امیر طاهری
آیا بهرهگیری از اصطلاحات سیاسی وامگرفته از دیگر کشورها ممکن است بحث کنونی درباره بیرون کشاندن ایران از بنبست «جمهوری اسلامی» را به انحراف بکشاند؟ این پرسشی است که طی چهار دهه گذشته همواره در ذهن من بوده است. با اندیشیدن درباره پاسخهای احتمالی به این پرسش، همواره دو نکته را در نظر داشتهام: نخست اینکه ایران صفحه سفیدی نیست که روی آن هرچه دلمان میخواهد نقاشی کنیم. سیاست هنر ممکنات است و آرمانگرایی را تنها بهعنوان یکی از وسایل رسیدن به ممکنات مطلوب تلقی میکند. دوم، نظرم این بود و هست که بحث سیاسی درباره امروز و آینده ایران را از انحصار قشر کوچک «روشنفکران» درآوریم و در سطح هرچه وسیعتر از توده مردم میهنمان قرار دهیم.
توجه به دو نکته مذکور در بالا دو نتیجه داشت: نخست کوشش برای شکل دادن به یک گفتمان سیاسی در چارچوب تجربه تاریخی و فرهنگ خسروانی ایران که لازمه آن، به گفته استاد ادبیاتمان ابتهاج، فکر کردن با مغز خود است. دوم، از آنجا که انسان با واژگان و تصاویر فکر میکند، نباید اندیشیدن به مسائل خود را با واژگان و تصاویری که از دیگران وام گرفتهایم، انجام دهیم. من علاقهمندم بدانم که کارل مارکس، ژان پل سارتر، مائو زدونگ یا آبراهام لینکن درباره مسائل خودشان یا حتی دیدشان از جهان چه میگویند اما حاضر نیستم بگذارم آنان به جای من به مسائل، دغدغهها و امیدهای من بیندیشند. در یونان باستان، «غیبگوی» معبد دلفی پاسخ همه سوالها را داشت. در دنیای امروز نه غیبگویی هست و نه معبدی.
با مقدمه بالا بپردازیم به علت نوشتن این مطلب. در یک مصاحبه در سال گذشته، گفته بودم که ما ایرانیان میباید از کلیشههای مبتذلی مانند دموکراسی، لائیک، سکولاریسم، پلورالیسم، فدرالیسم، آلترناتیو، مدرنیته، هژمونیسم و... پرهیز کنیم. اینها مفاهیمیاند شکلگرفته در دیگر جوامع بهویژه در اروپای باختری و ریشهای در فرهنگ و تاریخ و تجربه ایران ندارند. بمباران کردن توده مردم که با این مفاهیم آشنا نیستند، زیرا اگر لازم بود معادل فارسی برایشان ساخته میشد، به طور غیرمستقیم به هممیهنانمان میگوید: بروید کنار! سیاست تخصص روشنفکران غربگرا است.
این روش مانع از آن میشود که صورت مسئله امروز ایران را درست بنویسیم: تسلط گروههای خاص با پیوندهای خویشاوندی، مسلکی، مذهبی و مالی بر کشور در چارچوب نظام شلخته، فاسد و سرکوبگر که کل تاریخ و فرهنگ ایرانــ حتی بخش اسلامی و شیعه آنــ را دشمن میپندارد و در نتیجه برنامهای جز ایرانزدایی ندارد. بدینسان، آنچه ما میخواهیم دوباره ایرانی شدن است. در این راه خوشبختانه میتوانیم از میراث دو قرن مبارزه سیاسی و اجتماعی و هزاران سال تجربه میهنی بهره گیریم. به عبارت دیگر نیازی به مفاهیم وارداتی نداریم؛ مفاهیمی که طرحشان در این مقطع میتواند به سردرگمی، نزاعهای حزبی و در نتیجه انحراف از مسیر مبارزه منجر شود.
امید من این بود که نظرم در محافل «روشنفکری» به عنوان پیشنهادی برای بحث و بررسی تلقی شود و انتظار نداشتم که هدف حملات شخصی قرار گیرم. البته من از این حملات شخصی نیز استقبال میکنم؛ حتی حملاتی که در ادبیات چالهمیدانی هم جایی ندارند. حملهکنندگان با آنچه میگویند، هم خود و هم همفکران خود را معرفی میکنند و این به خودیخود مفید است.
در میان همه این حملات، چند اظهارنظر هم بود که شاید فارغ از بغض و کینه فردی یا گروهی شکل گرفته بود. یکی از هواداران سازمان مجاهدین خلق مرا به عنوان «ایدئولوگ شاخص» مشروطهخواهان معرفی کرده بود؛ به این امید که نهضت مشروطه پادشاهی را بکوبد. اما همانطور که بارها گفتهام، مشروطه هرگز یک ایدئولوژی (باز هم یک لغت وامگرفته) نبوده است و من، در هر حال بارها گفتهام و نوشتهام که ایران باید «ایدئولوژیزدایی» بشود. ایران نیازمند هیچ یک از «ایسم»های ایدئولوژیکــ از بلشویسم گرفته تا خمینیگراییــ نیست. در نتیجه من هرچه باشم، حتما ایدئولوگ نیستم.
