م. بیداری
این داستان را کسی باور نمیکند.چرا که تمام اسنادش را از تاریخ پاک کرده اند.اما من آن را میگویم و ثبت میکنم تا آیندگان بدانند قیام ما چگونه بود که شعله ور شد..
روزی که مجیدرضا به دنیا آمد، سه اتفاق عجیب رخ داد.سه اتفاق که به شکلی غریب با روز از میان برداشتنش پیوند خورده است...
اولین اتفاق آن بود که کبوترهای جَلد فردی به نام قناد، رفتند و دیگر باز نگشتند.کبوترهایی که همیشه به خانه باز میگشتند و حتی چندین بار در شرط بندیهای رایج بین کبوتر بازها، از شهرهای دور افتاده رها شدند و به خانه برگشتند...آن روز قناد به عادت همیشه روی پشت بام به کبوترها دانه میداد. پدرش آمد و کارت بسیج را توی دستش گذاشت و گفت: از امروز دیگه تو باید روند زندگیتو عوض کنی. اگه میخوای مثل آدم زندگی کنی، باید کفتربازی رو ول کنی. از من میشنوی به جاش یه تسبیح دستت بگیر و به جای اینکه رو پشت بوم پلاس باشی تو مسجد محل ولو باش، بلکه حاجی دستت رو تو یه اداره ای، چیزی بند کنه.
قناد چشم دوخت به کبوترها که توی قفس بزرگشان دانه میخوردند: باشه امروز آخرین روزه. میرم میدمشون رفیقم ازشون نگهداری کنه.
بعد دانه دانه آنها را بیرون آورد و فِر داد توی هوا و پروازشان را تماشا کرد.کبوترها چهار دور، در آسمان بالای خانه چرخ زدند و رفتند در افق محو شدند. قناد حیرت کرد: کجا رفتن اینا؟ مدتی منتظر ماند اما خبری از آنها نشد: نیومدن بابا!
بار اولشون نیست که ولشون کردی تو هوا. این جونورایی که من میشناسم از مشهد اومدن خبر مرگشون. حالا هم برمیگردن.
این را پدرش گفت و زیر لب نق نق کنان گفت: ایشالا که اون بالا صاعقه بخوره بشون آتیش بگیرن برنگردن از شرشون راحت شیم. نیگا، پشت بومو به گه کشیدن.
و رفت. قناد آن روز تا نیمه های شب روی پشت بام، چشم انتظار کبوترهایش ماند اما خبری از آمدنشان نشد...کلافه و عصبانی دست توی جیب پیراهنش برد و پاکت و کبریت را بیرون کشید. خواست سیگاری بگیراند که دید پاکت سیگار خونیست..به دنبال منبع خون چشم گرداند، متوجه شد دستهایش خونیست. خونی که هرچه شست پاک نشد. آن روز نه خون پاک شد و نه کبوترها بازگشتند...
***
اتفاق دوم آن بود که درست همان روز که مجید رضا به دنیا آمد نظام حاکم داشت برای جشن و راهپیمایی فرمایشی آماده میشد. شهر پر بود از عکسهای رهبر فرزانه با لبخند پرفریب و تحقیر کننده بر لب. مردم دسته دسته با پرچمهای جعلی در دست، به سمت میدانهای اصلی در حرکت بودند. دوربینهای تلویزیون و شبکه های دروغ پراکن خبری همه جا بودند. درست در همان لحظه که رهبر فرزانه از پرده به در آمد و دست فلجش را بر فراز جمعیت بالا برد، همزمان بود با به دنیا آمدن مجید رضا...
