سروده مهشید رحیمیان
از سرآغازی که دنیا زندگی را سر گرفت
نام این دیرینه خاک، پایه و هستی گرفت
وَز همانروزی که کوروش بر سیاهی چیره گشت
هر شکوه و افتخار، ماهیت، معنا گرفت
چون که خاکم خار چشم دشمن بی مایه شد
نقشه هایِ شوم بود، کَز ابر باریدن گرفت
آتشِ اِسکندران بر تختِ جمشید ِکُهن
آنچه قصر و کاخ بود، سوزانده و در خود گرفت
بعد از آن، با وحیِ کاذب در حرا
بیسوادی، رفته رفته، نامِ پیغمبر گرفت
لشگری با گفتِ او راهی بدین کاشانه شد
کیش و قاموس و زبان، با زور و با خنجر گرفت
آنچه آیین و سخن داشتیم و در اَنبانه بود
سوخته شد، با نام اِسلامی که کُشت و جان گرفت
در برون، یا محمّد، یا علی بود و به پنهان کیشِ ما
هر چه نیرنگ و ریا بود در روشها جان گرفت
بعد از آن، تاریخ و ریشه دیگر و چند گونه شد
نامِ یعقوب در میان آمد وَ شورش در گرفت
چون سرشتش از وطن لبریزه و اَندوده بود
هر چه مانده از زبان، با جانِ خود گوهر گرفت
با گذشتِ تلخ و شیرینها که بر خاکم فِتاد
غزنوی آمد و با یک حمله هندوستان گرفت
چون برفتند، بخشی از این خاک، با آنها برفت
هر که آمد در پَسَش، یکجا عراق و بعدِ آن شامات گرفت
کَم کَمَک خونخواره چنگیزی بشُد همسایه مان
نیش و دندان تیز کرده، بیشه یِ شیران گرفت
هر مغول با تیرِ کین، بر خانه ها یورش بِبُرد
آنچه از شیر و پلنگِ بیشه بود، دندان گرفت
چون بکُشت و پرده بیش از حد دَرید در یک سدّه
نام و رسمِ سربدار، جنبشی نو شد، رهی دیگر گرفت
مردمانِ خسته از زور و ستم برپا و تاراندَند مغول
لیک و اَفسوس، شیعه یِ اِثنی عَشَر پهنا گرفت
گفته ها اَندک کنم، چون که این خاکِ کُهن
با وجود پهلوی فرّ و جاه و شوکتی دیگر گرفت
نام این خاندان و آن آیینشان، تیرِ زهر آلوده شد بر دشمنان
اَهرمن خویی بپا کردند که با یک گُنده "هیچ" ایران گرفت
نقشه چیدند در جهان، نابود کنند آوازه مان
چهره ها، گفتاره ها، رنگِ و بو از خون و از ماتم گرفت
آن خِرد، اَندیشه که بی چون و چند ایران بِساخت
یکشبه راهی به بیرون، یا که گورستان گرفت
بارِ دیگر، قصه از ویرانی و نابودی شد
کُشت و کُشتار و پلیدی دامنِ مردم گرفت
غم مخور مهشید، که این هم، با همه رنج و عذابش بُگذرد
باز هم با هم٘تِ شیرانمان، نامِ میهن عطر و بو خواهد گرفت