سروده ناشناش
مدتی هست خدا رفته برون از نظرم
نه چنین بودم و یک فاجعه آمد به سرم
قصه اینجاست که من اهل عبادت بودم
صبح و ظهر و همه شب رو به سعادت بودم
باورم بود که حاجی شدن از ایمان است
شیخ و ملا واذان گوی محل انسان است
باورم بود که مفتی محل درویش است
هرچه میگوید از ایمان بخدای خویش است
چند سالی به همین حال وهوا طی کردم
من ندانستم از این کار چه حاصل کردم
یاد دارم که به یکباره پشیمان گشتم
الغرض حاصلش این بود که آگه گشتم
-
دیدم انگار که این ریش و عبا و تسبیح
همه اسباب ریا باشد و باب تفریح
پس آن چهره ی معصوم بدیدم شیطان
که خورد مال یتیمان و ندارد ایمان
سر من بند به یک ضای والظالیییین بود
کار او نفت و صدورش به یمن یا چین بود
ملا انگار که فهمیده عجب خر شده ام
چشم بر بسته کمی کور و کمی کر شده ام
پیش خود گفته که تا ذکر و دعا میخواند
از وطن هر چه درون هست به ما میماند
من در آن لحظه ز تزویر و ریا دور شدم
به خودم آمدم از باور خود دور شدم
بعد از آن کم کم از ایمان خودم خسته شدم
بخدا کفر نگویم ز خداوندی او خسته شدم
دیدم انگار از این دین که به من هدیه شده
سهم ملا همه پول و سهم من سجده شده