علیرضا نوریزاده
دماوند بودیم. نشستی که با بودن سپان (زندهنام محمدعلی سپانلو) احمد جان کسیلا، اصغر واقدی، برادرهمیشه شاعرم و... سایههای حضور چند غریبه را که خیلی زود رفیق شدیم، بیرنگ کرده بود. سپانلو از کیفش کتابی بیرون آورد و خواندن فصلی را شروع کرد: «وقتی شاه سلطان حسین به قدرت رسید، شهر دلگشای خلدآسای دارالسلطنه اصفهان از فرط معموری و آبادی جا و مکان خالی نداشت، اما پادشاه جمجاه قدرقدرت رغبتی به کار ملک نداشت و روز و شب در اکل و مجامعه بسیار حریص و بیاختیار بود. از آثار زوال دولت و اقبال آن سلطان جمشیدنشان این بود که طبع اشرفش از اسبسواری متنفر شد و مایل به خرسواری شده بود...»
سپان با صدای عزیز پرطنینش احوالات شاه سلطان حسین صفوی و ملاباقر مجلسی را میخواند و ما محو او، تا سحرگاه شنیدیم. فردا در تهران به سراغ جاوداننام مرحوم جعفری به کتابفروشی امیرکبیر رفتم و «رستمالتواریخ» آصفالحکما را خریدم و دو سه هفته بعد در برنامه رادیویی گروه ادب امروز معرفیاش کردم.
شاید اگر نسل ما و پیش و بعد ما این کتاب و رساله روحالله مصطفوی کشمیری را خوانده بودند، به چاه فتنه او سقوط نمیکردند. صاحب رستمالتواریخ جایجای قصه سقوط ملتی را از اوج فلک به گنداب رژیم ایدئولوژیکی باز گفته بود. شاهی که مجامعت خران را نمایش مطبوع خود و پنج هزار بانوی حرمسرایش میدانست و وقتی لشکر محمود افغان اصفهان را در محاصره داشت، دلخوش به آش آخوندهایی بود که ۹۰ هزار نخود را با دعای کبیره به آش ریخته بودند تا افغانها دود شوند و به هوا بروند.
داستان شاه سلطان حسین و ملاباقرهایش به جز در دوران ۵۰ ساله افشار و زند، دوباره برپا شد و فتحعلیشاه و فرزندان و نوادگانش از تیره سلطان حسین صفوی بودند که به استادان نقاش عصرشان فرمان میدادند بر دیوارهای عالیقاپو و چهلستون تصاویر الفیه شلفیه بکشند. مظفرالدین شاه هم به کمالالملک دستور میداد از آن عکسهای خوب زنان و شاهدان بر دیوارهای صاحبقرانیه ترسیم کند اما کمالالملک شرافتمند پشت به او کرد و از مجلس شاهانه بیرون شد. این رضا شاه بود که دکان ملاها را تخته کرد تا میهنش روی آبادانی و پیشرفت ببیند.
ما در این چند سال اخیر هزار نقش زمانه را دیدهایم. گو اینکه هیچکدام چنان نبوده که در آیینه آرزوهای ما تجلی یافته است. با این همه، میتوانم با قاطعیت بگویم که در یک معنا، آنچه طی چهار دهه اخیر دیده و تجربه کردهایم و در معنای دقیقتر، تحولات سه دهه حکمرانی سیدعلی آقا حسینی خامنهای چنان است که از نظر تاثیر و بازتاب آن بر پهنه زندگی اجتماعی و سیاسی کمتر از رنسانسی نیست که جوامع مسیحیمذهب در ایتالیا و فرانسه شاهد آن بودند.
به معنای دیگر، انقلابی که برای مردم ما هزاران مصیبت و فلاکت و رنج و شکنجه و فقر و آوارگی به همراه داشت، در کنار سیئات، حسناتی هم داشت که نقش و اثر آن در خانه پدری و آینده ایران، بهمراتب بیشتر از پلیدیها و سیاهیهای این رژیم خواهد بود؛ من به اشاره، به این حسنات میپردازم.
