امیر طاهری
ایهاالناس! ایهاالناس! مشروطهخواهان به بنبست رسیدهاند و اکنون میکوشند تا راه را برای نیروهای مترقی سد کنند! این تازهترین مضمونی است که بعضی مخالفان مشروطه پادشاهی در فضای مجازی با بهتر بگوییم جنگلهای توییترستان و یوتوبستان تبلیغ میکنند. (البته بهجای ایهاالناس میبایستی میگفتیم: تاواریشهای عزیز!)
این هجوم تازه علیه مشروطه پادشاهی به شکلهای گوناگون، اما همواره توام با حملات شخصی صورت میگیرد. اما ما برای پرهیز از شخصیکردن این جدال سیاسی تنها به ادعای مطرحشده میپردازیم.
اولا اگر مشروطهخواهان به بنبست رسیدهاند، چطور میتوانند راه نیروهای مترقی را سد کنند؟ آیا نیروهای مترقی نیز در بنبست قرار دارند؟
ثانیا این ادعا متکی بر کدام دادههای جدی است؟ یک سخنگوی نیروهای مترقی میگوید: درحالیکه یکی از مشاوران «شاهزاده رضا پهلوی» برقراری یک نظام «سکولار و دمکرات» را هدف میداند، یک تئوریسین مشروطهخواهی خود را مخالف سکولاریسم و دمکراسی اعلام میکند.
به فرض که چنین ادعایی درست باشد، که نیست، باید یادآور شد که نظام مشروطه پادشاهی با نظام مارکسیست-لنینست-استالینیست مترقی تفاوت دارد. مشروطه پادشاهی، یک نظام تکحزبی و درنتیجه تکنواز و تکصدا نیست، زیرا نه مرام است، نه مسلک و نه ایدئولوژی، بلکه دستورالعملی است برای اداره یک جامعه بر اساس فرهنگ و تمدن خودش و اصل حاکمیت ملی. درنتیجه آنچه یک مشاور «شاهزاده» میگوید فصل الخطاب، به قول آیتالله خمینی، یا پراودا به قول ولادیمیر ایلیچ نیست و میتواند و باید مورد نقد یا بهگزینی قرار بگیرد.
در قلمرو ولادیمیر ایلیچ است که یک دنیای موازی شکل میگیرد. واقعیت که به زبان روسی «ایستینا» (ISTINA) است تبدیل میشود به پرودا (PRAVDA) یعنی آنچه از حزب طراز نوین، حقیقت شناخته میشود. در این دنیای موازی، طبقه کارگر میشود پرولتاریا. بعد پرولتاریا تقسیم میشود به لومپن پرولتاریا و استخانویستها (STAKHATOVIST)، طبقه متوسط میشود بورژوازی و سپس خردهبورژوازی و بورژوازی کمپرادور (Comperador)، زمینداران میشوند فئودالیته و سپس فئودالیسم وابسته به امپریالیسم.
هدف ترقیخواهان به گفته لنین در جزوه دولت و انقلاب «ایجاد شرایطی است در جامعه که در آن هر ننه قمری یاد بگیرد چگونه حکومت کند»، (واژهای که لنین به کار میبرد کوخارک KUKHARK است که ترجمه روسی کنیز مطبخی است)، اما همین کنیز مطبخی یا ننه قمر که قرار است یاد بگیرد چگونه حکومت کند، همچنین باید بیاموزد که مهمترین وظیفهاش «اطاعت محض» از «رهبر» است.
لنین اصل «سانترالیسم دموکراتیک» را چنین توضیح میدهد: کارگران (البته نه همه مردم) در هر ابراز عقیده آزادند، اما هنگامی که کمیته مرکزی حزب تصمیم گرفت، دیگر هیچ نظری نمیتواند مطرح شود. لنین اندکی پس از پیروزی کودتای بلشویکها متوجه شد کنترل خود کمیته مرکزی نیز کار آسانی نیست، زیرا انسانها دوست ندارند که در نقش لعبتکان بیاراده ظاهر شوند. درنتیجه او یک گروه کوچکتر را به نام کمیته کنترل کمیته مرکزی (cccc) مرکزی برای همصدا کردن کمیته مرکزی به راه انداخت. چندی بعد معلوم شد که cccc نیز نمیخواهد تکنواز باشد – یعنی بهناچار دفتر سیاسی (Politbyuro) را فصلالخطاب معرفی کرد.
بعضی اعضای دفتر سیاسی اط جمله رفیق میازنیکوف (MYAZNKOV) خواستار بازگرداندن آزادی بیان و مطبوعات البته در سطحی محدود شدند.
لنین در پاسخ به عریضه رفیق میازنیکوف نوشت: «ما چون هیچ علاقهای نداریم که خودکشی کنیم و هرگز آزادی بیان و مطبوعات را نخواهیم پذیرفت. آزادی مطبوعات به این معناست که بورژوازی بینالمللی بهسرعت صدها و هزاران نویسنده و روزنامهنگار ضدانقلاب را خواهد خرید تا جنگ تبلیغاتی علیه ما به راه اندازد.»
