سوسیالیست های فرزند فردوسی

محسن کردی

شاید باور نکنید، اما بارها و بارها به کسانی که به 57تی ها بخاطر انقلاب شان میتازند گفته ام که اگر خمینی شعور و عقل میداشت بجای جهنمی که برای مردم بوجود آورد با استفاده از میلیونها مردمی که در اثر آن چندماه انقلاب روح و روان شان دگرگون شده بود میتوانست آنچنان ایرانی بسازد که موجب حسرت حتا اهالی اسکاندیناوی شود. نه تنها کشور به پیشرو ترین ها در فناوری و پیشرفت و رفاه بشود بلکه آنچنان اخلاق زیبایی در مردم ما آمده بود که بنظرم می آمد که دیگر در آینده لازم نبود کسی در خانه اش را قفل کند یا اتوموبیلش را قفل کند یا نگران دزدیده شدن موبایلش در خیابان باشد. آن چندماه تظاهرات مردم در خیابان از ما چنان مردمی ساخته بود که جان مان را به دست گرفته بودیم که آینده ای زیبا و روشن بسازیم. اگر خمینی این راه جهنمی را نمیرفت مردم ایران در جمهوری ایران راهی را انتخاب میکردند که جبهه ملی میرفت. مجاهد و توده ای و فدایی خیلی زود نظرات انقلابی شان از حرارت می افتاد و دچار ریزش میشدند و یا حدا اکثر در برنامه های رفاهی و سندیکاها فعال میشدند که جای واقعی شان بود. آنوقت نه تنها هیچکس یادی از سازندگی های دوران پهلوی ها نمیکرد بلکه تنها لعن و نفرین بود که تا قرن های آینده نصیب پهلوی ها میشد. متاسفانه.. از ته دلم میگویم که متاسفانه چنین نشد.

چرا نشد؟ خیلی ساده به این دلیل که ما مردم ناپخته بودیم. هنوز تجربه زیستن در دمکراسی را نداشتیم و کودک بودیم. هنوز تاریخ و جنس بشر و آنچه از نابکاری از نوع ما بر می آید را تجربه نکرده بودیم. هنوز داستانهای عجیب کمپ اشرف را تجربه نکرده بودیم و هنوز نمیدانستیم کشتن رفیق در خانه تیمی به جرم عاشق شدن خلاف انسانیت است. هنوز خودمان خبر نداشتیم چه دیوهایی هستیم. و چنین کسانی که هنوز به قدرت نرسیده به خودشان رحم نمی کردند اگر جای آخوند آمده بودند چه میکردند؟ از کشته پشته نمیساختند؟ میگویند تقصیر شاه بود که جامعه را آزاد نگذاشت تا جوانان به سوی رادیکالیسم انقلابی نروند. باور ندارم که این عذر وارد باشد. در ایران دمکراسی و آزادی نبود اما عقل که بود؟ آیا در آلمان و آمریکا هم آزادی نبود؟ چرا عده ای جوانان دانشجوی ما در آن آزادی ها که دیگر کسی مانع شان نمیشد جامعه رفاه غربی را زندگی کردند اما باور نکردند و بدون توجه به شرایط مردم ایران به ایده سوسیالیسم گرویدند و چرا اکثریت دانشجویان به سوسیالیسم نگرویدند و به کشورشان برگشتند و خدمت کردند؟ کدام شان راه را اشتباه رفتند؟ چرا حتا پس از تجربه زیستن در شوروی و ساکن شدن در آلمان غربی و آمریکا همچنان سوسیالیسم را پی گرفتند و عده بسیار قلیلی که واقعا فسیل باید نامید شان همچنان بر این باطل اصرار دارند؟

