م. بیداری
روز، روز او بود.روزی که برای اکران فیلمش باید از میان همهمه و هیاهوی حاضرین، نور آزار دهندهی فلش دوربینهای خبری و خبرنگارهای بیتابی که منتظر فرصتی برای گفتگو بودند،از فرش قرمز عبور میکرد.هرسال منتظر این لحظه بود تا نام و اثرش سرتیتر خبرها شود.چشمش به فرش قرمز افتاد و برای لحظهای حس کرد فرش متشکل از خون دلمه بسته است که بوی بدی دارد.دماغش را گرفت و سعی کرد جلوی عق زدن و بالا آوردنش را بگیرد.
چیزی شده آقا؟!
این را یکی از مدیران جشن پرسیده بود.لبخندی ساختگی بر لبش نشاند و فوری گفت:نه.نه چیزی نیست.بهتره بریم
و پیش از آنکه گفتگویی میانشان شکل بگیرد پا روی فرش قرمز گذاشت.حس کرد روی سطحی ژلهای و لیز گام برمیدارد
ترسید تعادل از دست بدهد.برای لحظهای فکر کرد؛ این چه بازی مسخرهایست!نکند شوخیشان گرفته! نکند دوربین مخفی بهراه انداخته اند؟
اما تردید کرد.او مطابق برنامه برای افتتاح آمده بود و چیزی نمیتوانست حقیقت ماجرا را تغییر دهد.اما موضوع چه بود؟! نتوانست سر دربیاورد.
خودش را به نفهمی زد و درحالی که نمیخواست سُر بخورد،دست میزبان را گرفت و به هر جان کندنی بود از روی فرش قرمز گذشت...
توی سالن دلش آشوب بود.هنگام نمایش فیلمش،هنگام گفتگویی که اصلا تمرکز نداشت،هنگام نقد و بررسی و...تمام ذهنش درگیر آن لحظهی عجیب و غرق شوندهی فرش بود و مهمتر اینکه بوی خون مانده و رو به فساد یکسره توی دماغش بود و هیچ چیز نمیتوانست آن را برطرف کند.نه عطر و نه سیگار پشت سیگار...
کلافه از سالن بیرون زد.به کسی نگفت کجا میرود.فقط پا شد و پیش از آنکه به راستی استفراغ کند از محیط جشن بیرون زد.گمان کرد هوای آزاد میتواند برای رفع این بو، مفید باشد.سیگاری گیراند و در حالی که قدم میزد کام عمیق میگرفت تا نفسش از بوی بد خالی شود.ناگهان متوجه نگاه خیرهی افرادی که از کنارش میگذشتند شد.ابتدا به نظرش طبیعی بود.هر چه باشد او معروف بود و آنها احتمالا میشناختندش و میخواستند با او عکس بگیرند اما خوب که دقت کرد دید جهت نگاه آنها در قامت او رو به نقطه ای جز چهره اش متمرکز است.رد نگاهشان را گرفت و زیر پایش متوجه جای پای خونی اش شد.نفسش بند آمد و سیگار با رعشه و اضطراب انگشتانش افتاد.فراپشت را نگریست و دید با هر قدم، ردی خونین به جا گذاشته است.نفسهایش به شماره افتاد.تا جایی که میشد دور شد و باز میدید.خودش را به ساختمان نیمه سازی رساند که کارگران در آن مشغول بودند.بیآنکه چیزی بگوید مخفیانه خودش را به اتاقی خالی که پنجره ای رو به خیابان داشت رساند.کفشها را از پا در آورد.چیزی که میدید باور کردنی نبود.کف کفشهایش تمیز بود.هیچ اثری از خون لای عاجها دیده نمیشد.خندید.نفس راحتی کشد، پا در کفشهایش کرد، اما هنوز دو قدم راه نرفته بود که دید همچنان رد پایش خونیست.عصبی شد و از کوره در رفت.لگد پرت کرد و کفشها را به دیوار کوباند که از کوبیدهشدنشان، انگار که تیری در مغز خالی کرده باشند،حجم زیادی از خون به دیوار پاشیده شد.
کارگرها به طرفش آمدند.او را شناختند و سعی کردند آرامش کنند.
او در خصوص اتفاق عجیبی که برایش پیش آمده بود توضیح داد.کارگرها ناباور و حیران نگاهاش کردند.یکی از آنها گفت: حتما درست نخوابیدی.معلومه خسته ای.پاشو آقا خون کجا بود؟
و رفت کفشها را برداشت و مقابل چهره ی خستهی او گرفت.
هنرمند خسته بود و خنده ای عصبی به جانش افتاده بود.خودش را به سختی کنترل کرد: میخوای بهت ثابت بشه؟ وردار پات کن و راه برو تا بفهمی.بپوش.بپوش...
و آنقدر اصرار کرد که کارگر آنها را پوشید.اطراف اتاق راه رفت، اما خبری از خون نبود.هیچ رد خونی دیده نمیشد.این امر حیرت او را صد چندان کرد و برای اینکه ثابت کند دیوانه نیست،خودش را به طرف دو لکه خون پاشیده شده بر دیوار رساند و پرخاشگرانه فریاد زد: ایناها.پس این چیه؟خودم وقتی شوتشون کردم به دیوار دیدم که خون پخش دیوار شد!
کارگری که کفشهای او را به پا کرده بود ناگهان غمگین شد،بغض کرد و در حالی که تلاش میکرد جلوی اشکش را بگیرد به سرعت کفشها را از پا در آورد با احترام مقابل او گذاشت و فوری خارج شد...سکوتی در گرفت.
: این چش شد؟! چرا اینجوری کرد؟
یکی از کارگرها سرش را پایین انداخت و گفت؛ این خون مال کفش شما نیست.تو درگیریهای چند روز پیش چندتا تیر شلیک شد دوتا کارگرای ما که داشتن اینجا رو سیمان میکشیدن، از همه جا بیخبر،تیر میخوره به اینا و...این خون...
بعد بغض اش را فرو خورد، تشرزنان با لهجهای محلی رو به کارگرها داد زد: مگه نگفتم این خونو تمیز پاک کنید.
یکی از میان آنها زوزه کشید: خون پاک نمیشه هر چی میشوریم...