او سپس خواستار تصفیه روزنامهنگارانی مانند میلیوف، چرتف و مارتوف میشود، که انتظارات بسیار ملایمی از رفتار «حزب طراز نوین» داشتند.
در پاسخ به نامهای از کامنف، عضو برجسته دفتر سیاسی لنین، مینویسد فکر نکنید که ما برای همیشه از ترور دست کشیدهایم. هرگاه لازم باشد از ترور برای دفاع از انقلاب بهره خواهیم گرفت.
سرانجام برای حذف همه صداهای متفاوت لنین، «اطاعت محض از رهبر» را یک ضرورت تاریخی برای حفظ نظام انقلابی اعلام میکند. (چیزی شبیه اطاعت از ولیفقیه برای حفظ نظام خمینیگرا که اوجب واجبات است.)
او مینویسد پیروزی انقلاب در سطح جهانی مستلزم همصدایی انقلابیون است، در غیر این صورت سوسیالیسم یعنی دیکتاتوری پرولتاریای جهانی، واقعیت نخواهد یافت.
تاریخ نشان داد که لنین، بیآنکه خودش بداند، حق داشت. تکصدایی موردنظر او هرگز میسر نشد. دنیا انواع سوسیالیسمها را تجربه کرد؛ سوسیالیسم واقعی، سوسیالیسم در یک کشور، سوسیالیسم علمی، سوسیالیسم دموکراتیک، سوسیالیسم انقلابی، سوسیالیسم فرضی، سوسیالیسم نهادی- انقلابی، سوسیالیسم عربی، سوسیالیسم اسلامی، سوسیالیسم گولاش و سوسیالیسم بودایی.
لنین در واقع از سن ژوست، انقلابی فرانسه سده هجدهم، الهام گرفته بود. به گفته سن ژوست: «انقلاب مانند سفر کاشفانی است که همه نقشههای گذشته را میسوزانند و بینقشه به سرزمینهای ناشناس میروند.»
البته سن ژوست شاید نمیدانست که بعضی کاشفان بینقشه مانند معروفترین آنان یعنی مجلان (MAGELLAN) پیش از پایان سفرشان کشته میشوند.
شکست همه سفرهای بینقشه از انقلاب کبیر فرانسه گرفته تا استقرار نظام کاسترویی در کوبا، نخست ناشی از نادانی سیاسی ناخدایان آن سفرهاست، که همواره تخیلات خود را بر واقعیت رجحان میدادند.
تنها «انقلاب» بالنسبه موفق «انقلاب آمریکا» بود که با چندصدایی، زد و بند سیاسی، سازشکاری و ترجیح ممکن به مطلوب توانست، تازه آن هم پس از یک جنگ داخلی پرهزینه، به استقرار برسد. (رهبران انقلاب آمریکا از تساوی همه آدمیان میگفتند، اما همگی جزو بردهداران بودند.)
دومین دلیل شکست «انقلابها» این تصور است که جامعه یک صفحه سفید است که رهبران انقلابی میتوانند آنچه را که دلخواهشان است بر آن نقش کنند.
جنبش مشروطه ایران، البته، با توجه به آن زمان که از انقلاب فرانسه الهام گرفته بود، انقلاب خوانده شد. اما این جنبش در شرایطی متفاوت شکل گرفته بود. طراحان مشروطه ایرانی، شاید بهطور غریزی سرچشمه الهام خود را در فرهنگ خسروانی خود یافتند. برای آنان ایران یک کاغذ سفید نبود - واقعیتی زنده بود که مانند هر واقعیت زنده دارای تضادها و تناقضهای گوناگون است. رهبران مشروطه ایرانی برخلاف سن ژوست یا لنین، حذف این تضادها و تناقضها را با اعمال زور و البته ترور جستوجو نمیکردند. آنان نمیخواستند پادشاهی را حذف کنند و اسلام و تشیع را به زبالهدان تاریخ بیفکنند. همچنین مشروطه ایرانی برنامهای برای ایجاد یک «استبداد صالح» نداشت. هدف مشروطه بازتعریف نیروها و ساختوسازهایی بودند که ایران را تشکیل میدادند - بازتعریف آن در خدمت انسان ایرانی. در قانون اساسی مشروطه، پادشاه هیچ قدرتی خارج از آنچه در آن قانون آمده است، ندارد و درنتیجه با «رهبر» به گفته لنین یا «ولیفقیه» خمینیگرایان قابلمقایسه نیست.
مشروطه، برخلاف لنینیسم و خمینیگرایی انحصارطلب نیست - تنها نظامی است که در آن برای همه جا هست - ازجمله لنینیستها و خمینیگرایان در چهارچوب قانونی که بر اساس آن حاکمیت ملی، نه طبقاتی یا مذهبی، وضع شده است.
یک ویژگی مشروطه تواضع هدفهای آن بود - هدفهایی که در چهارچوب ممکنات شکل گرفت نه در چهارچوب مطلوبات یا خیالات ناکجاآبادی.
