سروده گیتی پورفاضل
برف می بارد و من
به تماشای تو ای هوشربا
از پَسِ شیشه به هر تکهی رقصان
که سرِ شاخهی عریان درخت
مینشیند به نیاز
یا زمین را بدهد بوسه به ناز
سرخوشانه به شگفتی نگرم
گرمی خانه و سردی برون از شیشه
گِردِ هم آورده
فصل سرمای زَم و تابستان
چشمم افتد به سرِ شاخهی پُر برف درخت
یک پرنده که رهش گم کرده
یا ندارد لانه
لرزد و سر به گریبان دارد.
شاخهی سنگین از برف
سرِ خود میساید
به تن شیشهی آلوده به مِه.
روزن از پنجرهام بگشودم
که پناهش باشد
آبی و دانه نهادم به زمین
به هراسی که نمایان بودش
نگهی کرد به پیرامون خویش
دید جایی که به آب و دانه
محفل آراسته است
پر کشید و بنشست
سیر از دانه بخورد و آبی
گرمی خانه پسندید و بماند
نه قفس دید و نه زندانی و بند.
پس از آن روز به آن پنجرهی بگشوده
خوی کردی و به آب و دانه
تا به امروز که هر روز آید
بنشیند به سرِ شانهی من
نغمهای سر دهد و پَر بگشاید آزاد.
کاش یک روز ببینیم که زندانی نیست
بهر هیچ انسانی
نه قفس بهر پرنده
نه گرفتاری بند.
۲۸دیماه ۱۴۰۰