در سال 1993 در هلند دوستانی از چپ را پس از سالها ملاقات کردم. قبلا چند ماهی را باهم در ترکیه گذرانده بودیم. زن و شوهر جوانی بودند و هردو به ریش هلندی ها میخندیدند که چه زندگی مصنوعی دارند و چقدر دارند استثمار میشوند و بیخبرند که زندگی شان بی ارزش است! دقیقا یاد سومالی هایی بسیار متدین و اسلامیست رادیکال افتادم که جوانان شان با آن لباس ها راه میافتاند و در سوئد.. توجه کنید.. در سوئد امر به معروف و نهی از منکر میکردند و عقیده داشتند که خداوند تبارک و تعالی زده پس کله سوئدی ها گول شان زده که به سومالی های مسلمان و فقیر پناه بدهند. در مقابل این سوال من که اگر خدا شما را اینقدر دوست داشت چرا آواره تان کرد و این امکانات را در سومالی در اختیارتان نگذشت همان جواب آشنا را داد که مغز ابله را خوب قانع می کند: خداوند میخواهد ما را امتحان کند! آن زن و مرد سوسیالیست جوان ایرانی ذهنیت شان در عمل تفاوتی همان است که آن سومالیایی: جزمیت!

میلیونها جوان مثل من که جذب سوسیالیسم نشدیم برای آن بود که به چشم عقل به این پدیده می نگریستیم و خیال پرداز نبودیم. ساده لوح نبودیم و از آن بخش از تاریخ و ادبیات مان که بدآموزی بود نیاموختیم. مگر میشود مزرعه و کارخانه را اشتراکی گرداند و هرکس به اندازه توانش کار کند و به اندازه نیازش از محصول ببرد؟ جوان سوسیالیست ساده لوح ایرانی شناخت روی انسان نداشت اگر میداشت متوجه میشد که مرام سوسیالیستی غیرانسانی است و نباید پذیرفت! شاید مرامی برای فرشته ها باشد اما نه برای انسان! مرامی برای جامعه مورچگان و موریانه ها و زنبور ها نه انسان. یک مورچه به اندازه توانش.. تا جایی که جان از بدنش بدر رود کار می کند و به اندازه نیازش بر میدارد. یک فرشته – در عالم خرافات – چنین است. اما انسان؟ انسان و سوسیالیسم؟ هرکس به اندازه توانش کار کند و به اندازه نیازش به خانه ببرد؟ از هر صد انسانی که اطراف تان می شناسید چه ایرانی چه غیر آن چند نفر را میتوانید قسم بخورید و تضمین کنید که چنانچه در کارخانه ای مشترکا کار کنند خالصانه به اندازه توان شان کار خواهند کرد و بیش از نیاز شان نخواهند خواست؟ یعنی رخ نمیده که یکی از آنها یواشکی از زیر کار در بره؟ زودتر کار را تعطیل کند به خانه برود؟ خب همین کافیست که دیگران هم بلافاصله جبهه بگیرند و از زیر کار در بروند. و همین فرمول ساده انسانی دلیل شکست اتحاد شوروی بود و بس! باید فرشته یا مورچه باشی که بتوانی در جامعه سوسیالیستی زندگی کنی. تو یک انسانی، زیاده خواهی، دلت خانه بهتر، ماشین بهتر، زن زیبا تر میخواهد. به زن زیبای رفیقت هم چشم داری و جنس ات شیشه خورده دارد و همین باعث میشود که در کار اشتراکی تقلب کنی. عقیده داری که دیگی که برای من نجوشد سر سگ در آن بجوشد. تو نمیتوانی سوسیالیست باشی. سران اتحاد شوروی که انسان بودند و آزاد بودند خوی انسانی شان را پی گرفتند: درست مثل خوکهای قلعه حیوانات بهترین ها را برای خود برداشتند و بقیه را بخصوص باکسر نماد کارگر جماعت را به فلاکت رساندند و گوشتش را فروختند. فقط یک ساده لوح که قوه تخیل کافی ندارد و نمیتواند سازو کار سوسیالیسم را در ذهنش تجسم کند میتواند به سوسیالیسم اعتقاد داشته باشد. بله.. هزاران مبارزی که جان بر سر سوسیالیسم گذاشتند آدمهایی کند ذهن بودند. جان بر سر ایده گذاشتن دال بر صحت عقل نیست. داعشی ها در این مورد اسوه هستند.