۱ــ سال ۱۳۵۷ در آستانه انقلاب، از راست ارتجاعی تا چپ انقلابی، از جبهه ملی میراثدار مصدق تا آقای مهندس شهرستانی شهردار تهران، از وکلای مجلس رستاخیز تا تئوریسین حزب توده استاد احسان طبری، از چریک سرافراز مبارز اشرف دهقانی تا زندانی نادم برادر مسعود رجوی، یکصدا ستایشگر حضرت آیتاللهالعظمی امام خمینی، نویسنده تحریرالوسیله و کتاب مستطاب انقلاب اسلامی و نامههای کاشفالغطا و... شده بودند و هر کدام از ظن خود بر این باور بودند که «امام» حکومت عدل علی را برپا میکند، «امام» به قم میرود و حکومت را به ما، ملیــمذهبیها، ملیها و البته موتلفهایها، تحویل میدهد.
آنهایی که فکر میکردند «امام» یک وسیله است و با او پهلوی را به زیر میکشیم و بعد ماــ چپیهاــ پدر کیانوری را در مقام رئیسجمهوری و میمالسلطنه فیروز را در مقام نخستوزیر مینشانیم و ماــ مجاهدین و توابعــ نیز برادر مسعود را به ریاستجمهوری میرسانیم و دولتی نیز به ریاست برادر موسی تشکیل میدهیم و برای اینکه متهم نشویم که دموکرات نیستیم و اهل ائتلاف نیستیم، وزارت فوائد عامه را میدهیم به پدر طالقانی و وزارت نساجی را نیز میدهیم به پسر صاحب حوله برق لامع.
رستاخیزیها نیز که بعد از ۲۵ سال زبان باز کرده بودند و خفقان دیرپایشان را با فریاد زدن بر سر آن که پاکترین و صادقترین همه ما بود، یعنی شاپور بختیار، تلافی میکردند، امیدوار بودند که خمینی بعد از رفتن به قم، ریاست دولت را به یکی از توابین مجلس رستاخیز واگذار کند و آنها مزد ناجوانمردی و عهدشکنیشان با شاه را از امام دریافت کنند.
همکار روزنامهنویس من که از سال ۱۳۳۲ به بعد مخبر اطلاعات در شهربانی و بعد ساواک شده بود، چنان فریاد میزد و مرگ بر شاه و زنده باد امام میگفت که من ۲۷ ساله میپنداشتم او حتما از رهبران ملی شدن نفت بوده و لابد بعد از ۲۸ مرداد چندگاهی به زنجیرش کشیدهاند. تنها بعد از به تخت نشستن سید روحالله و انتشار اسامی هشت هزار ساواکی و حقوقبگیران دستگاه امنیتی بود که فهمیدیم یکی با ۳۰۰ تومان در ماه علیه دوستانش در جبهه ملی خبرچینی میکرد و همکار ما نیز در روزنامه از ۱۵۰ تومان شروع کرده بود و زمان انقلاب به ۸۰۰ تومان رسیده بود. آن یکی هم در مقام معاون سردبیر رستاخیز به رستاخیزش رسیده بود؛ به مشروطه نمیگویم که این واژه را عاشقانه دوست دارم.
چهار دهه پس از آن روزها، از جمع همصدای سال ۱۳۵۷ (و نمیگویم همدل که چنین نبود)، حتی یک گروه هم حامی ولایت فقیه و رژیم حاکم بر خانه پدری نیست.
۲ــ روحانیت در سال ۱۳۵۷ کموبیش (اگر نه از صمیم دل) با انقلاب و خمینی همصدا بود. میدانم که مرحوم شریعتمداری و حاج سید احمد خوانساری و حاج آقا مرتضی حائری یزدی و برادر بزرگوارش دکتر مهدی، فرزندان بنیانگذار حوزه و سیدرضا و سید ابوالفضل زنجانی و علامه سیدرضا صدر در کنار صدها مدرس و واعظ و منبری بیزار از انقلاب و به سید روحالله مصطفوی نامهربان بودند، اما حتی روضهخوان پنجتومانی نیز عمامه کج میگذاشت که فصل سلطنت فقها فرا رسیده است.
واقعا نه سیدعبدالرضا حجازی فکر میکرد خمینی اعدامش میکند نه امید نجفآبادی. نه حاج آقا امیر باور داشت روضه فاطمیهاش را رژیم اسلامی ولایتی برمیچیند و نه سید شیرازی گمان داشت وزیر امنیت رژیم فرزندش را به آتش میکشد. نه مرحوم سید مهدی روحانی در پاریس بر این گمان بود که خمینی راه دیدارش از خانه پدری را خواهد بست و نه سید ذبیحی میپنداشت ذوبشدگان در ولایت سیدروحالله مثلهاش میکنند.
