سروده الهه رهرونیا(نوشاد)
وای از آن روز که فواره زند چشمهٔ خون
وای از آن خشم که بر چلّه کشد تیرِ جنون
وای از آن صحنه که لبریز شود کاسهٔ صبر
که شود شهرِ غم از خونِ ستمگر گلگون
وای از آن ثانیههایی که ورق برگردد
وای از آن آتش سربسته که خیزد به برون
سر کشد شعلهٔ نفرین و بسوزد تر و خشک
بر سر و سینه زَنَد جیغکشان خصمِ جبون
رسد آن لحظه که بر لب برسد جان، آنگاه
سرِ هر شاخه یکی کشته ببینید نگون
رسد آن دم که چنان پاره شود این زنجیر
که بَرَد سیلِ خروشان ز نظر دشمنِ دون
میشود نوبت آهی که برآمد از دل
آنکه امروزه سوار است شود خار و زبون
شب دراز است و دلِ خونِ قلندر بیدار
فصل پاییزه به آخر برسد ای ملعون
----------------------------
این شعر را خیلی وقت پیش نوشتم. اما منتشر نکردم. خودش آمد. نمیخواستم بیاید. انگشتانم آن را نوشتند.
دلم نمیخواست کار به اینجاها بکشد. که پردیس خونین باشد.
یکروز از خون بیگناهان، روز دیگر از خون گناهکاران.
اما خیلی چیزهای جهان دست ما نیست…
زندگی ایستادن بر لب تیغ است.
مردم کشته میشوند. حکومتها را میآورند و میبرند و هر چه داناتر میشوم میفهمم که چه ساده بودم…
الهه رهرونیا(نوشاد)
۱۷ اکتبر ۲۰۲۲
۲۵ مهر ۲۵۸۱