سروده مسعود آذر
جهاندار یزدانِ جان آفرین
به جان و به تن مالک راستین
چو تصمیم بر خلق دنیا گرفت
نگر کاین عجیب از کجا پا گرفت
در آغاز بر پا نمود آسمان
درونش بنا کرد بس کهکشان
سپس آسمانرا به آتش کشید
وزین آتش آمد جهانی پدید
شکفتند سیارگان بیشمار
یکایک ز انگشت پروردگار
وزان پس چو گردونه بسیار شد
زمان زین دگرگون پدیدار شد
چو ماه و چو خورشید را آفرید
به یک نیمه دم برزمین جان دمید
فرا خواند برخاک بس ابروباد
تن آبها را در آن جای داد
به یک سمت گردون بیابان گذاشت
به یک سمت دیگر گل و سبزه کاشت
.
بهشتی برین تپه آماده شد
به فرمان او زندگی زاده شد
چو دروازه بگشود و دستور داد
بسی جانور آمد از هر نژاد
کمی پس چو گهواره بر پای دید
ز ره نوبت خلق آدم رسید
ز جان تکه ای برگرفت این اَبَر
که قالب زند خشتِ خام بشر
چنان شد کزآبی نه گرم ونه سرد
تنِ آدمی را به جان زنده کرد
نه شیطان وحورو نه جن پرورید
نه حتا فرستاده ای آفرید
هزاران پیام آورِ این زمین
یکی نامد از نزد جان آفرین
یکایک هوس را ره آور شدند
پیِ قدرت و جاه و مال آمدند
که این برج هستی هرآنکو گذاشت
نیازی به مکتوب و مکتب نداشت
.
گر آدم به یک جرعه از نطفه زاد
خرد را درون نهادش نهاد
که آگاه گردد به تمکین خویش
ز حیوان جدا سازد آئین خویش
زمان رفت و زان آدم از چند رنگ
به هر جای گردون نهادند چنگ
خرد خفتگان ره به صحرا زدند
به خاک بیابان شناور شدند
چو با سوسمار و ملخ زد نشان
چنین قوم نامیده شد تازیان
وزان سوی قومی دگر بی نظیر
خردمند و نام آورو بس دلیر
به گلخانه ی این فلک پا گشود
حقوق بشر را به دنیا سرود
.
ز اندیشه وگفت و کردار نیک
زبانزد به گیتی شد از کار نیک
نشست اندرون بهشتی برین
که نامیده شد مرز ایرانزمین
زمان از پس روزگاران گذشت
دل تازی از ما پر از کینه گشت
به ناشکری از هدیه ی کردگار
زد آخر گلوی خرد را به دار
.
چپاول ز کشتار آغاز شد
دهانش به مفتی خوری باز شد
چو ثروت ربود از شبیخونگری
بپا کرد با رهزنان لشکری
چنین کرم بی شرم صحرا نشین
به سر داشت رویای ایرانزمین
زمانی که لشکر به ایران رسید
خرد خانه ها را به آتش کشید
هم اجدادمان در اسارت گرفت
به خون نیاکان طهارت گرفت
وزان پس دگر عشق از یاد رفت
نکویی درین خانه بر باد رفت
چنین بی خرد قوم صحرا نورد
به ما دین به شمشیر تحمیل کرد
.
چگونه شد این زندگی پشت و رو
تفو بر تو ای دین تازی تفو
نه هریک ز ما زندگانی کند
چو مذهب به ما حکمرانی کند
.
به هر کشور آزادی ار ماندنیست
به سرمایه ای جز خرد بسته نیست
خرد جسم و روح و دل و جان تست
خرد مذهب و دین و ایمان تست
.
خرد هم پدر هم ترا مادر است
خرد در تو نیکوترین رهبر است
ترا فاش رازی دهم کم نظیر
به جان اندرون این سخن گوش گیر
وجودی به تاریخ شد جاودان
که اندیشه را داد چشم و زبان
.
نمیرم دگر تا قیامت دمی
که در قلب مردم نشستم همی