کسی تصور نمیکرد ۴۰ سال بعد، تنها عمامهبهسرهای فاسدی از نوع ناصر ابوالمکارم شکرفروش شیرازی و شیخ حسین نوری همدانی فاسد و احمد جنتی و سید احمدخاتمی دزد و علمالهدی افسدالفاسدین سنگ رژیم را به سینه خواهند زد.
۳ــ چهار دهه پیش، یکسوم مردم ایران به دین و مذهب ایمان مطلق داشتند. یک سوم دیگر ته دلشان به نور ایمان روشن بود و یکسوم دیگر نیز ماه رمضان و شبهای عزای حسینی عرق نمینوشیدند و اگر از ساکنان قلعه نفرینی بودند، در این شبها پذیرای مشتری نمیشدند؛ حالا اما به برکت اسلام ناب انقلابی محمدی (به قول اکبر عبدی بازیگر) در همه جای کشور قلعههای نفرینی ریز و درشت برپا است و اتفاقا در شبهای قدر و عزا رونق این قلاع بیشتر از شبهای دیگر است. حتی در قم به گفته استاندار پیشین برادر عباس محتاج، پنج هزار خانه فساد دایر است و چنان اصفهان دوران سلطان ابدمدت و نایب امام زمان، هم خانههای عفت زنانه بسیار دارد و هم اَمرَدخانه.
بگذریم که زیر سایه «مقام معظم رهبری»، پارک ساعی امروز به کانون دگرباشان جنسی تبدیل شده و کار به جایی رسیده که رقاص مربوطه با شجاعت به رادیو فردا از عشق ناکامش میگوید و افسوس میخورد با آنکه برای طرف در دبی آپارتمان هم خرید و گرینکارت هم برایش گرفت، او دل به خسرو دیگری بست و رهایش کرد.
۴ــ ۴۰ سال پیش اگر به کسی میگفتید یک روحانی کارخانه لاستیک دنا را که ۶۰۰ میلیارد تومان میارزد، به ثمن بخس ۱۰ میلیارد آن هم دو میلیارد نقدی وعدهای و هشت میلیارد سفته خریده و چهار ماه بعد به قیمت ۹۰۰ میلیارد تومان در بورس تهران فروخته است، بلافاصله جملاتی از این نوع را میشنیدید که ساواک آریامهر میخواهد به ساحت روحانیت متعرض شود و مقام روحانیون را زیر سوال ببرد. مگر میشود یک روحانی پول ملت را بالا بکشد؛ اما حالا میگوییم، تصویرشان را هم نشان میدهیم و آبرویشان را هم میبریم.
۵ــ چهار دهه پیش، اگر دهان کسی میچایید و مثلا اشاره میکرد بعضی از آیات در رابطه با زندگی خصوصی و روابط و علایق پیامبر اسلام نازل شده، نه فقط ارباب عمائم بلکه دستگاه دولت نیز گریبانش را میگرفت که ای کافر حربی! این چه مزخرفاتی است که میگویی؛ حالا اما فیلسوف نامدار اسلامی، عضو نخستین شورای انقلاب فرهنگی، استاد عبدالکریم سروش، بهصراحت در آسمانی بودن قرآن تشکیک میکند و کتاب آسمانی را حاصل ذهنیات پیامبر اسلام میداند.
استاد محمد مجتهد شبستری هم از انقلاب فکری در عرصه اسلام سخن میگوید و دکتر محسن کدیور ولایت فقیه را بدعتی نامبارک میداند که طوق بندگی بر گردن ملت ما انداخته است. حتی کاشف ولایت و بدعتگذارش، آیتالله حسینعلی منتظری، نیز پیش از خاموشی، از این بدعت اعلام برائت کرد و دکتر ابراهیم یزدی، یکی از ستونهای فتنه سید روحالله، پیش از وصال حضرت مرگ بهصراحت اعلام کرد که دیروزیان انقلاب امروز میگویند کاش پای ما قلم شده بود و به خیابان نمیرفتیم تا رژیم شاه را براندازیم و... (سید مصطفوی را به جایش بنشانیم).
۶ــ در چهار دهه، نهاد هزارساله مذهب جعفری و دکان پررونق ۳۰۰ ساله ارباب عمائم همه اعتبار و منزلتش را از دست داد. در همان هفتههای نخست انقلاب، مرحوم علامه طباطبایی به مهندس بازرگان که نزد او شکوه کرده بود که این «آقای خمینی» پدر ما را درآورده و با اصرار بر اعدام دولتمردان و نظامیان رژیم گذشته مردم را به دین و رافت اسلامی بدبین کرده است، گفته بود: «این انقلاب یک شهید دارد و آن هم مذهب اهل بیت و اسلام است.»
