود. متاسفانه ایرانیان انتقاد از خود و دیگری – چه در مسائل خانوادگی و چه سیاسی یا فرهنگی- را بصورتی منصفانه و برای حل یک معضل و نزدیکی نگاه ها پیش نمیبرند بلکه بیشتر هدف از انتقاد آبکی از خود و زیر ضرب بردن مخالف برای حذف مخالف است و این امر در هر دو جنای مطرح جمهوریخواه و مشروطه خواه در جریان است. و این جای تأسف است که بجای آنکه اخلاف نظری بین سوسیال دمکرات و لیبرال دمکرات در وسط، و سویالیست و لیبرال در طرفین باشد، نگاهی بشدت انحرافی صرف شکل نظام که پادشاهی یا جمهوری باشد شده است و انرژی بسیار زیادی از هر دو طیف ماجرا در این سالها گرفته است.
ما ایرانیان حتا غیر سیاسی هایمان باید این پنبه را از گوش بدر کنیم که با اتکاء به عقاید خودمان به حقوق بشر و آزادی بیان (آیا کسی مخالف این دو رکن اساسی زندگی انسانی و کشور داری هست؟) ما نمیتوانیم مخالفان مان را از صحنه سیاسی حذف کنیم این کار نشدنی است، افراد را میتوان با ترور حذف کرد اما اندیشه را چه؟ مخالف را نمیتوان حذف کرد او وجود دارد. ما باید اسیب شناسی مان به همرایی بیانجامد نه به حذف. نگاه این نوشتار بطور خلاصه این است که همه ما از حکومتگران تا حکومت شوندگان تا دوران قبل از انقلاب برآمد و حاصل تاریخ مان بودیم. آن ایران قرن بیستم، آن شرایط، آن مردم، آن فرهنگ، آن سطح پایین مدرنیته، آن حکومتگران قاجار، نتیجه اولین تغییراتش در یک خط تکاملی صاف پیش نمیرفت بلکه بالا و پایین هایی داشت. از قبل و بعد از انقلاب مشروطه ایران در وضعیتی بود که امروز میفهمیم که جامعه ما آمادگی آن تغییرات انقلاب مشروطه را به لحاظ فرهنگی و ساختار دولت و اقتصاد نداشت. در چنین وضعیتی بناچار شاهد ظهور پدیدههایی مانند میرزارضای کرمانی، سید ضیاء، میرزاکوچک خان، شیخ خزعل، رضاشاه، حیدرخان عمواغلو، خیابانی، کنل پسیان، دکتر تقی ارانی، قاضی محمد، پیشه وری، محمدرضاشاه، محمدعلی فروغی و… شد. ذکر نام این افراد – که نامهای بیشتری را میتوان کنارشان نهاد- از این لحاظ در فرهنگ سیاسی امروز ایران مهم است که هرکدام در آن بلبشوی ایدئولوژیک از انقلاب مشروطه تا خروج رضاشاه از کشور تأثیر و سهم بسزایی در وضعیت امروز نیروهای سیاسی و فرهنگی ما دارند. محمدرضاشاه، حزب توده، جبهه ملی، چریک های فدایی و مجاهدین در آخرین ثانیه ها خمینی و تئوری حکومت ولایت فقیه حاصل دوران بعد از خروج رضاشاه بودند و ادامه آن شد وضعیت امروزی که ایران ما و نیروهای سیاسیاش به آن دچارند. بعبارت دیگر آنچه پس از خروج رضاشاه روی داد، همه حاصل سده های و بخصوص دهه های قبل از خود بودند. من در این مورد اصطلاح «قربانیان تاریخ» را بکار میگیرم. بعبارت دیگر میخواهم تأکید کنم که اگر مصدق و شاه آن راه را رفتند، اگر حزب توده آن راه و مسعود رجوی به آن راه رفت، اگر فرخ نگهدار به آن راه و بیژن جزنی و حمید اشرف به آن راه، هویدا و منصور به راهی دیگر، اینها همه و همه قبل از آنکه انتخاب آگاهانه این افراد باشد یک تحمیل بود که «روند تکامل تاریخی» این کشور به این افراد تحمیل کرد. دلیل این تحمیل چیزی نبود مگر آنکه هنوز در کشور ما یک اندیشه مشترک و تعریف مشخص از ایرانی بودن و لباس سیاست بریده و دوخته شده به تن ایران و ایرانیان هنوز از این دریای متلاطم برخورد افکار پس از انقلاب مشروطه از ذهن ایرانیان بیرون نیامده بود. بجرات میتوانم بگویم آنقدر که امروز ایرانیان در مورد آینده کشورشان و سیستم اداره