سروده مهشید رحیمیان
من از بربادرفتنِ مالی
فروشِ تنْ به یک نانی
فروشِ کلْیه و چَشمی
حتّی، از فروشِ قلبِ نالانی
از آن رویا و حسرتهایِ یک کودک
که شد پرپر به زیر بارِ جانکاهی
از آن جانسوز دردِ کولبرِ کُردم
به زیر چکمه هایِ بی سراپایی
از آن سوخته تنِ سوختبر
به هنگامِ فرار از بندِ مرزبانی
نمی نالم، که اینها جملگی هیچند
در آن هنگام که با یک سفره و خوانی
بکار گیرند گزسنه امتی گمراه
بخوانند در ثنا و مدحِ دلاّکی
که بسیار در حراج بگذاشت
وجودِ زشت و ننگینش به اَرزانی
همان سِیّد علی، مفعولِ منصوری
که بیچاره نمی داند، که نیستش راهِ درمانی
نمی فهمد، چنین جشنی برایش بی سراَنجامست
نداند هیچ در این برهه، که باخته آن بلیط بختِ آزمایی