یادتان باشد حتی پس از حمله محمود افغان و مشاهده فساد و سستی مرشد کامل شاه سلطان حسین، وقتی که نادر کشور را از چنگ اشرف افغان به در آورد و ایران را یکپارچه کرد و به نوشته رستمالحکما، صاحب رستمالتواریخ، با تمهیداتی، آلودگی و عیاشی و فساد و انحراف طهماسب، پسر شاه سلطان حسین، را پیش روی کدخدایان و بزرگان کشور گذاشت، ملت ما همچنان در پی فریب بزرگ «ذریه زهرا» بودن صفویه، سینه میزدند و نادر ناچار شد برای حفظ ظاهر هم که شده، یک چند، بچه دو ماهه طهماسب میرزا را با عنوان شاه عباس سوم به تخت بنشاند و خود در مقام للـهباشی و نایبالسلطنه چندی مماشات کند.
به عبارت دیگر، شفای مردم از میکروب اندیشههای صفوی تا دوران قاجاریه میسر نشد. اما شستن روح و اندیشه از ولایت فقیه و مذهب دستپرورده سید روحالله و اصحابش در کمتر از چهار دهه صورت گرفت. از این پس، کمتر بتوان مردمانی حتی از جنس ذوبشدگان در ولایت سیدعلی را پیدا کرد که رژیم را نماد راستین اسلام و مکتب اهل بیت بدانند.
نسل من به همراه نسل پیش و پس از من در این انقلاب، بسیار باختیم. بهترین سالهای عمرمان آتش گرفت و خاکستر شد، اما از اینکه میبینم چشمانداز فردای ایران روشن است و بساط دکانداران دین بهسرعت از رونق میافتد، حس میکنم ارزش آنچه فرزندانمان به دست میآورند، بسیار بیشتر از چیزی است که ما از دست دادهایم.
تردیدی ندارم فردا دیگر ساحری نخواهد توانست دستاری به سر پیچد و با کشیدن عکس مار و حواله دادن مردم به چاههای جمکران آنها را فریب دهد و بار دیگر نظامی همچون رژیم ولایت فقیه یا هر نظام دیگری که صبغه دینی داشته باشد، به ملت ما تحمیل کند. امروز ما دچار ارتجاعیترین، فریبکارترین، فاسدترین، شقیترین و آدمخوارترین نظامی هستیم که تاریخ طولانی ما به خود دیده است. چنین نظامی روزبهروز وجه حقیقیاش را بیشتر آشکار میکند.
میتوان گفت وقتی مبارزی خسته چون ابوالفضل قدیانی با کیف آماده برای رفتن به زندان، علی خامنهای را نماد جنایت و فساد میخواند و ضرورت سرنگونیاش را به فرزندان و نوادگانش گوشزد میکند و از تاریکخانه ارکان نظام سیدعلی آقا پرده برمیدارد، باید امیدوار بود که او و در سطحی پایینتر مهدی نصیری و سردار حسین علایی، نمایدگان قشری باشند که جنبش سبز و بعد خیزشهای آبان و دی و سپس شهریور۱۴۰۱ باعث لرزش جان و جهانشان شد.
خامنهای مثل همه جباران تاریخ در ملغمهای از شاه سلطان حسین و باجناقها و برادرزنها و اهالی فاسد حوزه و سپاه و حکومت و مجتبی جان، گمان میبرد که میشود خاطره مهسا و شکاری و رهنورد و نوید افکاری و کودکان معصومی را که به فرمانش به قتل رسیدند یا کور شدند و بعضی هم بهاجبار خانه پدری را رها کردند، به فراموشی محکوم کرد. حال آنکه مادر و پدر ژینا (مهسا) بر مزارش کردانه آواز میدهند که ژینا جان تو زنده به عشق ایرانی.
شاه سلطان حسین در مزبله آلودگیهایش با همه قدسیمآبی و نخود ۱۰۰ قل هوالله خوردن، جان باخت. قذافی با تپانچه طلایی اهدائی امیر قطر ره به دوزخ برد و صدام حسین با طناب دار تقدیمی پل بریمر به نوری المالکی جان باخت. آیا سرنوشت سیدعلی و نورچشمی سید مجتبی به لون و شکلی دیگر رقم زده خواهد شد؟ بگذارید این روزهای سنگین سر شود و فریدون و ژینا از البرز فرو آیند.
برگرفته از ایندیپندنت فارسی