اورنگ یونسی
نخستین خاطره تمام هستی من از شبی است که با اتومبیل فولکس واگن قورباغهای سفیدرنگمان وارد شهر بجنورد شدیم. روانشاد پدرم با درجه سرگردی مسوول سروسامان دادن به شهربانی این شهر شده بودند. محل سرهنگی بود یعنی دو درجه به پدرم ارتقا داده بودند که با طی کردن سلسله مراتب لازمه درجه سرهنگ ۲ و سرهنگی را کسب کند.
آن شب فلکه چمنی شهر و چراغهای رنگی آنرا که شبیه قارچ بودند در ذهن من که کودک ۴ یا ۵ سالهای بودم نقش بست.
پدرم زحمات فراوانی کشید و به گونهای نامش در این شهر افسانهای شد. ارتکاب جرم به صفر رسید. زندان نو و مدرن ساخته شد. بهداری و حمام برای زندانیان ساخته شد. بانوان زندانی را به آموختن خیاطی و بافتنی و سواد آموزی رغبت دادند. مردان بزهکار را سواد و فن آموختند. آن روزها خدمت به مردم و کشور یا به گونهای دیگر بیان کنم-وطن پرستی- معمول بود. چیز غریبی نبود. کشور به سوی پیشرفتهای شگفت انگیز میرفت و غبار رخوت از چهره کشور و مردمش زدوده میشد.
آن روزها ما در شهر بجنورد جز یک رادیوی لامپی وسیله دیگری برای تفریح نداشتیم. البته کیهان بچهها، پیک و مجله شکار و طبیعت، کتاب کوچه و چند مجله و روزنامه هم آبونمان بودیم.
با توضیحاتی که دادم لابد معلوم است که در نظر فرزند خردسال، چنین پدری، ابرمردی حماسی مینمود. یونیفرم و کلاه و بیسیم و کمربند حمایل و نشان و تشکیلات نظامی مخصوصا برای یک پسر بچه در آن مقطع زمانی بسیار جذاب بودند. این بود که من رفته رفته به نشانها و علایم و مخصوصا پرداختن به ژرفای اینکه هر نشانی از چه نمادی الهام گرفته است دلبسته و کنجکاو شدم.
مثلا یکی از تفریحات من این بود که دکمه برنجی کت فرنچ پدرم را زیر کاغذ بگذارم و بامداد روی کاغذ بکشم تا طرح شیر و خورشیدش نمایان شود. بچهها همه «چشم چشم دو ابرو» میکشند من دوست داشتم شیر و خورشید بکشم.
از همه پرسش میکردم و پاسخ های دقیق میخواستم. بچه کنجکاوی بودم. آن روزها رجل سیاسی/اداری فرهیخته بودند. باسواد بودند. ما رفت و آمدمان با شهردار و فرماندار و بازپرس و رییس بهداری و غیره بود. از هر کدام یک چیزی یاد میگرفتم.
برای نمونه هنوز دبستان نرفته بودم که فهمیدم خورشید پشت شیر در حال طلوع است یعنی نماد مشرق زمین یا مکان طلوع خورشید را حاکی است. یا اینکه شمشیری که به دست شیر است نماداقتدار است نه قوه قهریه. شوربختانه این گونه آموختنیها هنوز بر بسیاری پنهان است. ای وای بر ما که نه تاریخ خود را میدانیم و نه از اشتباهاتمان میآموزیم و صد البته «هرکه ناموخت از گرد روزگار هیچ ناموزد ز هیچ آموزگار.»
رفته رفته در مدرسه به ادبیات فارسی، تاریخ و درسی به نام مدنی، تاریخ ادبیات و انشا علاقمند شدم. اگر اتفاقات سال ۵۷ رخ نداده بود لابد من به ادبیات یا تاریخ میپرداختم نه به پزشکی.
در آن روزهای کودکی هر وقت حوصلهام سر میرفت از پدر میخواستم که چمدان کوچک خرده ریزهایش را نشانم بدهد. این چمدان کوچک معروف به «چمدان خاکستری» حاوی لوازم خصوصی پدرم منجمله چوب تعلیمی و دکمههای نظامی و نشانها و اینگونه اجناس بود. هر بار توضیح میخواستم که فلان نشان چه بود و چرا دریافت کردید و پاسخ را خوب در خاطر میسپردم.
سالها گذشت و من با اشتیاق و افتخار جشنهای ۲۵۰۰ سال شاهنشاهی و ۵۰ سال پادشاهی پهلوی را دیدم. نمادها دیگر برایم آشنا بودند و هر وقت یک نماد را در اسکناسها یا در مدال یا نشانی میدیدم که شناخته نبود پیرامون آن تحقیق میکردم.