هیچ کس نفهمید چرا انبوه جمعیت، آن روز و آن لحظه، هنگام رخ نمایی رهبر فرزانه به جای هلهله و سر دادن تکبیر و شعارهای دشمن شکن، مثل انسانهای بیدار شده از خوابی هولناک، تنها آن پیرمرد بد پوش با دست چلاقش را نگاه کردند و صدایی از کسی در نیامد. سکوتی مطلق حاکم بود. دوربینهای خبری که آن جشن را زنده برای مخاطب در منزل، پوشش میداد، پخش را قطع کردند و گل و گیاه نشان دادند. لحظه ای بعد کسی در میدان نبود تا برای رهبر فرزانه دست افشانی کند. همگی مثل خوابگردها راه بازگشت به خانه را پیش گرفته بودند، بی آنکه حتی با خودشان در باره این رویداد عجیب حرف بزنند. تمام تصاویر و اسناد ضبط شده آن روز به دستور رهبر فرزانه معدوم شد و هیچ رسانه ای جرات نکرد آن اتفاق عجیب را حتی واکاوی و تحلیل کند. عجیبتر آنکه همان شب، مردم ایرانزمین همه خوابی مشترک دیدند. من آن خواب را به یاد دارم، آنها که حافظه ای قوی دارند نیز به یاد خواهند آورد این خواب عجیب را...
#
شب بود. خیابان از حضور جمعیتی سیل وار بر خود میلرزید.هر فرد مشعلی در دست داشت که بر فراز آن آتش زبانه میکشید. چندان زیاد بود این شعله ها که انگار آسمان بر زمین افتاده بود و ستارگان فرش زمین شده بودند. سیلی از جمعیت که نور شعله ور، چهره های پر خشمشان را به چشمهای مردم ناظر، انعکاس میداد. در میادین مجسمه های رهبر فرزانه و ایادی مزدورش در آتش میسوخت. اطراف میدان دختران با موهای پریشان و رها شده از حجاب، دست افشانی میکردند و روسریها در آتش میسوخت. ناگهان جمعیت بیشمار و متراکم درست از میان دریده شد و در سکوتی غریب، بین تنهای فشرده به هم، دالانی باز شد و عده ای به سمت میدان راه پیمودند. پیشاپیش آن گروه، شیری تنومند و باشکوه آهسته و به قاعده گام برمیداشت. بر گرده شیر، کودکی سوار بود که از سینه اش خون به شکل رنگین کمان فواره میزد. چوقای محلی بختیاری به تن داشت و قایقی که با مشتی چوب بستنی ساخته شده بود در دست تکان میداد و رو به جمعیت شادی می کرد. همراه شیر اما زنی بلند بالا با تن پوش باشکوهی از زربفت به نرمی گام برمیداشت، چهره اش از پس نور درخشانی که از صورتش منعکس بود به درستی پیدا نبود. انگار خورشید را چون تاجی افروخته بر سر داشت. زیبایی خیره کننده اش نفسها را در سینه حبس کرده بود. چند گام عقب تر، اسبی ابلق پیش میآمد که دختری زیبا بر آن سوار بود. دختری با چشمهای معصوم سرمهگون، چهره ای گشاده از لبخند و موهای کوتاه مجعد، در لباس جنگجویان ایران باستان، در حالی که با خجالت و خنده های پر شیطنت آواز سلطان قلبها را میخواند پیش می آمد. بر گرده اسب نشسته بود و آواز میخواند. میان صدای نازک و زنانه اش گاه پیش می آمد که از خجلت به خنده می افتاد و صورتش را پشت یالهای بلند اسب قایم میکرد، باز بر خود مسلط میشد و ادامه میداد: یه دل میگه برم برم...از پس آنها مرد جوانی، در حالی که طناب دار بریده ای برگردن داشت و پنج کبوتر به موازات شانه اش پرواز میکردند، رهبر فرزانه را کشان کشان از عمق تاریک دالان انسانی به مرکز دایره رقصان روشنایی شعله ها آورد. رهبر فرزانه با عبای پاره وخاک آلود، وحشتزده و هراسان برای جانش التماس میکرد. جوان که اندام ورزیده و صورتی زیبا داشت، طناب را از گردنش در آورد، دور گردن رهبر فرزانه انداخت و چفت آن را محکم کرد. بعد آنسوی طناب را بالا گرفت، کبوترها به منقار گرفتند، بال زدند و رهبر فرزانه با همه سنگینی از زمین جدا شد و دست و پا زنان جان میکند. هیاهوی جمعیت و فریادهای آزادی چنان بلند شد که همه از خواب پریدند. نمیدانم. من تا همینجای خواب را به یاد دارم و تا جایی که پرسیدم از هر که میشناختم آنها نیز همین لحظه از خواب پریدند...
