راوی : م.سحر
بارها گفته ام و باز شنو گفتارم
کز تو ای دوست یکی نکته تمنّا دارم :
بر سر تربت من بی می و مطرب منشین
تا به گوش تو رسد گوشه ای از اسرارم
من به زاغان سیه پوش جهان مظنونم
وز کلاغان دغا تا به ابد بیزارم
سنگ این گور بر این کوردلان خواهم کوفت
ناگهان گر سر از این خاک لحد بردارم
خوبرویان مگر از فارس به قم کوچیدند
که چنین می رسد از نکبت قم آزارم؟
گم شوید از سر گورم که صبا ره گم کرد
زین سیاهی که درین دایره شد دیوارم
تربت حافظ ازین شب صفتان خالی باد
تا نه با بیم عسس ، یار کند دیدارم.