وقتی نظام جمهوری اسلامی بر سر کار آمد و ما ناچار جلای وطن کردیم بسیاری از کتب و عکسها و یونیفرم پدرم، نشانهای ایشان و «چمدان خاکستری» و اینجور چیزهایی که معنی عمیق نوستالژی برای من داشت از دست رفت.
مانند هر مهاجر دیگری ما هم باید در دیار غربت زندگی را از صفر شروع میکردیم. من ۱۴سال داشتم و هم میبایست زبان انگلیسی بیاموزم، هم تمام درسهایی که دوست داشتم مانند تاریخ ایران و ادبیات فارسی را ناچار کنار بگذارم و به درسهایی مانند فیزیک و ریاضی بپردازم.
وقتی که سالیان دراز تحصیلات متوسطه و دانشگاه و تخصص و بیمارستان و مطب و غیره گذشت من مجددا موقعیت اینکه به علایقم بپردازم را بدست آوردم.
تصمیم گرفتم تا حد ممکن یونیفرم و نشان و کلاه کاسکت و اینجور علایم پدرم را دوباره بدست بیاورم. میخواستم خوشحالش کنم. شوربختانه هر چه بیشتر گشتم کمتر یافتم. کتاب مفیدی را مرحوم محمد مشیری تدوین کرده بودند که بهدست آوردنش بسیار دشوار شد.
کتاب مفید دیگری را فردی به نام آقای مفخم نوشته بود. هر دو کتاب را در انتها با زحمت تهیه کردم. کتب دیگر هم موجود بود ولی فقدان ارزش زیادی بودند.
من ۴ کتاب نوشته و چاپ کرده بودم. یک رمان را وقتی مرحوم برادرم بیمار شد نوشتم که گرچه تاریک و تلخ است بسیار دوستش دارم. برای روحیه من در مدت زمان بیماری برادر عزیزم مفید بود. کتاب دیگری پیرامون روزهای انقلاب اسلامی در دبیرستان البرز به کمک دوست عزیزی نوشتم. یک کتاب هم در مورد گویش و دستور زبان انگلیسی نوشته بودم. بعد به طنز اجتماعی پرداختم و کتابی در این مضامین نوشتم.
با توجه به اینکه مطالب لازمه به گونه پراکنده در دست بود و من تجربه نوشتن بدست آورده بودم طبیعی بود که کتاب «نشانها و مدالهای شاهنشاهی ایران در دوران پهلوی» را بنویسم. بدون بهرهبرداری از اینترنت و نرمافزارهای مدرن نوشتن این کتاب اصلا امکانپذیر نمیشد.
این کتاب پیرامون نمادشناسی ایرانی است نه فقط نشانهای ایرانی. شک ندارم که بدون زحمات کسانی مانند «سعید نفیسی» و مرحوم «فروغی ذکاءالملک» یا «علیاکبر دهخدا» و دیگران بسیاری از این آموخته بهدست فراموشی میرفت. من هم نقش کوچک خودم را ایفا کردم.
از من بارها پرسیدند چطور شما کتاب به این بزرگی را در مورد مدالها نوشتهای مگر ما چند تا جنگ داشتیم که اینهمه مدال داشته باشیم؟ نشان فقط برای جنگ و مختص افسران نظامی نیست. نمونه بارز استحقاق برای دریافت نشان میتواند کسی مانند روانشاد بانو «فرخرو پارسا» باشد که نشان «همایون» یا خدمات ورزشی دریافت کردند. ایشان جنگشان با تیر و تفنگ و برای کشورگشایی که نبود با قلم و کاغذ بود برای دانش آموختن و تدریس.
بعد از گذشت ۶ سال و پژوهشهای بیشتر کمبود و اشتباهاتی در کتاب نشانها یافتهام که لازم به تدوین نوینی میشود. خوشبختانه ویرایش جدید کار، سترگی در مقایسه با نگارش نخست نیست. دوست دارم نخست به این کار بپردازم. پروژه بعدی که شروع کرده و ناتمام است کتاب نشانهای دوره قاجار است.
شوربختانه آداب و ترتیب درستی در نشانهای قاجار نیست و آنگونه که رخوت در کشورداری این سلسله پادشاهی بر همه مشهود است، نشانها و علائم هم از هر نوع آداب و ترتیب بهدور هستند. کسانی مانند مرحوم مشیری و دیگران سعی بر این امر سترگ کرده و تا حدی هم راه را هموار کردهاند ولی کار بسیار باقی است.
کتاب دیگری پیرامون نمادشناسی در اسکناسها و اصلا معرفی اسکناسها را در نظر دارم که امیدوارم به مرحمت و همکاری دوست عزیزی انجام بگیرد.
درباره کتاب اورنگ یونسی بیشتر بخوانید:
کتاب نشان های دوره پهلوی؛ دعوت به ضیافت خاتمه یافته
https://iranwire.com/features/119519
برگرفته از ایران وایر