کشور و اداره آن به یک همنظری روشن و نزدیک به هم رسیدهاند و پاسخی آماده در آستین دارند هرگز در تاریخ این کشور مشاهده نشده است. امروز هیچکدام از نیروهای سیاسی ایران خواهان حذف دیگری از طریق ترور نیستند و از آن مهمتر هیچکدام خواستار حذف مخالف از صحنه سیاسی کشور نمیتوانند باشند و این با توجه به ایدئولوژی این نیروهاست که همه به آزادی بیان، دمکراسی که در دادن حق انتخاب کردن و انتخاب شدن اعتقاد دارند است. امروز نه وارث پادشاهی خواستار دخالت نیروهای اطلاعاتی کشور در امور سیاسی کشور است – تازه اگر نیروی وزارت اطلاعات در اختیار او باشد – و نه نیروهای سابقاً مسلح در برنامه شان کشتن پاسبان سر چهار راه نهفته است. با این مقدمه بپردازیم به مقاله آسیب شناسی آقای محققی. ایشان در بخشی از مقاله شان خطاب به نیروهای چپ اشاره دارند:
««««ما هرگز از چرخه تاریخی خشونت ،نفرت آمیخته با منیت ،خودرائی فردی و گروهی فاصله نگرفته ایم. بشکل مبارزه بزرکترین گروه های سیاسی دهه پنجاه نگاه کنیم . به دوجریان چریک های فدائی و سازمان مجاهدین. دو جریان معتعقد به مبارزه مسلحانه که از آزادی سخن می گفتند چگونه می توانستند زمانی که سلاح بر کمر بسته و بخود اجازه می دادند. که زیر نام انقلابیگری و آزادی خواهی حق زندگی کردن دیگری راسلب کنند از عدم خشونت سخن گویند.
درکدام خانه تیمی استوار شده بر قوانین بسیار سخت ومن درآوردی که فکر و عمل دائما با سلاح و مبارزه مسلحانه برای سرنگون کردن حکومت عجین شده بودمی توانستی از آزادی سخن بگوئی ؟جائی که اظهارعشق وعاشقی مجازات مرگ با خود داشت چگونه می شداز نهال شاداب زندگی و عشق به منزله شیرین ترین میوه آن دفاع نمود؟
ما محصول یک نفرت وخشونت تاریخی شرطی شده هستیم که زیر نام انقلاب و انقلابیگری خشونت را تبلیغ وترویج می کند.
خود رائی ،خود محوری، عصیان خشن وعمل کردی خشن تر زیر عنوان مبارزه مسلحانه را توجیهه و ترویج می کرد.
هر کدام از مامبارزان معتقد به مبارزه مسلحانه را که تکان می دهی مستبدی کوچک در شمایل قاضی تام الاختیار از درونمان بیرون می زد ،قاضیانی خود رای دردادگاه های بدون هیئت منصفه ووکیل برای متهم . قاضیانی که در زیرلوای دادگاه خلق اعمال هرگونه خشونت را در قالب انقلابی گری ومبارزه با استبداد را توجیه کرده و می کند»»»».
آنچه که میخواهم به این نوشته واقعبینانه آقای محققی اضافه کنم این است که متأسفانه انتقاد از خود در میان نیروهای جمهوریخواه چپ و راست در حدی بوده است که گذشت و بخشیدن خود را ممکن میکند و دوباره به خود برای ورود به عرصه سیاست مشروعیت می بخشد. اما از طیف مقابل خواستار آنچنان «انتقاد از خود» است که با « توقع انتقاد از خود که به حذف خود بیانجامد» تفاوتی ندارد. با علمی که امروز از تاریخ و سیاست داریم بر کسی پوشیده نیست که اگر بجای رضاشاه و محمدرضاشاه یک جمهوری سوسیالیستی در ایران برقرار بود کارنامه حقوق بشری شان بسیار سیاه تر از دوران پهلوی ها می بود. حتماً نباید حکومت را دست آنها میدادیم تا زور بازویشان را در عدم رعایت حقوق بشر و شکنجه نشان بدهند. همانگونه که آقای محققی هم یادآور شدهاند نیروهایی که در دوران بی قدرتی برای پیشبرد هدف شان حقوق بشر و آزادی خصوصی انسانها را زیر پا میگذاشتند، نیازی نیست که حکومت را به دست شان بدهید که ماهیت شان را نشان بدهند. آخوندها هم سده ها میگفتند که حکومت را بدست ما بدهید تا بهشت بیاوریم.
