سروده مهشید رحیمیان
بگو گُردآفریدِ من، چگونه این شهامت، از تو بنویسم؟
که دستم ناتوان مانده، سخن از خامه بگریخته
که هرچه رود و دریا بود، خروشان، بی قرار گشته
که آوایت به کوهستان، همه کوهها فرو ریخته
بگو از بانگ و فریادت به وقت رفتن میدان چه بنویسم؟
چو رعدآسا بزد آتش، بزد تُندر به جانِ خصم ویرانگر
بگو از زلف و گیسویت، از آن مشکینِ ابریشم چه بنویسم؟
که ویران کرد، بساط و پایه یِ جور و نظام و دولت و رهبر
تو شیردختم، پلنگ تیز چنگالم، تو ای دردانه ي خاکم
بگو برتر ز اندیشه، ز هر گفتار و هر پندار
چگونه از تو باید گفت، چگونه بر تو خون گریم
که هر سوگی، که هر ماتم، نشاید بر تو ای فرمانده، ای سردار
نمیدانی که دنیا با دلیرانش، به تاریخش، به روزگارش
چو هرگز چون تو ناداشته، زبون، شرمنده گردیده
که گر آرند همانندی وزین بر نام و نیرویت
به پای تو، به پیشگاهت، گل حسرت هزار چیده
به تو گویم، اگر صدها نویسنده، نویسند از یلِ میدان به خاک خود
ندارند رنگ و خون در تن، خطوطی در هم و بی روح و بی جانند
جهان با تار و پودش، حماسه سازی و غوغا و شورَش
نسازد قهرمان چون تو، که مَهرویم، تویی تک شب چراغ و دُرّ بی مانند
تو را گویم، نشو دلسرد، اگر تیرهای مزدوران شکافتند قلب پر مهرت
نسازند هیچ گزندی، آفتی بر این دیار و بوم پر گوهر
که هرگز هیچ پلنگ، شیری ز این خانه نشد بر خاک
مگر صدها به بار آمد، ز بستر دختری چون تو، دلاور، گُرد و جنگاور
خامه: قلم