سروده کیومرث سیاہ
گَرَت گویند:
«امروز آخرین روزِ تو در دنیاست۔»
چه خواهی کرد؟ میدانى؟
کدامین کار را تکرار خواهی کرد؟
چه کردهستی که اکنون زان پشیمانی؟
کدامین حرف خود را باز خواهى گفت؟
کدامین گفته را مذموم میدانی؟
شکستی دل کسی را بر سر راهت؟
و یا مرهم بُدی از بهر درمانی؟
اگر افتادهای دیدی به ره، از خویش پرسیدی
ز حال و درد او آیا چه میدانى؟
چو میدانی نمیدانى که فردایى دگر دارى
نکو پندار وُ
نیکو گوی وُ
نیکی کن
به هر آنی که بتوانى
اگر خَستی دلی را بر سر راهت
کنون وقت است تا باشى تو درمانى
چشانی تشنهای را جرعهى آبى
خورانى گشنهای را لقمهى نانى
کنون آن کُن که مىبایست
تا فردا،
اگر باشد،
نگویی وُ نگویندت:
«چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی؟»