میخواهم بگویم که «تکامل تاریخی جوامع» با توجه به خاستگاه افراد وظایفی خارج از اراده مردمان نهاده است که بخواهند یا نخواهند به آن راه میروند. نگاه انسانها به زندگی زاده خواستگاه شان است. مسحیان مسیحی میشوند و کمتر کشیش مسیحی به حوزه علمیه میرود که آخوند بشود. ترم جامعه شناسی «اجتماعی شدن انسان ها» ناظر بر خاستگاه خانوادگی و فرهنگی انسان هاست. انقلاب مشروطه شخصیت و هویت فرهنگی ایرانیان را به صور گوناگون شکل داد. به باور شما اگر نورالدین کیانوری یا تقی ارانی فرزندان رضاشاه بودند همین کیانوری میبود که دیدیم؟ اگر احمدشاه قاجار در سال 32 پادشاه ایران بود آیا مصدق کار را به جایی میرساند که کودتایی رخ بدهد؟ تاریخ تکامل ایران هویت سیاسی ما ایرانیان را شکل داده است و انقدر که این تاریخ بر سرنوشت ما تأثیر داشته آنچه امروز هستیم انتخاب خود ما نبوده. حال با این نگاه و این آگاهی که همه ما فرزندان زمانه خود یا بهتر بگویم چه با کارنامه مثبت و چه منفی قربانیان تاریخ خود هستیم سخنی به گزاف است؟ حتا اگر به گزاف باشد نمیتوان گفت که کیانوری از شکم مادرش سویالیست بدنیا آمد و مصدق فئودال – که صاحب ده و رعیت بود- لیبرالیست. ما قربانیان تاریخ امروز به اینجا رسیدهایم میخواهیم باهم چه کنیم؟ چه راهکار بناچاری در مقابل ما نهفته است؟
پیش شرط همکاری ها
شما نمیتوانید از نیروی مخالف تان بخواهید از خود انتقادی بکند که منجر به حذفش شود. البته در سالهای اخیر کمتر شنیده میشود اما تا 5 سال قبل هرگاه صحبت همکاری بین شاهزاده و سایر نیروها برای پیشبرد امری مشترک به میان میآمد رفقا قبل از هرچیز دادگاهی تشکیل میدادند که در آن شاهزاده را محاکمه کنند و او در این محکمه نظرش را در مورد پدرش و ساواک بگوید. و پس از آنکه شاهزاده چنین کرد به او بگویند که با این کارنامه در حقوق بشر در حکومت پدرت چه اجباری است که ریسک کنیم و تو را بیاندازیم جلو یا با تو همکاری کنیم؟ بعبارت دیگر اینگونه طرح مبحث از هر دو سو به حذف شاهزاده می انجامید. انتخاب دیگری اما وجود داشت. اینکه بجای اتخاذ سیاست حذفی، نیروها باهم متحد شوند و در یک چشم انداز برای آینده کشور نظامی مبتنی بر حقوق بشر، آزادی بیان و دمکراسی بخواهند. بدین گونه شاهزاده و نیروهایش در خدمت همان هدف نیروهای جمهوریخواه در میآمد حتا اگر ظاهراً اسمش این بود که او جلو افتاده است. امروز به جایی رسیدهایم که شاهزاده پس از 45 سال دیگر ناچار شده است رهبری خود را اعلام کند. امثال این نگارنده بارها جار زدیم، هشدار دادیم و مقاله هایم در همین ایران گلوبال هست که رفقا.. دوستان، اگر میخواهید با شاهزاده شریک باشید الان تا تنور داغ است نان تان را بچسبانید. در جریان «پیمان نوین» شاهزاده،، من و تعدادی دیگر از دلسوزان در طیف جمهوریخواه مثل دکتر جمشید اسدی این درخواست را مطرح کردیم. اما مخالفان هرچه از دست شان رسید تا یک ماه در بی بی سی و ایران اینترنشنال به رهبری مسعود بهنود، فرخ نگهدار، مهاجرانی و رضا علیجانی به مخالفت با آن طرح پرداختند و از همان راه «اول بیا جواب کارهای ساواک را بده»، به سنگ اندازی پرداختند. امروز بناچار شاهزاده اعلام رهبری کرده اند. آیا این عمل شاهزاده غیر دمکراتیک است؟ این سؤال اشتباه است. اعلام رهبری شاهزاده ربطی به امر برقراری دمکراسی در کشور ندارد. فردا روز اگر شاهزاده به تنهایی و با همراهانی توانست این رژیم را سرنگون کند و به تنهایی دمکراسی برقرار کند، مخالفان امروزینش نمیتوانند در ایران به دادگاه شکایت کنند که اعلام رهبری شاهزاده غیر دمکراتیک بود و باید محاکمه شود. حالا او این کار را کرده است و توپ در زمین مخالفان شاهزاده هم نیست. مخالفان شاهزاده پس از مخالفت با منشور مهسا دیگر از مرحله همبازی شدن با او رد شده اند. امروز شاهزاده میگوید رهبر است. فرمان یک اتوبوس را بدست دارد و اگر کسی میخواهد در این سفر او را یاری کند بفرماید. مسافران اتوبوس در چپ و راست بجای حذف یکدیگر که کمکی به رسیدن به مقصد نمی کند، عقل هایشان را روی هم بگذارند و راه را برگزینند و از شاهزاده بعنوان مهر تأیید استفاده کنند.
