سروده مهشید رحیمیان
سرزمینم، ای وجودم، چشمه سارانت چه شد؟
آن قناتهایت، وَ آن، چاههای پر آبت چه شد؟
مردمانت تشنه از بی آبی اند
آن همه رگها و شاهرگهای لبریزت چه شد؟
هر وجب خاک از زمینت مرده از خشکسالی است
آن نفسهایی که برتر از مسیحا بود چه شد؟
کودکانت در پیِ لیوان آبی می دوند
آن نکو مردت، همان بابا، که آب میداد چه شد؟
مردمان در نوبتِ یک قطره آب ایستاده اند
بس گواراتر، ز آبِ زمزم و فردوسِ موعودت چه شد؟
هر چه تنگسالی به دنیا بود بیامد بر سرت
آن فراوان، کشتزارها، سبزه زارانت چه شد؟
دم به دم فریاد مرد و زن، که ما لب تشنه ایم
زنده رودت، آن لبالب پر ز آب، کارونِ خوزستان چه شد؟
تشنگانت را به جرمِ تشنه بودن می زنند
آن عدالت پروران، آن شاهِ شاهانت چه شد؟
سرزمینم، این دلم گنجینه ی درد و غم است
شکوِه ای از تو نمیدارم، ولی شادی چه شد؟
پیکرت در زیر شلاق و ستم، آن جور نامردان خمید
آن هیاهو، آن خروش شرزه شیرانت چه شد؟