سروده فرخی یزدی
به زندان قفس مرغ دلم چون شاد میگردد
مگر روزی که از این بند غم آزاد میگردد
از آزادی جهان آباد و چرخ کشور دارا
پس از مشروطه با افزار استبداد میگردد
طپیدنهای دلها ناله شد آهسته آهسته
رساتر گر شود این نالهها فریاد میگردد
شدم چون چرخ، سرگردان که چرخ کجروش تا کی
به کام این جفاجو با همه بیداد میگردد
ز اشک و آه مردم بوی خون آید که آهن را
دهی گر آب و آتش دشنۀ فولاد میگردد
دلم از این خرابیها بود خوش زان که میدانم
خرابی چونکه از حد بگذرد آباد میگردد
ز بیداد فزون آهنگری گمنام و زحمتکش
علم دار و علم چون کاوۀ حداد میگردد
علم شد در جهان فرهاد در جانبازی شیرین
نه هرکس کوهکن شد، در جهان فرهاد میگردد
به ویرانی این اوضاع هستم مطمئن زانرو
که بنیان جفا و جور بیبنیاد میگردد
ز شاگردی نمودن فرخی استاد ماهر شد
بلی هر کس که شاگردی نمود استاد میگردد