جامعه سرمایه داری یک جامعه انسانی است که در آن ضعیف ها در مسابقه بهره برداری از امکانات عقب می مانند. این خصلت انسان هاست. و همین انسان انسان تنها در جامعه سرمایه داری هنگامی که اول احتیاجات خودش را براورده کرد بعد میتواند دست دهش و بخشش داشته باشد و حس انسانیت به او دست بدهد نه هنگامی که قانونا موظف است به اندازه توانش کار کند و به اندازه نیازش ببرد. در جامعه سرمایه داری است که میتوان برای حقوق انسان ها تلاش کرد و سوسیال دمکراسی یا لیبرال دمکراسی را برای ایجاد جامعه انسانی و رفاه برپا کرد.

اتحاد شوری سقوط کرد چون سوسیالیست بود و کره شمالی برای همین دارد در فقر دست پا میزند و ویتنام گرسنه پس از رهایی از خرچنگ سوسیالیسم از کشوری گرسنه و کمک بگیر ظرف یک دهه تبدیل به سومین صادر کننده برنج در جهان شد. اما جوان ایرانی سوسیالیست سابق از مشکل روانی دیگری هم رنج میبرد: تاریخ و ادبیاتش، فردوسی و سعدی و مولوی و اخلاق درویشی همه شان. تاریخ و ادبیاتی که ذهنیت و نگاه به جهان ما را ساخت. تفاوت در این است که بسیاری از ما که باهوش تر و از ژن برتر بودیم اجازه ندادیم این گذشته تاریخی و نگاه اشتباه ما را خام کند. (ژن برتر یک کرکری است که کفرتان را در بیاورم زیاد به دل نگیرید).

یک مثال از سوسیالیسم تاریخی ایرانی: لمبک آبکش!

یک مثال از سوسیالیسم معاصر ایرانی: علی بیغم – فردین- در فیلم گنج قارون

چنانچه از این دو اوسوه خوشتان بیاید و خام باشید این دو میشوند معلم شما در زندگی و آمادگی پیدا می کنید که سوسیالیسم را بپذیرید.

داستان لمبک آبکش را فردوسی به نظم در آورده. چرا سوسیالیسم و ایده «هرکس به ندازه توانش و هرکس به اندازه نیازش» به مذاق عده عده ای جوان ساده لوح ایرانی خوش آمد تا حدی که جان بر سر این راه گذاشتند؟ مهمترین دلیل نه «منطق نهفته در نظریات مارکس» بلکه زمینه های مناسب ذهنی در جوان ایرانی بود. میتوان گفت سوسیالیسم در او در اثر بدآموزی نهادینه شده بود. همان بدآموزی های تاریخ و ادبیات ما بود. برای آنکه ادیبان و شاعرانت در طی تاریخ به تو بی اعتنایی به مال دنیا و زندگی درویشی و قناعت آموخته بودند. به تو کرامت و بذل و بخشش آموخته بودند و از خود گذشتگی. درویش بودی. پیرو مکتب «لمبک آبکش» بودی. امروز وقتی دوباره داستان لمبک آبکش را میخوانی متوجه میشوی که او یک احمق بود که وسیله اترزاقش را برای مهمانی که او را نمی شناخت فروخت تا شکم فربه آن ناشناس را سیر کند! و تو این حماقت را آینه عبرت و رستگاری و شایستگی کردی. اگر میتوانید همین امروز داستان او را در گوگل جستجو کنید مطمئنم با تجربه ای که امروز دارید او را طور دیگری قضاوت خواهید کرد. هرگز به یک جوان نصیحت نخواهید کرد که مثل لمبک آبکش که تاریخ ادبیات و اخلاق ایرانی او را تحسین کرده زندگی کند. و این لمبک آبکش یکی از بدآموزی های ویرانگر برای نسل فارسی زبانان بود که به آنها اخلاق درویشی زشتی را داد که بسیار با سوسیالیسم همخوان بود و همین زهر بود که راه تفکر سوسیالیستی را در نسل جوانان ایرانی قرن بیستم هموار کرد. با چنین تاریخ و ادبیاتی جوان ایده آلیست ایرانی قبل از ظهورمارکس درذهنیت خودش سوسیالیست بود.