همه انقلابهای بعد تراژیک و البته یک بعد کمیک دارد. بعد تراژیک هنگامی ظاهر میشود که قهرمانان انقلاب با عواقب قهرمانی خود روبرو میشود. در یک ملودرام قهرمان در برابر یک ضد قهرمان قرار میگیرد. در تراژدی قهرمان در برابر سرنوشت محتوم خود از پای درمیآید. کافکا این رودرروی را چنین توصیف میکند: «اسب درشکه شلاق را از درشکهچی میگیرد و خود شلاقزن میشود. سرانجام اسب درمییابد که این شگرد درشکهچی بوده است که حتی نمیخواهد زحمت شلاق زدن را بکشد.»
طرز فکر انقلابی در نقطه مقابل طرز فکر سیاسی قرار دارد، زیرا همواره ممکنات را فدای مطلوبات میکند. درحالیکه سیاست هنر شناخت ناممکنات است. انقلاب با شعار آزادی به میدان میآید، اما بهسرعت درمییابد که انقلاب و آزادی مانع الجمعاند. روبسپیر، رادیکالترین رهبر انقلاب کبیر فرانسه، چند روز پیش از آنکه سر خود را زیر گیوتین از دست بدهد، نوشت: «انقلابی که نمیتواند آزادی بدهد جنایت بزرگی است که جنایات کوچک را میپوشاند.»
در عالم انقلاب مفاهیم کپسولی بهجای دادههای تحلیلی عرضه میشوند. گفتمان انقلابی به سبک کتاب دعاها نوشته میشود. در چنان عالمی بحث سیاسی آرام، مودبانه و بهگزینانه میسر نیست، زیرا رقیب یا مخالف خیالی یا واقعی تبدیل میشود به یک کاریکاتور.
امروز مخالفان انقلابی و مترقی مشروطه پادشاهی همان روش را به کار میبرند. نخست، کل فرهنگ خسروانی ایران را با کلیشههایی مانند «باستانگرایی» یا «ارتجاع» کنار میگذارند، سپس مشروطه را از پادشاهی جدا میکنند. گام بعدی، تنزیل پادشاهی به سلطنت و پادشاهیخواهان به سلطنتطلبان یا «شاهاللهی» هست که بهنوبه خود لمپن لقب میگیرند. مخالفان فرهنگ ایرانی و مشروطه پادشاهی در آخرین سنگر خود در جدل میگویند: شاه باید سلطنت کند نه حکومت!
اما در مشروطه ایرانی شاه نه باید سلطنت کند و نه حکومت، و در همین حال باید هم سلطنت کند هم حکومت. بهعبارتدیگر، شاه مشروطه فراتر از سلطنت حکومت وظیفه دارد که پادشاهی کند.
سلطنت یعنی اعمال سلطه یا کنترل بر کشور، کاری است که نهادهای نظامی در چهارچوب دولت زیر نظارت شاه باید انجام دهند. حکومت یعنی تعیین سیاستها و اداره کشور که وظیفه قوه مقننه، قوه مجریه و قوه قضاییه است و باز هم زیر نظارت پادشاه بر عهده میگیرند.
از آنجا که وظیفه اصلی هر ساختار دولتی اداره استثناهاست، نه تسلط بر همه جنبههای زندگی فردی و اجتماعی، پادشاه مشروطه بهعنوان یک نهاد وصلکننده همه نهادها نمیتواند یک رهبر، در مفهوم لنینی یا خمینیگرایانه باشد. به گفته ابوالقاسم پاینده: «شاهی که از این نقش خارج شود، شاه بد یا خوبی نخواهد بود. او فقط، شاه نخواهد بود.»
این مفهوم را محمدرضا شاه در عمل نشان داد. «پیوند شاه و ملت» که اصل اساسی پادشاهی محمدرضا شاه بود، به ایران امکان داد که زیربناهای دولت ملت معاصر با زمان خود را به وجود آورد. در سال ۱۳۵۷ محمدرضا شاه تاکید کرد که شاه ایران نمیتواند یک دیکتاتور انقلابی باشد و برای حفظ قدرت باز به گفته لنین و خمینی، هر کاری را «که لازم باشد» انجام دهد - هر کاری یعنی اعدامهای دستهجمعی و مجمعالجزایری از، فراری دادن میلیونها شهروند از میهن خودشان و تحمیل یکصدایی موردعلاقه انقلابیون مترقی.
امروز در ایران، در چهارچوب فرهنگ خسروانی و مشروطه پادشاهی برای همه جا هست. درحالیکه دیگر گفتمانها شقه شقه کردن جامعه را بر اساس طبقه، دین، مذهب، قوم، زبان و مسلک عرضه میکنند. سوسیالیسم توحیدی میتواند همانقدر خطرناک باشد که «ولایتفقیه» با پوشش توحیدی اسلام.
پیام مشروطهخواهان این است: ما شما را حذف نمیکنیم. آیا شما نیز حاضرید ما را حذف نکنید؟ بیایید دوستانه گفتوگو کنیم.
برگرفته از ایندیپندنت فارسی