سروده فرزند ایران
چو بوده سرزمین جولان شیران
شهنشه بوده کوروش سرزمین را
حقوق مردمان را بوده حافظ
چه باشد دین کس قومش که بوده
خردمند بوده عادل پادشاهی
و بعد از او هزاران سال دیگر
پس از آن کوروشی دیگر بیامد
بیامد کشوری از نو بنا کرد
ز بخت بد جهان در جنگی افتاد
رضا شاه کبیر بردند ز ایران
ولیکن آن پدر را یک پسر بود
به نام پهلوی محمدرضا شاه
برفتش شاه ما راه پدر را
توانا بود و دانا هم مدبّر
چو آمد ابتدا دشمن بدر کرد
به آبادی کشور چون کمر بست
بجد کردش هر آنی در توان داشت
به دانایی کس دادش مقامی
یقیناً بوده فردا به ز امروز
راه صد ساله را چند ساله پیمود
ولیکن دشمن این مرز و این بوم
به گرد هم بیامد دشمنان جمع
سیاهی یک طرف سرخی دگر سو
ز شیران برگرفتش نام ایران
رفیع است جای او در شأن انسان
به مردم رحمتی بودست و رحمان
ندارد برتری در نزد سلطان
همه عالم بکردند جمله اذعان
بگشته مملکت نابود و ویران
رضاشاه کبیر خورشید تابان
بکند جهل و خرافات بیخ و بنیان
بشد این سرزمین اشغال دزدان
بکردند جمله ملت زار و گریان
تو گویی نعمتی بوده ز یزدان
که باشد با پدر جایش به رضوان
رساندش دوره ظلمت به پایان
رهانید کشورش از همه بحران
نداد فرصت حرامی را به جولان
بپا خیزان به رستاخیز داد فرمان
به آن سالها همه آبادی عمران
خردمندان سپرده رکن و ارکان
به تاجر یا معلم یا که دهقان
بشد از این تحول همه حیران
برآشفته از این و گشته ترسان
ز روس و انگلیس ملای شیطان
فریفته جمله مردم را چه آسان
بکردند حیلهای نیرنگ و خدعه
همه پیران بگفتند این به مردم
کجا شاهی برند و آورند شیخ
دریغا مردمان کردند حماقت
گدا بوده گدازاده چه داند
بلایی بدتر از تیفوس و طاعون
ز شرّش بیامان جاندار و بیجان
به صف کرده همه کفتار و سگها
هر آن مردم که خواهد حق خود را
ز بیدادش چو خواهد هر کسی داد
بسر شد طاقت مردم به ظلمش
بیامد کوی و برزن نان طلب کرد
بگفتا ثروتم دادی تو بر باد
بگفتا بس کن و دیگر حیا کن
ولیکن شیخ عظمای وقاحت
بیاورد توپ و تانکش در خیابان
عراقی در مشهد در حال تفریح
ز غیرت میزنی دم ای بسیجی
و شرمت باد از این رسوایی و ننگ
به خاک و خون کشید هر کس که بودش
بزد سرب گران بر سر گهی پا
به غزه کودکی شد خون دماغی
ولیکن کودکان کشور خود
سه تیرش را بزد سینه یکی قلب
بشوراندند همه مردم به طغیان
که دینبازی چیه شیخ است و دکان
حماقت اینچنین کی کرده نادان
سپردند ملک و ملت دست شیخان
امیری و قضاوت رای و دیوان
که ویرانگر بود چون سیل و توفان
نمیبارد دگر برفی نه باران
ز رو بسته کمر شمشیر عریان
بخواند دشمنش چون کرده عصیان
به آنی میکند در بند و زندان
بر افروخت خشم خفته ماه آبان
بگفت از ظلم حاکم گشته نالان
فلسطین تا یمن سوریه لبنان
از این فتنهگری آشوب و بهتان
گلوله جای نان دادش به آنان
چماقداران به صف گردان به گردان
تو لشکر میکشی آنوقت به تهران
شرف در تو نباشد تا که وجدان
نشسته مزدوران در بام و ایوان
ز کودک تا بزرگ زنها و مردان
دریدش سینهی مردم چو گرگان
بگفتا سیل خون افتاده کنعان
کند سیبل مقابل همچو پژمان
دگر بر سر زدش بی دین و ایمان
بکرد حمامی از خون مملکت را
چه گلها که نشد پرپر در آن ماه
پس از آن هر که خواهد داد فرزند
ولیکن بیدوام است ظلم ظالم
از این رو مژدهام ای شیخ ضحاک
ز نیزار جنوب تا که به گیلان
چو ابراهیم و پویا همچو پیمان
یقیناً بند او را گشته مهمان
حکومت پایههایش گشته لرزان
بپا خیز و سلامی کن به پایان