سروده مهشید رحیمیان
در منبر و هر روضه بگفتند و بسی سینه بکوفتند
از ستیزه جو، نسلِ محمد، که به سر کرب و بلا بود
آن تشنه حسینی که بگفتند، از لای دو انگشت چنان آب گوارا، بر ایل و تبار و زن و فرزند نشان داد
لیک چشمه یِ جوشنده بخشکاند، چون مُردنِ لب تشنه به تقدیرِ چو خودخواه حسین بود
لب سوخته بشد کُشته و آن اهلِ حرم نیز
از اصغر و از اکبر و عبّاس، همه تشنه به خاک کرد
گر قسمت او بود که در بادیه بی آب بمیرد
در پرسشِ آنم ز چه رویی، ستم و جور و جفا بر همگان کرد؟
آن تازی و آن تشنه امام مُرد و به خاک شُد
وای، از قصه یِ شومی، که بر باوَرِ باشنده یِ این خانه سرشتند
در ماه عَرب، طبلِ مُحَرم بنواختند
بسیار سیه پوش، در کوچه یِ هر شهر، صف٘ در صفِ زنجیر برفتند
گویی که هزار بابک و پیروز، آن آرش و مهران، به صحرا و به آن خاک بکُشتند
بر سر بزنند دشنه و فواره یِ خونیست، که بر دور بپاشند
اِنگار هنر و شوکت و جاه است بر دشمنِ ایران، در ماتم و اَندوه نشینند
نادان که نداند از نامِ دلیران، کز ضربه یِ شمشیرِ حسین، خاک فتادند
بهتر که در آن رَه، مرگ گیرد و با تازی در آغوش، محشور بمیرد
چون در رهِ این بومِ کهن، کشتن و مُردن، شایسته به بی مایه و کج راه نباشد
آن کو که به دنیا شد و زایید با مهرِ چنان کوه٘ دیاری
هرگز به جز از نامِ وطن، بر دل و جان، قصه و پندار نباشد
آن تازی پرستان، بسّنده به ده روزِ محرم، آن شامِ غریبان ننمودند
برِ چلُمِ پوسیده هزار سال، بس قافله و زائر و زوّار بساختند
وای! از راهیِ درگاهِ چو خونخواره حسینی
بر دشمن و تازی، هر کِبر و غروری بر باد سپردند و به بیگانه بباختند
از خفت و از تشنگی و فحش و اهانت، نوش کرده و بر جان بخریدند
لیک بی رگ و بی ریشه چنانند، در سالِ دگر پیشی ز اُمت، در راه زیارت برُبایند
گویی که نه خواری بچشیدند و نه خاشاک بدیدند
دارند هوسِ گور به آنجا، بی غیرتیِ خویش به ناموس و به میهن بنمایند
لب تشنه سفیران، در راهِ زیارت، بسیار کشیدند و به حاجت نرسیدند
در مانده ز آنیم، که بر حالِ چنان اَبلهِ در راه، بسیار بگرییم یا قهقهه خندیم
کآن تازی پرستان، در خانه بسی یار بداشتند و پیِ او، آواره و دریوزه بگشتند
مهشید! زمان در گذر و جنبش و گردش، دل در گرویِ گریه بر آن قوم نبندیم
باشنده: ساکن
چلُمِ: چهلم