علی بیغم در گنج قارون هم جامعه سوسیالیستی چهارنفری اش را داشت. سه مردی که توان کار کردن داشتند و مادری که به اندازه نیازش حتا اگر کار نمی کرد بر میداشت. و این هم کافی نبود..یک نفر دیگر را در راه دیدند و وارد سفره سوسیالیستی خود کردند. آیا خوراندن سوسیالیسم به این جوان ایرانی با این آموزه ها آسان نیست؟ یا دست کم وسوسه اش نمی کند؟

اما چرا امروز و در شکست آشکار سوسیالیسم در پیرانه سری آن جوان ساده لوح سابق با این حرارت از سوسیالیسم دفاع می کند؟ چون فرزند فردوسی هست و بد آموزی های او! مقلد همان قهرمان ها و پهلوان های فردوسی شدیم و رجزخواندن هایشان قبل از رزم وارد زندگی ما نیز شد. ما یاد نگرفتیم که آنچه فردوسی آورد در مقابل کشور دشمن است و نه ایرانی که با او اختلاف نظر داری. ازلات های محل بگیر تا تخته نرد بازها برای هم رجز خوانی میکردند و میکنند حتا اگر چیزی در چنته نداشته باشند. بسیاری ملل جهان تخته نرد بازی میکنند حتا یکی را ندیدم که رجز بخواند بجز فرزندان فردوسی: تو را با نبرد دلیران چه کار؟ و این را امروز در بحث سیاسی نیز رفقا بکار میگیرند. رجز میخوانند که حرف نزن تو افسر جزء بوده ای! (مغلطه علت جعلی) لابد اگر سرهنگ یا ژنرال بودم تو سلطنت طلب میشدی! فرزند ساده لوح فردوسی حتا اگر به چشمش ببیند که سوسیالیسم به چه فلاکتی افتاده است بازهم حرف مرد شان یکی است!

این نه منطق سوسیالیسم که یک بهانه بود. دلیل اصلی بدآموزی تاریخی و ادبی بود که جوان ایرانی سیانور زیر زبان گذاشت، تفنگ بدست گرفت و به سیاهکل رفت. و دختر ایرانی که در خانواده به دلیل دختر بودن مورد تحقیر پدرسالار بوده و هرگز چیزی نداشت که به آن افتخار کند، دختری که همیشه نگاه خانواده به او بود که نکند دست از پا خطا کند، حالا قانع میشد که اگر از خانواده ببرد و چریک بشود و در خانه تیمی سیانور زیر زبان بگذارد ارزشی بسیارانسانی تر خواهد داشت که میتواند به آن افتخار کند.

و این سوسیالیست ایرانی که که حرف مردش یکی است، در این پیرانه سری همچنان لج میکند که شاه بد بود. بسیار خوب بد بود. اما مرام فاجعه بار تو بهتر بود. بین بد و بدتر انتخاب دیگری نیست. دم همان بد گرم و نور به قبرش بباره. پسرش را بیاوریم. از نگاه من فاجعه آمیز ترین عمل سیاسی پیروی از نظریات سوسیالیست ها برای آینده ایران است.
برگرفته از ایران گلوبال

Loading


دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این نوشته،  نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع نهاد مردمی را منعکس نمی‌کند.

Loading