سروده سعید خلیلی
مثال بید مجنونی ز رقص باد میترسم،
خدا را ای قلم بسکن که از جلاد میترسم.
هوای جان شیرینم چو بیپروا تبر داری،
بُوَد این بیستون تن را غزل فرهاد میترسم.
نگو با من بگو یکدم چه آمد بر سر ایران،
که زیر آب هم حتی من از فریاد میترسم.
سرای آریوبرزن ز ایرانی و اهریمن،
ببین چون؟ میرود هر دم، چنین بر باد میترسم.
سواری نیست کو اسبی، در این بیتوتهی ماتم،
نگو برخیز و غوغا کن کزین آحاد میترسم.
حصار و صد هزاران سد، شبی اعدام صدها صد،
ازین آرای میلیونی، ازین اعداد میترسم.
پدر را مادرم خلوت ز پستوی هراس آمد،
تو معذورم بدار ای دل، که مادر زاد میترسم.
کجا ایمن توان بودن ز تحریر حقایقها،
حقیقت ای برادر جان، از آن شداد میترسم.
چه میگوئی ز هم خونی، خیالی نیست از دشمن،
بسی با من چو پیراهن، کزین افراد میترسم.
اگر چه پیر و دلگیرم به هر بادی نمی میرم،
ولی از ذوب دستانت در این مرداد میترسم.
خدا بازیچهی دست جماعتهای خائن شد،
ز پیشانیه سوزانده به لب اوراد میترسم.
دوباره کعبه بتخانه پر از احرام دزدانه،
هنوزم خون و قربانی کزین اعیاد میترسم.
هرمهای نوین بنگر مصلاها و مسجدها،
امان از سنگر شیطان، کزین بنیاد میترسم.
امام نحس از این سر، اگر چون سیزده در شد،
رسیده چهارده از ره، بسی شیاد میترسم.
تمام روزها روزه همه شبها عزاداری،
چه گویم جشنهاشان را، ز هر میلاد میترسم.
مرا با امت نادان چه جای صحبت ای جانم،
ثوابی نیست زین مویه، کزین ناشاد میترسم.
چه خواهد شد نمیدانم، وطن رفتهست بر طوفان،
ازین بی مایه فرزندان، چونان اجداد میترسم.
بخون بنشسته حنجرها، سکوت مرگ را بنگر،
ز قتل فی سبیلالله و این بیداد میترسم.
من و انکار و بی دینی، خداوندا ببخشایم،
گر از فتوای بس پوچی ز استشهاد میترسم.
به نام اعظمت جانا بسی خون میشود جاری،
چه جز شرمندگی گویم، که ات اندر یاد میترسم.
رسیده جشن کفتاران به دور لاشهی شیران،
ببین سور شیاطین را کزین میعاد میترسم.
چرا عمامه بر سرها نمیترسند از کشتن،
ددان در چالهی میدان چنین آزاد میترسم.
چه کابوسی شده زادن، در این بیهوده جان دادن،
نه تنها کشتن و مردن، که از هر زاد میترسم.
الها یادم آن روزی که آدم گفت با زاری،
رها زین شهوتم گردان که از اولاد میترسم.
نه تنها در مَلِک بیمی ز خلقت بود و انسانها،
خدا هم در ازل گفتا کزین رخداد میترسم.
کجا گوشی بیابم تا سروش حق در او خوانم،
قلم دستم به دامانت، ز عدل و داد میترسم.
(در این واپس چه شوخیها بُوَد این بید مجنون را،
چو داند بر زمین برگی اگر افتاد میترسم.)
برگرفته از فیس بوک نویسنده