یک نظر قابلتوجه دیگری از سوی یکی از هواداران جناح «اصلاحطلب» در نظام مشروعه کنونی این بود که نداشتن معادل فارسی برای واژگان موردبحث دلیلی برای بینیازی از آنان نیست: مثلا ما لغاتی مانند رادیو، تلویزیون و اخیرا اینترنت را وام گرفتهایم و بدون معادل فارسی به کار میبریم. پس چرا نتوانیم دموکراسی و سکولاریسم را هم به کار ببریم و بهره گیریم؟
در اینجا هممیهنان اصلاحطلب باید به تفاوت میان اسم ذات و اسم معنا توجه کنند. اسم ذات را میتوان دید، لمس کرد، بو کرد، شنید و چشید زیرا وجود مادی عینی دارد و شناخت آن گاه زودتر، گاه دیرتر، در دسترس همگان است. اسم معنا برعکس، مانند عشق، دوستی، دشمنی و در بحث کنونی، دموکراسی یا سکولاریسم از دید هر انسان و در نتیجه هر جامعه و فرهنگ تعابیر گوناگون دارد و در یک چارچوب عینی موردقبول همگان محدود نمیشود. سیاست، زیباشناسی، اخلاق و اقتصاد قلمرو اسماء معنا هستند و در نتیجه نمیباید آنطور که مارکس یا لنین میپنداشتند، جزو علوم به شمار آیند.
یک هممیهن دیگر، که احتمالا پیرو هیچ مکتب سیاسی خاصی نیست و فقط نسبت به پادشاهان پهلوی کینه دارد، مینویسد: فلانی با استفاده از واژهها «کلیشه مبتذل» درباره دموکراسی نشان میدهد که مشروطهخواهان دشمن دموکراسیاند.
دو نکته: نخست، من نگفتم دموکراسی خوب است یا بد چون، صادقانه بگویم، واقعا نمیدانم این کلیشه دقیقا چه چیزی را ترسیم میکند. کلیشه یک اسم ذات وامگرفته شده از زبان فرانسه به معنای قالبی است از یک تصویر یا یک طرح که میتوان در هر تعدادی که بخواهید چاپ و پخش کنید. به عبارت دیگر، کلیشه تصویری است از یک واقعیت فرضی که هرکس میتواند از زاویه دید خود بنگرد. مبتذل، از سوی دیگر، یعنی چیزی یا فکری که آن قدر پخش یا بذل شده است که در دسترس همه قرار گرفته است؛ به عبارت دیگر پیشپاافتاده.
بدینسان دموکراسی یک کلیشه مبتذل است: کیم جونگ ایل، جو بایدن، امانوئل مکرون، ولادیمیر پوتین، ولودیمیر زلنسکی، رجب طیب اردوغان و... همه از دموکراسی سخن میگویند. در جمهوری اسلامی نیز، حجتالاسلام محمد خاتمی، رئیسجمهوری پیشین اسلامی، مردمسالاری دینی را به عنوان معادل دموکراسی ارائه میدهد؛ بیآنکه متوجه باشد که صفت همواره موصوف را تغییر میدهدــ همانطور که «اسلامی» در عنوان نظام کنونی، واژه «جمهوری» را بیمعنا میکندــ صفت «دینی» نافی مردمسالاری است.
سرانجام برسیم به یک نظر دیگر، شاید جالبترین نظر، که از سوی یک هممیهن دوتابعیتی ایرانیــآمریکایی عرضه شده است. این هممیهن میپرسد: پس شما فکر می کنید که آمریکا یک دموکراسی نیست؟ آیا این موضع ضدآمریکایی شما را نشان نمیدهد؟
در بیش از نیم قرن روزنامهنگاری، این نخستین بار است که کسی مرا «ضدآمریکایی» خوانده است. در بخشی بزرگ از مشاطهگران جمهوری اسلامی در این سالها، من به عنوان «مدافع شیطان بزرگ» یا حتی «عامل امپریالیسم آمریکا» معرفی شدهام. در هر حال، من نه تنها ضدآمریکایی نبوده و نیستم، برعکس آمریکا را در مجموع، یعنی در تاریخ دو قرن و اندی پیدایش آن، نیرویی مثبت در سطح جهانی میدانم.
