مرتضی مردیها
ورشکستگی انواع دارد: مالی، سیاسی و غیره. بعضی ورشکستهها خودکشی میکنند، بعضی سر زیر آب میکنند و گم میشوند، بعضی شغل عوض میکنند، بعضی هم به سادگی گوشهای مینشینند و به بخت بد خود فکر میکنند.
در این میان، بدترینها، به گمان من، آنهاییاند که ورشکستگی خود را انکار میکنند.
ورشکستگیِ مالی شاید انکارپذیر نباشد، سیاسی ولی هست. شاید چون عدد و رقم در کار نیست، بعضی بتوانند با سخترویی بگویند: نه، کی گفته؟ و چنان با قاطعیت چشماندازهای نو را محکوم کنند که برخی باور کنند علیآباد هنوز هم دهی است.
آقایان! لطفاً شکست را بپذیرید. با این اصرارها ممکن است به خودتان دلداری بدهید که خطایی نکردهاید و اتفاقی نیفتاده و هنوز در بر همان پاشنه میچرخد، ولی در مقابل این، آبروی خود را باختهاید. چون چنانچه باز هم هر بدیلی جز خودتان را تمسخر کنید، هر عاقلی در مورد شما بر سر یک دوراهی میماند: هوش خیلی کم/ تزویر خیلی زیاد.
از آفتاب روشنتر است، که چه تغییر ایجاد شود چه نشود، چه آن ۸۰ درصد پیروز شوند، چه اینها بازهم دوام کنند، در هر صورت سر شما بیکلاه است. در آن آینده قطعی، ولو نه بهزودی، شما اگر محاکمه نشوید، کم کمش چوب هر دو سر طلا خواهید بود.
شما را به زندان بردند، روزنامههایتان را بستند، احزابتان را تعطیل و خودتان را تحقیر کردند، و شما همچنان کوشیدید رشوه بدهید؛ با اظهار آیینی بودن، ضد غرب بودن، پوشش خاص داشتن، و تلاشهای مذبوحانه دیگر.
درست است که شما اگر آنطرفیها را محکوم هم نکنید چیزی به دست نمیآورید و شانسی و سهمی نخواهید داشت، ولی باور کنید نظمی که هنوز به شکلی از آن دفاع میکنید و زمانی دستهاتان با آن در یک کاسه بوده، اینک دیگر پاک کردن ته کاسهاش را هم به شما روا نخواهد داشت. ولی گویا آن زبانزد نهچندان مشهور که میگوید فلان و فلان اگر گوشت هم را هم بخورند استخوان هم را دور نخواهند انداخت، در مورد شما و آنان راست است.
خود من هم مدتی در برابر این ایده که اصلاحطلبی تعیین تکلیف را به تأخیر انداخته مقاومت میکردم، ولی کمکم به این نتیجه رسیدهام که شاید هم حرف غلطی نباشد. خوشبختانه بعضی از این افراد خاموشی گزیدهاند و ناظر تقریباً بیطرفند، باری، بعضی دیگر چون میدانند آن دیگ برای اینان نخواهد جوشید، طعن و لعنش میکنند. دوستان! دور شما پایان یافته و هیچ دیگی دیگر برایتان نخواهد جوشید.
شما اگر اعتباری یافتید، دقیقاً متناسب با همان مقدار بود که از ایده و عمل اولیه خود فاصله گرفتید و لااقل در عمل اظهار پشیمانی کردید. حال اگر چنان کنید که معلوم شود هنوز دل در گرو آن ایده دارید که اولش خوب بود بعد بد شد، معلوم میشود که آن نقشها هم حاصل رنگ بوده است.
یادتان میاید در آن اوایل در مقابل تعجب برخی که میگفتند مگر میشود با چند جوان دانشجو، چند زندانی سیاسی پیشین، چند اهل مدرسه بیتجربه، کاری به این سترگی را پیش برد، میکوشیدید حالیشان کنید که انقلاب شده است؛ که آن احتشامهای گذشته بر باد رفته؛ که معیارها زیر و زبر شده؛ که یعود اسفلکم اعلاکم. حال همان اتفاق تکرار شده. البته تمام ماجرا هم امید واهی داشتن به آیندهای که هنوز سهمی در آن برای شما باشد نیست؛ شاید این هم باشد که با پذیرش ورشکستگی، گذشتهتان هم خاکستر میشود: دریایی از حسرت پشت سر و کوهی از آرزو روبرو.
باری، از خر شیطان پایینآمدن و بر طبل لجاج نکوفتن و گوشهای از عقل و منطق و انصاف را از جعبه آکبند چهلساله درآوردن و به خطا حتی در پایان عمر اقرار کردن، و اسیر آن ریشههای مشترک پوسیده نماندن، آب رفته را به جوی باز نمیگرداند، ولی آبروی رفته را شاید.
نمایشهای مضحک البته در این روزها دیده میشود ولی برای دیدن آن لازم نیست خیلی به دوردستها نگاه کنیم.
و یک نکته در انتها، که البته بعید است کسی نداند و نفهمد: آنانی که به بهانههای مختلف مشکلپسندی میفرمایند و مسخره میکنند، متهم ردیف دوم تمام نامردمیهاییاند که بر مردم رفته و خواهد رفت.
برگرفته از کافه لیبرال