سروده ابوالفضل محققی
نهال من کی گل می دهد؟
دخترکی زیبا فرو افتاده بر خاک
تکرار می کند.
در بهاری نه چندان دور!
زیبا ومعصوم
مغرورو سرکش
چشمانی شرقی با اندوهی تاریخی
خیره شده برابدیتی زود رس
مجامعت شورانگیز جوانی
با
شورزندگی
شورعشق
شور آزادی!
تنها نیست
پیکرهای جوان غرق درخون
چشمان بسته شده بر زندگی
سردی واندوه مرگ.
اندوهی سخت .
نفس تنگی می کند.
اشگ امانم نمی دهد.
دخترکی با طراوت هفده بهارزندگی
غلطیده برکف سرد خیابان.
گیسوانی خونین
گیسوانی افشان
چشمانی به زیبائی یک رویا
خیره شده برآسمان.
دهانی باز
دربدرود درد انگیز
با
حیاتی که دیگراز آن او نیست.
دهانی که دیگردر گوش محبوبش
زیبائی یک تمنای عاشقانه را نجوا نخواهد کرد.
پسرکی نوجوان
معصومیتی کودکانه
غرق شده در خون
سایه افکنده بر سرتا سر خیابان .
هنوز کوچه از فریاد شادمانه او انباشته است.
اما
اودیگر بازی نخواهد کرد.
جدال سنگ است با گلوله.
سینه گشوده است
با گل سرخی خونین بر آن
میدان گاه غریبیست.
یوزپلنگ مغرور
پنجه بر صخره ها می کشد.
بربلندای کوههای سرکش ایران زمین می ایستد.
صلا می دهد.
مردی با طناب داری برگردن
شادی مردمان آرزو می کند.
مردی دوزخی
مردی فرو مایه
مغرورازقدرت
فرمان بر قتل عام می دهد.
"ترا چه سود
فخر بر فلک
فروختن
هنگامی که
هر غبار راه لعنت شده نفرینت میکند؟
تورا چه سود از باغ ودرخت
که با یاس ها
به داس سخن گفتی
آن جا که قدم بر نهاده باشی
گیاه
از رستن سر باز می زند
چرا که تو
تقوای خاک وآب را
هرگز
باور
نداشتی....
... باش تا نفرین دوزخ از تو چه سازد !
که مادران سیاهپوش
داغ داران زیبا ترین فرزندان آفتاب وباد
هنوز ازسجاده ها
سر بر نگرفته اند." شاملو
هنوز کودکی دهساله با قایق چوبی دست سازش
با دو گلوله نشسته بر قلب
درجستجوی خدای رنگین کمان خویش است .
با سوالی ساده!
پس کدامین هنگام
شادی فرا خواهدرسید ؟
کدامین هنگام نهال کوچک من
که در باغچه کاشتم
بی هراس از شحنگان
گل خواهد داد؟