سروده مهشید رحیمیان
دوش دیدم که خبائث درِ این خانه زدند
پایِ شادی ببستند و به شلاق زدند
هر که او اهل کتاب و هنر و فلسفه بود
بگرفتند و به تقصیرْ سرِ دار زدند
دردِ اَغیار بگفتند و ربودند از ما
هرچه داشتیم و به مِنبر، کوسِ اِمساک زدند
کَس نجُستند که رَوَد در رَهِ آن حیلت و ساز
قرعه یِ فال، به نام اُمتِ خفته و ناگاه زدند
نآمده آن شب و روزی که نغلتند در فِسق
رنگِ نیرنگ به تنُ داغِ ننگین، به ماتَحت زدند
چون همه جور نِگَر کرده و فریاد زدیم
همه نا کرده گُنَه را، سینه با تیر زدند
باک مَدار شاعره یِ اهلِ َقلم از بَرِشان
چو تو مهشید نیافتند، سر به دیوار زدند
داغ ننگین به ماتحت زدند: کنایه از جایِ مهر بر پیشانی