سروده بهروز تابش
واعظ شهر به قلب و به دغل رهبر شد
رنگ تزویرو ریا زیور این کشور شد
هرچه بود ابله و نادان پی او جمع شدند
کشوری بود و سری داشت که بی پیکر شد
ماه رخشنده پس ابر سیه پنهان گشت
دوره ای بود پسندیده ولی آخرشد
خر دجال برون گشت و زریشش هرمو
نغمه عهد دروغین که بلا آور شد
آنچه گفتند که ننگ است و گناه است و بد است
حال بنگر که نه سد بلکه دوسد بد تر شد
صحبت از مرد خدا بود و ز آرامش و صلح
خون چنان ریخت که دوران مغول باور شد
دیدی آن قوم طمعکار چه با خود بد کرد
شوکتش همچو گل فصل خزان پرپر شد
بر سرشاخ نشست و زبن آنرا ببریید
درک او پست تر از درک گروهی خر شد
گفت رندی تو چه سان وعده پر دادی گفت
خدعه کردم که بر این قوم نه زین بهتر شد
مگر این مردم نادان به چنین دام افتند
مگر این زاهد کاذب برشان سرور شد
نه هر آنکس که بدینگونه شدی صاحب امر
لایق امر بدی گرچه چنین باور شد
دیو اگر خاتم والای سلیمان بربود
نه سلیمان شد و نه جوهر او دیگر شد
سبع دد منشی جانی خون آشامی
ننگ بر ما که چنین جانوری رهبر شد