سروده شکوه میرزادگی
هزار و چهارصد و یک سال گذشت
هنوز بهار که می شود، آواز قناری
از حنجره کلاغ ها شنیده می شود
و خفاش ها در لباس پرستوها
ما را از یکدیگر جدا می کنند
هنوز عطر شکوفه های سیب
از گریبان عشق می گریزد
و الهه های مهربانی
در انتظار خورشید تب می کنند.
***
هزار و چهارصد و یک سال گذشت
اما هنوز دیر نیست،
هنوز حتی، آتشکده های خاموش
ذهنی شعله ور از آتش دارند
هنوز جرعه ای شراب تنگ بلاغی
در رگ هامان می جوشد
و به جنگ زوال عقل می رود
***
هزار و چهارصد و یک سال گذشت
و ما هنوز زنده ایم
و هنوز خاک صبور باستانی مان
در انتظار پایکوبی های فردا طربناک است