سروده الهه رهرونیا (نوشاد)
تاجی برفت و ملتی بار حقارت میبرند
فرهنگ و خاک و ثروتش یکجا به غارت میبرند
سیمرغ گشته ساکت و بر عرصهٔ جولان مگس
خون میفروشند و درفش بهر تجارت میبرند
هر گوشه در تنپوش میش، روباه و گرگ تازهای
در بوق، شیادان دروغ همچون بشارت میبرند
کرکس پرِ رنگی به تن ، از استخوان هم نگذرد
هر چه رسد بر دستشان از این عمارت میبرند
این تیر تیرِ آخر و ،این خط رسیده تا به ته
یکروز دل، روزِ دگر ناموس و یارت میبرند
افعی نشسته در کمین. هان!باز کن هم چشم و گوش
تن را فروشی کرده و، جان را اسارت میبرند
دیگر نمیباید نشست، بگذشته آب از سر دگر
گر وا دهی تا سبزه را از نو بهارت میبرند
از غم شکستن مرگِ ما، تسلیم پایانِ وطن
تا چشم خود بر هم زنی، دار و ندارت میبرند
اما تو از میدان نرو این درد درمان گشتنیست
ورنه نشان لاله را، از لالهزارت میبرند
نشانی اینستاگرام و یوتیوب:
@elahe_rahroniya