ذهنیت شرطی شده جمهوریخواهان و سلطنت طلبان افراطی
ابوالفضل محققی میگوید ذهنیت شرطی شده نیروهای جمهوریخواه به هنگام مواجهه با نیروهای مخالف شان آنها را از پیگیری راهی مؤثر در جهت گذار از وضعیت فعلی به وضعیت دمکراسی در کشور باز میدارد. و سؤال اینجاست که چرا این نیروها نمیتوانند خود را از این چنبره ذهنیت شرطی بیرون بکشند. این ذهنیت شرطی تنها در جمهوریخواهان نیست بلکه در طیف مقابل شان در میان نیروهای بسیار افراطی سلطنت طلب بسیار صدمه زننده تر و حتا به ضرر فعالیتهای شاهزاده است.
در اینجا کامنتی را که پای مقاله آقای محققی آوردم را برای پاسخ به چرایی این «شرطی شدن ذهن» این نیروها میآورم و امیدوارم دوستان دیگری نگاه موشکافانه ای به این معضل داشته باشند.
مورگان فریمن، یکی از بازیگران سرشناس هالیوود فیلمی بازی کرده است بنام « رستگاری در شاوشنک The shawshank redemption» که بخوبی میتواند جنبه شرطی شدن اذهان انسانها را به نمایش بگذارد. شاید شما یا بسیاری دوستان دیده باشند. در یک نظرسنجی دیدم که این فیلم بهترین فیلم دوران سینما لقب گرفته. فیلم را دو سه بار نگاه کردم. به لحاظ هیجان و گیرایی متوسط است و طولانی. اما پیام های نهفته در فیلم میتواند بر نگاهی بسیاری بر زندگی تاثیر بگذارد. فیلم داستان زندانیان در یک زندان است که زندگی بسیار سخت میگذرد و دلخوشی های کوچکی به اندازه یک نخ سیگار اضافه به اندازه یک تعطلات غنیمت است و نوشیدن یک بطر آبجو پس از سالها رسیدن به بهشت. زندانیان حبس های طولانی را هر ده سال یک بار بررسی می کنند ببینند که اگر اصلاح شده او را به جامعه باز گردانند که بسیار کم رخ میدهد اما با هربار نزدیک شدن تاریخ مراجعه به هیات بررسی کننده برای زندانی روزهایی پر از دلهره است. اگرچه میداند به احتمال 90 درصد درخواستش رد میشود اما.. هنوز امید دارد.
یکی از زندانیان (مورگان فریمن) که در بیست سالگی مرتکب قتل شده بود را سه بار.. به دیدار هیات برده بودند و این بار چهارم بود که میرفت. یعنی 40 سال را در زندان گذرانده بود و به سن 60 سالگی رسیده بود. وقتی هیات از او پرسید که آیا به مرحله ای رسیده است که نادم شده باشد و شایسته بازگشت به جامعه باشد.. پاسخی بس تامل برانگیز داد. او گفت:
در این 40 سال روزی نشده است که از خواب برخیزم و به آن جوان ابله و نادان فکر نکنم که دست به آن جنایت ابلهانه زد. اما واقعیتش این است که من دیگر آن جوان 20 ساله را نمی شناسم. او یک جوان ناپخته و ابله و من در سن 60 سالگی 40 سال از عمرم را در این زندان گذرانده ام و هیچ سنخیتی با آن جوان ندارم و راستش دیگه برام اهمیت نداره که آزاد بشم یا نه و برام اهمیت نداره که شماها چه تصمیمی امروز میگیرید. این را گفت و از در بیرون رفت.. و البته هیات تصمیم به آزادی او گرفت.
