ابوالفضل محققی
دیدن تصویر این زن مجاهد چنان دردی در قلبم نشاند که بی اختیار بر سرنوشتشان گریستم . برسرنوشت بسیاری که می شناختم وهمبشه نگرانشان بودم . هیچ هزارتوئی در جهان نیست که خوفانگيزتر وگمراه کنندهتر از هزارتوئی باشد که انسان را در پیچ وتاب دهلیز های بی انتها می چرخاند.در رشته های بافته شده از باور های ائیدولوژیک گرفتار می سازد.فردیت وآزادی راسلب می کند !رهبریتی بدون چون وچرا را بر تو حاکم می نماید.از تو انسانی مصلوب الحقوق می سازد ! با توهم انقلابی ورهائیبخش بودن از خود.
قلعه بزرگی بود با صدها اطاق و راهروهای پیچ در پیچ ومیدان هائی که پیوسته تعدادی در آنها رژه می رفتند، هورا می کشیدند و صبح را به شب پیوند می دادند. تالار های بزرگی که درآن ها مدام سخن می گفتند و هورا می کشیدند. این قلعه تنها برای همین ساخته شده بود.
دشتی بزرگ وتاریخی که جنگهای زیادی دیده بود. عمر قلعه به ۱۰۰۰ سال و شاید بیشتر می رسید. کسی چگونگی بنا شدن آن، و تاریخ دقیقاش را نمی دانست. قلاع تاریخی همیشه این چنیناند. پیچیده در هالهای از افسانه و واقعیت.
دختر بیست دوسال بیشتر نداشت که وارد این قلعه شد. پوستی لطیف و کشیده با دو چشم سیاه و زیبا که چینی کوچک و شوخ زیبائی آن را دو چندان می کرد. صورتی گرد و مهتابی مانند یک تصویر منیاتوری.
وقتی که دروازه قلعه گشوده شد و قدم به درون آن نهاد، گوئی وارد بهشتی گردیده بود. بسیاری از دختران و پسران قلعه را می شناخت. چه روزهای پر شوری را در خارج از قلعه با آن ها تجربه کرده بود. او یکی از هزاران دختر جوانی بود که انقلاب او را به میانه میدان کشیده، و نهایت به درون این قلعه پرتابش کرده بود. در این قلعه همه جوان بودند و دارای فکری مشترک. رانده شده از سرزمین خود و سکنی گزیده در این گوشه از جهان.
قلعه بیشتر به یک اردوگاه نظامی شبیه بود تا محلی برای زندگی و بود و باش. از همان بدو ورود لباس های نظامی یک فورمی را دریافت می کردند و در گروه ها و یگان هائی با نام های گوناگون که بیشتر نام شهیدانشان بود، سازمان دهی می شدند. روزهای اول برای دخترک همه چیز تازه و لذت بخش بود! گروه همسالان، حضور دختران و پسران جوان، غذا خوردن، رژه رفتن، سرود دسته جمعی خواندن و حس نزدیکی به رهبرانی که با هالهای از تقدس ،افسانه سازی وغرور از کنارش عبور می کردند، و او عاشقانه به تمامی آن ها مینگريست. هنوز گرم مبارزه بود. نشئه تظاهرات خیابانی جنگ و گریز. رفتن در قالب قهرمانان آزادی بخش و همسان پنداری خود با آنان. در خیال خود را جای آن ها می نهاد، در میانه میدان فریاد می کشید، شلیک می کرد و نهایت بدن سوراخ سوراخ شده خود را بر کف میدان می دید که خلقی انبوه بر گرد آن ایستاده واز قهرمانی او سخن می گویند و از دختر بودنش تعجب می کنند.
حال او در لباس نظامی مصداق کامل یک رزمنده بود. یک رزمنده دختر. در اوایل از همه چیز لذت می برد تمام قدرت جهان را در آن جماعتی می دید که طلوع پیروزی را در آینده نزدیک بشارت می دادند. هنوز قید و بند های قلعه را درک نمی کرد. زندانی شدن در قلعه ای که در های آن به زودی گشوده نمی شد و نمی دانست که سرنوشتی محتوم در انتظار اوست! گرفتار در هزار تو. قلبش از دیدن پسران جوان ماغ می کشید خون در رگهایش به تلاطم می افتاد؛ گرمای لذت بخشی در گونهها و تمامی بدنش منتشر می شد. در اوج جوانی بود. اوایل که بهار از راه می رسید و بوی جوانه های به گل نشسته درختان قلعه در فضا می پیچید. تمامی مغزاستخوانهای بدنش پر از هوا می شد. دلش می خواست پرواز کند. از روی سر تمام ساکنان قلعه عبور نماید و در آن کوچه که خانه شان در آن جا بود فرود بیاید. دلش می خواست پسر همسایه که هم بازیاش بود را بار دیگر ببیند. حال چه کار میکند؟ چقدر بزرگ شده؟ آیا هنوز پشت در نیم باز کوچه ایستاده تا آمدن و رفتن اورا دزدانه نگاه کند؟ چقدر دلش برای او برای نگاه عاشقانهاش تنگ شده بود. اما پروازی در کار نبود.
