سروده مه زاد رازی
دورمان نعمت فراوان بود و خواهانی نداشت
بسته تر از ذهن ما ایام، زندانی نداشت
خود زمستان را فراخواندیم و با کوچ بهار
خاک ما فصلی به جز فصل پشیمانی نداشت
آسمان روزی شهادت می دهد که چشم ما
تیره تر از این شب تاریک، دورانی نداشت
امتحانی را که می گیرد خدا از صبر ما
قسمت ایوب اگر می کرد ایمانی نداشت
کل آبادیِ ما بر دوش خان ها رفت و شد
کولبر نام کسی که تکه ی نانی نداشت
سایه افکنده ست شب، بر خاکِ مهرآیینِ ما
کاش هرگز دولت خورشید پایانی نداشت.....