سروده مهشید رحیمیان
همدلان، وقت قیامست، ز جا برخیزید
آب و نانی بَرِتان هیچ نماندَست، ز جا برخیزید
دلی بر صفِ شکر، روغن و یک نان مبَندید
که همه بازی دجال و سپاه است، ز جا برخیزید
آنچه یارانه بدادند و گرفتند ز شما
جملگی زآنِ شما بود، خَموش مَنْشینید
چَشم بر دولتِ تزویر مدوزید، که فراوان بُردَست
که ز دزدان نرسد هیچ نکویی، به زمین مَنْشینید
سفره ها آب بِرَفتند، آهِ حسرت مخورید
که به آهی نشوید سیر، وطن شور و شری اندازید
هرچه آب، سبزه به خاک بود، به حُکمی خشکید
بی مهابا، به دلِ خصم کُهن بیم و هراس اندازید
تشنه اند آنهمه یاران و عزیزان، ز خواب بُگْریزید
همه لشگر شده بر کوسِ شجاعت بزنید
چو بهار چشم براهست و زمستان گذراست
یار و همدل شده، بر قلبِ حرامی بزنید
همرهان، ثروت بی حد و حِسابیست بنام همِگان
لیک بامی به سَری نیست داد و فریاد، خروشی بکنید
بیش از این، تکیه به سردسته ی دزدان مَکُنید
که زمانست، که آن قافله سالار به دوزخ بکنید
بَرِتان: برایتان
بُردَست: دزدیده است