"گروهان به صف! پیش فنگ! پا فنگ!" صدای کوبیدن قدم ها، «مرگ بر... زنده باد بر...»؛ هنوز امید این را داشت که به زودی بر خواهند گشت، واین زندگی سرباز خانه ای تمام خواهد شد. امیدی که مانع از طرح بسیاری از مسائل می گردید. شهید شدن ها. اعدامها هر کدام فضائی را ایجاد می کرد که هیچ کس توان طرح مسئله شخصی خود را نداشت. طرح مسئله شخصی ضعف شمرده می شد و نگاه سنگین آن همه آدم را به دنبال داشت. آدمهائی که در خلوت خود هزار سئوال داشتند، اما وقتی در جمع ،در گروه قرار می گرفتند، خود به سرزنش کنندگان مبدل می شدند. شخصیت فردیش داشت زیرهجوم گروه ، زیر هجوم تبلیغات به نهان خانه میرفت. کیش شخصیت در حال بر آمدن بود. عادت، آرام آرام در جان ساکنان قلعه می نشست! روزمرگی، شعارهای تند و تیز، چابکی در کارهای نظامی، تن سپردن به دستور مافوق، سلسله مراتب و تحسین پیشوا! داشت قلعه نشینان را از فردیت جدا می ساخت.
اگر در اوایل کار هدفهای انقلابی اصلی ترین عامل این تجمع بود حال نفرت، کینه وانتقام نیز بر آن افزوده شده بود. حسی غریب که داشت قلبهای آن ها را صلب می کرد. خانواده به خاطره تبدیل می شد. عشق، این آتش هستی بخش به امری مذموم بدل می گردید. خواستههای فردی، زیبا پرستی، لعنت می شد؛ خشونت، جای ملاطفت را می گرفت؛ خوار شمردن زندگی نمادی انقلابی می یافت. مهر و نرم دلی مورد تمسخر.
هدف داشت وسیله را توجیه می کرد. تمامی ساکنان قلعه به نوعی زندگیشان با هم تنیده شده بود. حتی فراغت فردی و پرداختن به درون.
افسانههای شخصی دیگر مفهومی نداشت. تمامی افسانه ها دور گروه و نهایت به محوریت رهبر ختم می گردید. او با خود در جدال بود. گذشته خود را به خاطر می آورد. خانواده ای گرم با آزادی های بی شماری که داشت. انقلاب هر کدام از برادران و خواهرانش را به یکی از گروهی های سیاسی برده بود و او را به این قلعه.
جوان بود جسمش شلتاق میکرد، تن تمنا می نمود. اما جائی برای این تمنا وجود نداشت. می ترسید از عاشق شدن در این قلعه وحشتناک که حتی همسران را از هم جدا می کردند. علنی کردن عشق عقوبتی سنگین داشت. او میديد که چگونه زنان هم اطاق اش، شب ها در بستر تنهائی خود غلت می زنند. به ملافه ها چنگ می اندازند و نگاه های مشتاق وحریص خود را چگونه مهار می کنند. هیچ امری سختتر از گرفتار شدن در تارهای یک تفکر ايدئولوژیک نیست! وای اگر به چاشنی مذهب نیز اندوده شود. هیچ کس به هم اعتمادی نداشت؛ خبر چینی و گزارش نویسی پادش خود را می گرفت. قلعه ای بود که صدای کودکان در آن نمی پیچید و شب هنگام هیچ زوج زن و مردی در کنار هم نمی غنودند و در گوش هم نجوای عاشقانه نمی کردند. او غم سنگین مادرانی که در این قلعه بودند و به ناگزیر کودکان خود را به دست خانواده های خارج از قلعه سپرده بودند را با تمام وجودش حس می کرد، ومردان نیز، کم از زنان غم نداشتند. تلخ بود دیدن همسرانی که مانند غریبه در کنار هم رژه میرفتند، غذا می خوردند، و شب هنگام با دنیائی از تمنا در بستر تنهائی خود دراز می کشیدند. قلعه داشت آرام آرام آنها را از سیمای انسانی خود جدا می کرد.
