سروده مهشید رحیمیان
به یک خاکی که سرتاپا ، شکوه و افتخار، فخر و جلال بود
نشست بر تخت، عبا بر تن، جنایت پیشه و یک بیسوادی
حرامی، خونریز، کفتارِگرکی که تابستان شبی، بس کُشت و گور کرد
تو پنداری که قصّابی، بزد بر گله با ساتور و کاردی
ز آنروز کآن پلید بر تخت بن٘شست، سخنوَر گشته و دادِ سخن داد
بگفت از رهبرِ منفور و دیوش، ز ماتحت و زحلقومِ گشادش
که هیچکس را مباد، گفتار و قولی
که هرچه او بگفت قول شما باد، مگویید هیچ کلامی بر کلامش
به یک خاکی گُذر کرد یک دو روزی، بشُد با کاغذی دوکتر رئیسی
چو پوشاند بر تنِ آن دیو خونریز ، ردایی عارْیه از فرهیختگانش
بکرد باور، که شد کَس، راستی راستی، سر و رو، غبغبش پر از هوا کرد
گمان کرد٫ کو سرآمد شد و عالِم، به دنیا و به دهر و روزگارش
اگر بر کاسه لیسان دکتری شد ولیک بر ماست همان ایرانستیز و شیش کلاسه
کجا هرگز شنیدیم یا که دیدیم، گرفتند ابلهان تخت بزرگان
شغال، کفتار، خیانت پیشه و ابلیس هاری
هزار سال را شبی پیمود و طی کرد، چو کُشت در آن سرا، بسیار جوانان
رئیس جمهور، پلشتِ بیسوادی
که با اینکه بدارد کاغذی بنوشته در دست، ولی هرگز نخوانده واژه ای بی اشتباهی
چنان بُرد آبرو از مُلک و ملت
که مانَد تا که دنیائیست، به آن خاک و جبینش آن سیاهی
اگر آن اَبله و جلادِ درگاه، بکُشت فرهیختگان و خانه گور کرد
ولیکن بیسوادان، ناکَسان را صندلی داد
میندیشید که مرغِ بخت واقبال نشست رویِ سرِ هر بیسوادی
فقط همخون و هم شأنش به دنیا، بها و مِکنت و مال و مَنال داد
جمیعِ ابلهان، چون اَسترانی، اگر توهین بر آن چارپا نباشد
فقط در فکر خوابند و خوراک و شهوت و نفْس
به پشتِ کُرسیِ ایران نشینند و بجایِ حل و فصل و رفع مشکل
زمانی بر سر و سینه زنندُ گَهی دنبالِ پیش اند و گهی پَس
اگر میل سخن کردند به جمعی، ندارند عقل از بر کردن انشا به یکبار
روند در پشت میزی یا تریبون، چنان با نخوت و فیس و افاده
ولیکن چون کلاغان، کنند قارقار، سخنهاشان، ندارد محتوا یا پانوشتی
که گر حضّار بداشتند، علمِ خواندن، بدانستند طرف یک بیسواده
یکی خواهد تَبَلوُر را بخواند، بجایش واژه را تل. بور بخواند
یکی قُمُپز که استاد زبان است، ولی حتی اَلفبایش نداند
سخن کوته، که آن بی عُرضگان عرعر ندانند
که بدنامیست بر آن مرتع، طویله، که در بارگه چنان خر پروراندند
کو: که او
قُمُپز: خودنمایی