***
اتفاق سوم سندی ندارد. تنها میتوانم به گفته یک خبرنگار که دوست و همکارم بود و همان روزها این ماجرا را برایم تعریف کرد اکتفا کنم. فردی که به صورت کاملا مرموزی دو روز بعد از اینکه ماجرا را برایم تعریف کرد، ناپدید شد و تا این لحظه نیز جستجوی خانوادهاش برای به دست آوردن خبری از او و یا نشان گوری از او بی نتیجه مانده است...
درست فردای روزی که جشن حکومتی ناکام ماند و گفتم که همه ما خوابی مشترک را تجربه کردیم، تنها یک نفر بود که خوابی متفاوت از خواب مردم ایران دید. دوست خبرنگارم تعریف میکرد خودش از یکی از معتمدین بیت رهبر فرزانه شنیده بود، همان شب خامنه ای سراسیمه و وحشتزده از خواب هولناکی میپرد، مثل دیوانه ها فریاد میزند و هر کدام از مراقبینش را که به طرفش میرفته با وحشت دور میکرده. گویا خواب دیده بود جوانی به اسم مجید رضا، با همراهی سیل عظیمی از کسانی که دستور قتلشان را داده بود، با خفت و خواری او را کشان کشان به میدان فردوسی آورده و به دار آویخته بودند. میگفت تا خود صبح نام مردگان را صدا میزد: مهسا، پویا، ندا، نوید، نیکا، محسن، آیدا، کیان، حدیث، سارینا و...
دوستم میگفت: این یک حقیقت است که تاریخ در دایره ای گنگ گرفتار است و مدام تکرار میشود. میگفت: او به حق ضحاک است و آنچه در خواب دید همان است که بر سرش خواهد آمد. میگفت قصد دارد با الهام از این اتفاق داستانی بنویسد و در نامی مستعار منتشر کند. اتفاقی که با ربودن و سربه نیست شدنش رخ نداد...
من از روزهای اول قیام در خیابان حاضر بودم و اخبار رستاخیز را از نزدیک دنبال میکردم. امشب اما با دیدن این جمعیت عظیم، با مشعلهای روشن برافراشته شان،با خشم آخته در چشمهایشان، با رقص میدانی دخترها و سوزاندن انبوه روسریها و سرود آزادی که بر لبهاشان جاریست حس میکنم پایان کار رهبر فرزانه فرا رسیده است. عجیبتر اینکه تصاویر شباهت بینظیری با آن خواب ملی دارد. تعداد زیادی را دیده ام که زیر لب نجوا میکردند: این لحظه رو یه جایی دیدم...اما به یاد نمیآورند ما این لحظات را در خواب دیده بودیم.
#
ماجرای این خشم و تجمعی که چند روز است فراگیر شده از نقطه ای آغاز شد که رژیم گمان میکرد توانسته است رستاخیز ملی را بخواباند و برای اثباتش، دست به اعدام جمعی از مبارزان زد. دریغ از آنکه مجیدرضا یکی از آن دلاوران بود. قناد، قاضی پرونده بود و در یک دادگاه فرمایشی حکم اعدام را صادر کرد. منتظر ماند تا التماس او را ببیند. منتظر ماند ببیند که مجید خودش را خیس میکند و به گریه می افتد، مجیدرضا اما توجهی نکرد چرا که میدانست چنین خواهد شد. خیلی پیش از این حکم ظالمانه و حتی پیش از دستگیری...حتی روزی که قناد هنگام شکنجه مجیدرضا، مشعلی گیراند و با بیرحمی، برای آنکه او را به التماس وا دارد و شکستن مقاومتاش را تماشا کند، شعله را روی نقش شیر و خورشیدی که روی ساعد دستش خالکوبی شده بود گرفت و سوراند. اما مقاومت حیرت انگیز مجید چنان بود که او را به خشم و کینه وا داشت، تا جایی که دست سوخته را چنان لگد زد که شکست اما باز هم چیزی که نشکست، مقاومت مجید بود.
روز اجرای حکم، رسانه ها تصمیم میگیرند مصاحبه ای با مجید بکنند تا با پخش آن به ترس ملت دامن بزنند. در آن مصاحبه مجید در حالی که چشم بند به چهره داشت و دست گچ گرفتهاش را با بندی سفید به گردن آویخته بود، درست مقابل دوربینهای تلویزیون بی باکانه اعلام کرد: بعد از مرگم عزاداری نکنید، قرآن نخوانید،شادی کنید و پای بکوبید...
