سروده مهشید رحیمیان
چنان شوری به سر کردی
که رویی برنتابانم ز فرمانت
چنان عشقی به دل کردی
که جان شد هر تنِ مرده، به آوازت
تو خود خونی، ز نسل پاکِ تاریخی
که بی مهرت، نه این خاک را وُ این آب را
نشانی، راهی در عالَم نخواهد بود
که با یک دَم شدی، هستی تو ایران را
تو چون خورشیدِ تابانی
به این تیره ترین شبهایِ این گردون
ورایِ ابرِ بی بارانِ ماتمزا
شدی دریا، به این تشنه لبِ هامون
بگو بر من، بر این سربازِ دیرینت
رضایِ پهلوی فرمانده و یارم
برِ آزادی این خاکِ در چنگال
چگونه در رکاب و همرهت تازم؟
که بر این مادرِ میهن، تویی رویایِ آزادی
به آن زخم و فراق و داغِ هر مادر
تویی مرهم، گوارا آبی بر آتش
که شوید رنجِ آن سالهایِ بی یاوَر