سروده مهشید رحیمیان
اگر، روزی گذر بر مصر کردم
روم پابوسِ نیکو پادشاهم
زنم زانو بر رویِ مزارش
کُنم بخششْ طلب، بهرِ گناهم
کنم درد و دلی سی چند ساله
بگویم: ای امیر و پادشاهم
اگر روزی بگیرم جاه و نامی
تویی سرچشمه یِ آن جایگاهم
بدون تو رَهَم پایان ندارد
تو بودی هر قرار و پایگاهم
ز روزِ رفتنت میهن فنا شد
تو بودی سرزمین و سرپناهم
شدم سرگشته و گمگشته راهم
تو بودی مونس و فانوسِ راهم
شبِ تاریکِِ من صبحی ندارد
تو بودی آن پگاه و بامدادم
شکست هر یال و کوپالم ز مرگت
تو بودی آن توان و خاستگاهم
خورم حسرت نبودم در رِکابت
کنم جان را فدایت شاه و ماهم
مرا رخصت دهی فرمانروایم
بشویم مرقدت با اَشک و آهم
بسازم تربتت را توتیایم
شفایِ دیده و چشم و نگاهم