دلش می خواست فریاد بزند از آن محیط بگریزد اما امکانپذيرنبود. به پوست صورت خود دست می کشید خشگ شده بود! دلش یک کرم یک روژ لب یک مداد ابرو یک لباس زیر نرم تمنا می کرد. پسری که دستش را بگیرد بگرداند برقصد و با او نزدیکی کند! به آشپزخانه شان سرک بکشد، به غذای سر گاز ناخنک بزند، یک غذای خانگی بخورد. یک چای در کنار مادر بنوشد همان جا درازبکشد، به موسیقی مورد علاقه اش گوش کند. از خانه بیرون زدن به مهمانی رفتن، در خیابانها گردشکردن،سر به مغازهها زدن و باز گشتن به کلاس درس و عروسی کردن. رویائی دور! ناممکن! شبها هر کدامشان با هزار رویا می خوابیدند؛ با دردی سنگین چون کوه. گاه خروج بی سرو صدای بعضیها را می دید وسایههای مبهمی که در پشت خوابگاه در هم می پیچیدند. صبح با بیدارباش بر می خاستند. هر کدام پوست نامرئی شیری را که در کنار بستر خود داشتند بر تن می کردند؛ درون آن پوست باد می شدند نعره می زدند. رژه بی پایان شروع می شد !بی هیچ تحولی ! خشک شده بودند؛ چونان پوستی بر طبلی. ذهنش کار نمی کرد انگیزهای هم نداشت. محیطی پر تعصب خشن و بی بر ! پیچیده در شعار و هیاهو برای هیچ. وقتی وارد این قلعه میشد، بیست دوسال داشت، و حال گرفتار در جنون زنانگی از دست رفته. قادر به مهار خود نبود. وقتی نفسهای مردانهای را در پشت سر خود حس می کرد، بدنش کشیده می شد ولرزشی آرام در وجودش می دوید. یک بار در حال تمرینات نظامی به زمین افتاد. قادر به برخاستن نبود. مسئولاش دست اورا گرفت کمک کرد که برخیزد و چند قدمی او را با خود برد. حسی غریب! گرما و لرزشی که تا آن وقت تجربه نکرده بود، سرتا سر وجودش را گرفت واین نخستین باری بود که حسی از زنانگی و رسیدن به نوعی از لذت رادر آن فاصله کوتاه تجربه کرد. تجربه شیرینی که هیچ گاه فراموش ننمود. آرزو می کرد:" ایکاش روال طبیعی یک زندگی را طی می کردم".
نا خواسته، غرق در موج های حاصل از سیل انقلاب به قلعه پرت شده بود. مجموعهای از حوادث، ماجراجوئی، شور، میل به قدرت وجان بخشیدن به رویاهای انقلابی، قرار گرفتن در حلقه دوستانی که می خواستند طرح جهانی نو دراندازند.
انقلاب این قلاب نشسته به تن! قدم به قدم او را به داخل این مهلکه کشید وامکان گریز را از او سلب کرد. انقلاب او را بلعید. از خانه و کاشانه بیرون کرد؛ حتی از مردمانی که به خاطرشان می جنگید. نفرت از حکومت داشت جای خود را به نفرت از آدمها می داد؛ نفرت از کسانی که مثل او فکر نمی کردند؛ درکش نمیکردند. او داشت به محکی برای میزان خوب و بد تبدیل می شد. دیوارهای قلعه هر روز بالاتر می رفت. دیواری که او را از همه چیز و حتی از خود دور میکرد. قلعه ای که داشت با مردمان داخل آن فراموش می شد. قلعه بی روزن که حتی مانند قلعههای داستانها هم نبود! دریغ از پنجره ای که شاهزادهای برآن بنشیند و شب هنگام گیسوی خود آویزان کند و یار را در بر کشد و قفل قلعه بشکند. دروازهها سنگینتر می شدند؛ نگهبانان افزونتر و زندان برای خاطیان وسیعتر. روزها به هفتهها، و هفتهها به ماهها، به سالها گره میخوردند، و رویاها هر روز در غبار زمان محوتر و محوتر می گردیدند. همانگونه که چشمان ساکنان نیز غبار پیری می گرفت. این عجیب ترین قلعه روی زمین بود که هزاران مرد و زن در آن می زیستند بی آن که عشقی در میانشان باشد واگر هم بود چنان رمزآلود که کسی قادر به درک آن نبود. قلعه ای یائسه که مردان و زنان آن نا زا بودند و بی بر.