ما ایرانیان «قربانی تاریخ تکامل مان» در 57 از سر نادانی مرتکب یک جنایت در حق خودمان شدیم. اکثریت مان بتدریج در این سالها با «آن جوان نادان» فاصله گرفتیم. امروز دیگر در سنی نیستیم که یک جوان نادان و ناپخته دیگر بتواند ما را با دوتا جزوه قانع کند که سیانور زیر زبان بگذاریم. نمیخواهم بگویم اکثریت .. به باور من همه مردم ایران امروز به این باور رسیدهاند که آن انقلاب اشتباه بود و شعار میدهند که «چه اشتباهی کردیم که انقلاب کردیم». اما در میان گروهی که آقای محققی به آنها اشاره دارد، متاسفانه آنها هنوز با آن جوان بیست ساله شان خداحافظی نکرده اند. هنوز با چشمهای همان جوان بیست ساله به جهان اطراف شان مینگرند. هنوز در نشست ها یکدیگر را رفیق رفیق خطاب می کنند. کاری که حتا در احزاب چپ کشورهای آزاد هم انجام نمیشود. این اسارت فکری، این تارعنکبوت ذهنی 40ـ50 ساله دست از اینها بر نمیدارد.
در آن فیلم.. در زندان شاوشنگ.. یکی از زندانیان که او نیز در جوانی به زندان رفته بود و حال عمرش به هفتاد نزدیک میشد را عفو کردند. آن زندانی حیران مانده بود که بیرون از زندان چه کند و میترسید که قدم به آزادی بگذارد. در زندان او برای خودش کسی بود.. شخصیتی بود و از احترام سایر زندانیان برخوردار بود. کارش پخش کتاب برای زندانی ها بود و به بحث های فلسفی علاقه داشت. وقتی از زندان بناچار و بر خلاف میل قلبی اش آزاد شد.. چون کار و حرفه ای بلد نبود با توجه به سنش شغلی به او در یک فروشگاه دادند. شغل او این بود که مواد خریداری شده توسط خریداران را در پاکت و زنبیل بگذارد و به آنها بدهد. یک ماه بعد او در آپارتمانی که شهرداری به او داده بود خود را دار زد.
اما زندانی دیگر، (مورگان فریمن) اما پس از آزادی از زندان به زندگی پرداخت. دلیلش این بود که به تغییر امیدوار بود و در طی این چهل سال اجازه نداده بود که تارهای عنکبوت دوران جوانی و نادانی اش امید به زندگی را از او بگیرند.
اینجاست که ماهایی که با دوران جوانی و ناپختگی مان خدا حافظی کرده ایم – برخی زودتر برخی دیرتر- نگاه واقع بینانه ای به زندگی داریم و آن «رفقا» ندارند. از این روست که به گفته آقای محققی، گفتمان سیاسی آن رفقا با گفتمان الله کرم و بسیجیان یکی میشود. اینها مشی مسلحانه را کنار گذاشتند اما به آرمان های انسانی آن جوان هم پایبند نماندند و خود را در حد بسیجی و عاشقان شیخ حسن نصرالله پایین آوردند تا حدی که برایش گریستند و ارزشی به اندازه مادرشان قائل شدند. آرمان های آن جوان مگر چه بود؟ نان، مسکن، آزادی، شغل، درمان و رفاه. آنها آنچه خود داشتند را ز بیگانه طلب میکردند چون نا آگاه بودند. آیا این آمال امروز همچنان دست نیافتنی است؟ اگر رضاپهلوی شاه بشود قحطی میشود و نان و مسکن و آزادی و شغل و بهداشت گیر کسی نمی آید؟ مشکل این پیرمردهای زندانی ذهن این است که به زندان شان خو گرفته اند و اگر از آن بیرون بیایند برای شان خودکشی است. در زندان ذهن شان تنها به یک امید زنده اند و آن هم سرنگونی رژیم پهلوی و شاه آن رضاپهلوی است.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این نوشته، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع نهاد مردمی را منعکس نمیکند.