وقتی داشتند او را به سمت چوبه داری که در حیاط زندان برای قتلش آماده کرده بودند، هدایت میکردند، قاضی قناد متوجه پنج کبوتر شد که روی دیرک نشسته بودند.زندانی را واداشت و خودش رفت تا پرنده ها را فِر دهد، اما آنها تکان نخوردند.رفت روی چهارپایه و یکی یکی آنها را گرفت و فر داد. آنچه باعث شد حیرت کند و از درون قالب تهی کند، این بود که متوجه شد، این کبوترها همان کبوترهای خودش هستند که سالیان درازی رمیده بودند. به پای کبوترها هنوز حلقه های طلایی رنگی که اسم خودش را رویشان حک کرده بود،دیده میشد..دستهایش به وضوح میلرزید.میدانست اتفاق خارق العادهایی در شرف وقوع است ، اما به روی خودش نیاورد. کبوتر آخر را که پراند.یکی از سربازها گفت:قربان دستتون...
قناد به دستهایش نگاه کرد.خون چکان بود و رعشه میزد.هرچه دستمال آوردند که خون را پاک کنند، باز جاری میشد و منبع آن پیدا نمیشد که زخم را ببندند. مجید رضا خندید: نگاهی به آسمان و چرخش کبوترهای بالای سرش کرد: میبینی؟ قناد، داره تموم میشه...تو حسش کردی نه؟
و دوباره خندید. قاضی قناد با خشم مجید را به سمت چهارپایه هل داد. رد خونی انگشتهای زمختش بر پشت زندانی حک شده بود. اهمیت نداد. مجیدرضا را روی چهار پایه ایستاند. دستور داد طناب را به گردنش بیاندازند و خندهایی عصبی کرد: آره، داره برای تو تموم میشه.
مجید رضا چشمکی زد: زود میبینمت...میدون فردوسی...
خندید. همین لحظه قناد چهارپایه را با دستهایش کشید، چهارپایه در رفت و پیکر رعنای اسطوره ی رستاخیز ملت ایران، در اشراق و مرگ دوران خورد تا جان تهی کرد. کبوترها جسم دلاور سر بدار را طواف کردند، بعد یکی یکی اوج گرفتند و خود را زیر پای دلاور بر زمین کوفتند و جان دادند. چشمهای قاضی قناد داشت از حدقه در میآمد. ضربان تند قلبش از ترس، چندان بلند بود که سربازهای اطرافش را متوجه کرده بود. آنها نیز ترسیده بودند...
این تمام اتفاقی بود که هنگام قتل مجید رخ داد و دانستن آن یک میلیون تومان برایم خرج برداشت تا توانستم لحظه به لحظه اش را از آن سرباز وظیفه ای که شاهد ماجرا بود بشنوم. اعدام آن دلاور، روح ملت غمزده را آزرد و پخش مصاحبه مجید رضا و آن پیام شجاعانه، نه تنها ملت را نترساند، بلکه بی باکتر و متحدتر کرد. انگار مجید با آن پیام به دست تک تک ایرانیان، شعله هایی از آتش نیاکان را سپرد تا با آن راه آزادی را بجویند.
حالا حس میکنم همه چیز رو به پایان است و به زودی پرده آخر اجرا میشود. میدانم که پرده آخر است. امشب این جمعیت عظیم، به خانه باز نمیگردد. هرگز به یاد ندارم حضور چنین جمعیتی را...اخباری که از دیگر شهرهای ایران به دستم رسیده، تفاوت چندانی با تهران ندارد. آنجا هم سیل جمعیت است و غوغای حضور. شنیدم یکی از میان جمعیت میگفت، ایران انگار از مرگ برخاسته باشد، مسیر نجات، زندگی اش را توی خیابان پیدا کرده...
