سروده گیتی پورفاضل
من زنام
من درافتاده به زندان تنام
من به تنگ آمده زین مِه سنگی
که ز خود ساختهام
گرچه هر لحظه دلم
عشق را با لب خاموش به فریاد آرد
لیک هرگز نشنیدست کسی آوایم
برنیاید ز نهانخانهی دل جز آهم
من زنم
من درافتاده به زندان تنام
که تنندوی هزاران ساله
گِرد من بافته است
چون زنم زشت و پسندیده نبود
گر مرا خواهش پروازی بود
تا نهم گام به وادی خِرَد
تا بنوشم ز می دانش و گردم سرمست
تا بیابم بینش
انچه در بند کشیدست مرا
چیده بال و پر پروازم را
دفتر پند ز مردان خداست
کآسمان پهنهی خود ساختهاند
و زمین گور زنان
در تبنگوی دل هر زن فرهیختهای
خفته دردی ز هزاران سدهها
از تن رابعه و مَهسِتی و دشنه مردانی که
جان ستانید به نام ناموس
به گناه عشقی
که جوانه زده در سینهی زن
وای از این همه بیرحمی مردانی که
نام خود را بنهادند پیامآور حق
و نوشتند که زن
بیخرد باشد و کوتهاندیش
ناقصالعقل و سراپا تقصیر
کار او زادن فرزند پسر
که اگر دختر بود
به سرم میبارید
از سیهابر ملامت باران
من شدم ابزاری
بهر مردانِ ستمپیشهی زنباره و مست
چون اَروسک که ندارد از خود
هیچ اندیشه پُربار و بلند
لیک
امروز شکستم همهی درهای
بستهی محکم آیینها را
که مرا هیچ ندید
که مرا پردهنشین همه دورانها کرد
خیزش امروزم
که به فریاد رسا میگویم
زن؛ زندگی؛ آزادی
فردای مرا خواهد ساخت
گیتی پورفاضل
۱۴۰۱/۱۰/۱۷