سروده مهشید رحیمیان
دل بر زنُ ایرانم سوزد که در این خانه، جز خاک بر او جا نیست
با بودنِ ابلیسان کز زندگی جز کشتن، هیچ درس نیاموختند
با یورشِِ دیرینه، پیشانیِ هر بانو با تیرگی بنوشتند
فتوا ز حجابی که از فاطمه بگ٘رفتند
انگار که ندانند ما، با فاطِمه کاری نیست
با چاووشِ تکبیر و پاشیدنِ رُخ تیزآب
تاریکی، سیاهی را بر پیکره بن٘شاندند
با گردشِِ روز و شب، رفتیم تهِ یک مُرداب
هر کوچه و هر برزن پر شد ز سگانِ هار
از بیشرفانِ پست، در شهر بیاراستند
گر تاب، شکن زلفی، راهی به بُرون کاوید
با تیر و تفنگ و چوب دارنده یِ آن تاختند
با ضربه یِ یک باتوم، بسیار به گور کردند
چون قدرت و نیروشان وابسته به گیسویی
گر هلهله اندازد، اسلام فرو ریزد
گویی که اساسِ دین برپاشده بر مویی
انگاری که این میهن جای گُل و بلبل نیست
چون مرگ بیاوردند بر فرقِ سر ایران
با آیه ی هر قرآن، فواره یِ خون بیرون
اینگونه، بهشتی را، بر خود بخرند دیوان