با وجود زمستان، خیابانها روشن وگرم است. تقریبا هرکه را می بینی مشعلی فروزان در دست دارد. عدهایی گریه میکنند و نام کشته های قیام را زمزمه میکنند که جایشان خالیست، بسیاری اما در حلقه های بزرگ جشن گرفته و میرقصند و شادی میکنند. تا چشم کار میکند، پرچمهای شیروخورشید به چشم میخورد که از در و دیوار و از پایه های برق آویزان است. در دست بسیاری تصاویر شاهان باستان، فرتورهای کورش کبیر، انگاره ها و نمادهای فروهر و شاهان پهلوی دیده میشود. تصاویر انگار، ناظران خاموش این رستاخیزند که با لبخند همراهی میکنند پیروزی ملت را. پا تند میکنم و اطراف میدان فردوسی را می کاوم و در میان جمعیت ناگهان قاضی قناد را میبینم. سعی کرده بود با تغییرات اندکی که در چهره و پوشش اش ایجاد کرده، ناشناس باقی بماند. به نظر نمیرسید برای دفاع یا سرکوب آمده باشد. چرا که کار تمام شده و شهر در دست مردم فاتح بود. بیشتر انگار برای پاسخ به آن کنجکاوی نافهم، از قراری که مجید رضا پیش از قتل بر زبان آورده بود سرگردان میدان فردوسی لابلای جمعیت پرسه میزد. همهمه ایی برپا میشود. قناد سر چرخاند، من رد نگاهش را زدم، ناگهان رود روان جمعیت، مثل نیل از میان باز شد و دالانی عمیق پدید آمد و به دنبال آن هیاهوی شادی و فریاد خیابان را فرا گرفت. چشم تیز کردم .از اعماق دالانی که باز شده بود، جوان رعنایی را دیدم که چیزی را به دنبال می کشید. پشت سرش افراد زیادی حرکت میکردند. نزدیکتر که شدند بلافاصله صدای هلهله مردم به هوا برخاست. برخی جلو میپریدند و جوان را میبوسیدند...مجید رضا رهنورد بود و آنکه بر زمین میکشد صورت مسخ شده ایی از رهبر فرزانه یا بهتر بگویم صورت راستین ضحاک بود، با همان دو مار رسته بر شانه هایش که یکی از آنها دور مچ قوی مجیدرضا و آن خالکوبی باشکوه شیروخورشید گره خورده بود. قاضی قناد را از نظر گذراندم. زانوهایش سست شده بر زمین نشست. انگار نفسش بند آمده باشد به خود فشار میآورد، به سرفه افتاد و با هر سرفه خون با فشار زیاد از دهانش بر زمین پاشیده میشد. آنقدر خون بالا آورد که جانش بالا آمد و طولی نکشید که در خون دلمه بستهاش هلاک شد. مجید رضا مقابل نعش او ضحاک وحشت زده را بر زمین رها کرد: همراهان مجیدرضا، همه آشنا بودند.دلاورانی با چهرههای گلگون دورش حلقه زدند. اسطوره های سترگی از اعصار تاریخ تا امروز. از بابک خرم دین گرفته تا سپهسالار، یعقوب لیث صفاری، بی بی مریم و سردار اسعد بختیاری، یپرم خان ارمنی و ستارخان و باقرخان سرداران مشروطه و پیشاپیش دلاوران، رضاشاه بزرگ و شاهنشاه آریامهر با آن لبخند مهربان و اشک شوق بر چشم. دست شاهنشاه در دست نوید افکاری بود و در کنار نوید، پویا، مهسا، نیکا، محسن، کیان، آرتین، حدیث و خیل عظیمی که ضحاک گمان میکرد همه را کشته است، شانه به شانه ایستاده بودند...از شوق خندیدم...خندیدم و به مجسمه فردوسی خیره شدم. اشک شوق گونه هایم را خیس کرد. تو گویی فردوسی زنده بود و بر آن سکوی بلند این ابیات را به لحن حماسی می خواند.
اگر کشت خواهد تو را روزگار
چه نیکو تر از مرگ در کارزار
همه روی یکسر به جنگ آوریم
جهان بر بد اندیش تنگ آوریم.
چو ایران نباشد تن من مباد
بدین بوم و بر زنده یک تن مباد...
پیشکش به شاهنشاه رضاشاه دوم
م. بیداری
زمستان 1401 - شب یلدا