حال نفرتی مشترک آنها را دور هم نگاه داشته بود؛ جمعی که غیر خود هیچ کس را نداشت هر کدامشان پادشاهانی بودند نشسته در پوست گردوئی، که آن را مرکز جهان می دانستند. وقتی دربهای قلعه باز شد و آنها قدم در آن نهادند، همه جوان بودند و شاداب و حال سالها از آن روز می گذ شت همه پیر گشته، بی آن که خود بدانند. آنها تمامی شب وروزشان با هم گذشته بود. به هم عادت کرده بودند؛ پیر شدن تدریجی هم را نمی دیدند. در حبابی زندگی می گردند که دنیای آنها را از بیرون جدا می کرد. حال سیواندی سال از آمدنشان به این قلعه می گذ شت. حتی نمی توانستند نسل جدید را در خیال خود مجسم کنند. همه را با همان سیما هائی تجسم می کردند که سالها قبل ترکشان کرده بودند. زمان درون آنها، درون قلعه متوقف گردیده بود.آنها بیگانه با غیر بودند و پیچیده در باورهای خود. هیچ خون جدیدی به این رگهائی که دیواره های آن ها در حال خشک شدن بود تزریق نمی شد. هوای تازهای به درون نمی آمد! جوانه ای شکوفه نمی زد! چرا که اودیسه در قلعه فراموشی گرفتار شده بود، ودرختش خشک وسرزمینش ویران. آنها حتی نزدیک ترین حوادث پیرامون خود را هم نمی دیدند. غرق شدن در طوفان شن که هر لخظه بالا میآمد، قلعه و سرزمینی که در آن قرار گرفته بود را در کام خود می کشید. دخترک داشت پیر میشد. آن چشمان شاداب جای خود را به نگاهی خسته ومات داده بود. طراوت آن پوست لطیف به چرمی خشک شده می مانست. موها به سفیدی رو کرده ودندان هائی که حال از ردیف مروارید گون خود خارج شده بودند.دیگر سیمای پسر همسایه که روزی عاشق او بود در خاطرش به سختی جان می گرفت همراه با آهی ممتد ودرد ناک. هیچ میلی به کودکان نداشت تصور دوستانش که ترکشان کرده بود وحال حتما همسر و بچه داشتند قلبش را به درد می آورد. خانواده فراموش شده بود سال ها برای فراموش کردنشان با خود جنگیده بود. بی خبر از پدر و مادر دور مانده از اصل خویش که روزگار وصلی در پی نداشت. شادی سالها بود که از قلب او پر کشیده بود. حال پس از گذشت این همه سال وقتی به روزهای از دست رفته می نگریست، غمی سنگین در خود حس میکرد.
چه رژههای بی پایان که رفته بود؛ چه هوراهای بی ثمرکشیده بود.؛ چه میزان برای موقعیتهای کوچک جنگیده بود؛ موقعیتهائی که هیچ معنی و رگ وریشهای نداشت؛ سر گروه شدن. مسئولیت گرفتن. مسئولیتی که اساسی بر آن نبود. حسادتها، چنگ بر روی همدیگر کشیدنها، یار گیریهای گروهی برای کوبیدن دیگری! دلخوشیهای سطحی وفاقد محتوی. آه که چقدر رنج برده بود. زندگیاش وجوانیاش درست مانند آب شیری بود که سبک سرانه بازش کرده بود، بی آن که متوجه میزان رفتنش باشد! زندگیاش به هدر رفته بود و نهایت آن چه امروز در دست داشت، کلماتی بی محتوا. شعارهای کهنه و بی خریدار، و جسمی پیرگشته و روحی که دیگر در اختیار او نبود؛( هیچگاه در اختیارش نبود!)
این قلعه اولین چیزی که از او گرفت روحش بود. سرانجام طوفان شن تمامی دیوارها و دروازههای قلعه و بیشتر بنا های آن سرزمین را ویران کرد. جماعتی انبوه درست مانند اصحاب کهف از آن بیرون آمدند. همه شبیه هم بودند! با نگاههائی مات! پیر گشته! درهم ریخته! حتی هیکلها و صورتهايشان نیز شبیه هم گردیده بود. تنها لباسها جنسیتشان را معین میکرد. همه چیز تغیر کرده بود. هیچ چهره آشنائی دیده نمی شد. جائی برای باز گشت نبود. هنوز دقیانوس بر تخت بود و شحنه در کار. به کجا باید رفت؟ دخترک دلش می خواست دوباره به همان قلعه، به همان سالن با تخت های سرباز خانه ای بر گردد. تمام جوانیاش را به آن قلعه داده بود، پیریاش را به کجا می داد؟ جائ دیگری غیر از آن قلعه نمی شناخت. او جزئی از قلعه شده بود همچنان سخت و سنگی، بیگانه با همه، حتی با رویا هایش. در جستجوی قلعه ای دیگر بود! در هر کجای جهان که باشد. قلعه تنها جائی بود که او را از هجوم واقعیتها محافظت می کرد. جائی که او می توانست خود را آنگونه که می خواست تعریف کند و هویت بخشد. به عنوان یک شهید بمیرد و نامش جاودان شود. نامی که خود فراموشاش کرده بود. جزئی از ملات یک قلعه تاریخی در گوشه ای از دنیاکه معلوم نبود کی در هم خواهد ریخت. دردا که آن زمان رسید :
"آئینه سکندر جام جم است بنگر
تابر تو عرضه دارداحوال ملک دارا"
حافظ
برگرفته از ایران گلوبال