آمریکا در مجموع در جنگ جهانی اول، و بین آمریکا و آدولف هیتلر در جنگ جهانی دوم، بین آمریکا و اتحاد جماهیر شوروی در جنگ سرد، بین آمریکا و صدام حسین و طالبان و اسامه بن لادن، آمریکا را ترجیح میدهم. اما آیا آمریکا یک دموکراسی است یا نه، واقعا نمیتوانم یک پاسخ «نسکافهای» عرضه کنم.
از دید لینکن، دموکراسی به معنای «حکومت مردم بر مردم، به دست مردم و برای مردم» بود. اما در عمل در طی دو قرن، واقعیات تصویر دیگری را شکل داده است. در زمانی که لینکن این شعار تاریخی را عرضه میکرد، کمتر از ۳۵ درصد از جمعیت ایالات متحده حق انتخاب داشتند. زنان، سیاهپوستان، (حتی پس از لغو بردگی) بومیان و نوشهروندان پای صندوق رای جایی نداشتند.
در ۲۰۲۳ به گزارش وزارت کشور آمریکا، ۶۳ درصد از واجدان شرایط برای رای دادن، ثبتنام کرده بودند. در غالب انتخاباتهای آمریکا از ۱۹۷۰ میلادی این طرف، معمولا نیمی از ثبتنام کننندگان رای میدهند. به عبارت دیگر، در روز رایگیریــ معمولا سهشنبهــ بین ۳۲ تا ۳۵ درصد از واجدگان شرایط برای انجام وظیفه دموکراتیک خود حاضر میشوند.
اگر دموکراسی را حکومت اکثریت بدانیم، باز هم دچار مشکل خواهیم شد. قانون اساسی آمریکا با اختصاص دو سناتور به هر ایالت، صرفنظر از تعداد مردمشان، مانع از آن است که چند ایالت پرجمعیت مثلا کالیفرنیا، تگزاس و فلوریدا بهتنهایی کنترل سنا را به دست گیرند. همچنین با ایجاد «کالج انتخابات» قانون اساسی آمریکا، امکان پیروزی یک نامزد در انتخابات ریاستجمهوری را حتی با رایی کمتر از رقیب خود به وجود میآورد (این واقعه دستکم برای چهار رئیسجمهوری رخ داد). به عبارت دیگر، طراحان ایالات متحده حکومت اکثریت را یک خطر محتمل برای نظام قانونی و آزادیهای منبعث از آن میدانستند. دیکتاتوری اکثریت با دموکراسی مدنظر «پدران بنیانگذار» فرق دارد.
فراموش نکنید که دو حزب بر زندگی سیاسی ایالات متحده تسلط دارند. دموکرات و جمهوریخواه. این بدان معنا است که دموکراسی و جمهوریت با هم فرق دارند. اگر چنین نمیبود، نیازی به دو حزب وجود نمیداشت.
پارهای از اندیشمندان اروپایی و آمریکایی، ایالات متحده را یک «مشروطه جمهوری» میدانند که به صورت یک شرکت سهامی تاسیس شده است. در عنوان رسمی آمریکا به عنوان یک ملتــدولت، واژهای که جنبه مسلکی، دینی، مذهبی، قومی و نژادی داشته باشد، دیده نمیشود. ایالات متحده کشوری است جدیدالتاسیس که شهروندان آن به عنوان سهامدارانــ یعنی صاحبان رایــ هویت آن را شکل میدهند؛ هویتی که با تغییرات جمعیتی میتواند جنبههای فرهنگی، اجتماعی و سرانجام سیاسی تازهای به وجود آورد. ایالات متحده لااقل بالقوه، وطن دوم همه مردم دنیا است زیرا میتوانند، البته در چارچوب نظام سهمیهای، به آن سرزمین مهاجرت کنند و پس از مدتی به جمع سهامداران بپیوندند.
با این اوصاف، ایالات متحده، حتی اگر فرض کنیم که الگویی از دموکراسی است، نمیتواند الگویی برای دیگر کشورها از جمله ایران خودمان باشد. از این گذشته «رویای آمریکایی» و یک کلیشه دیگر جاذبه گذشته را ندارد. برنی سندرز و پیت بوتیگگ، رهبران جناح چپ حزب دموکرات، میگویند: «امروز فقط در دانمارک میتوان به رویای آمریکایی رسید.» از سوی دیگر نیوت گنگریچ و ران دسنتیس، چهرههای مطرح جمهوریخواه، میگویند: «مهاجران خارجی آمدهاند تا رویای آمریکایی را به کابوسی تبدیل کنند.»
چارلز دانست در کتاب تازه خود «شکست دادن دیکتاتورها» مینویسد: «دموکراسی دارای هدفهای ملی نیست و نمیتواند برنامههای درازمدت، مانند جمهوری خلق چین یا چشمانداز (۳۰ ساله) عربستان سعودی عرضه کند.» او پیشنهاد میکند که دولت آمریکا برنامههای پنج یا هفت سالهاش را ارائه دهد و ارزیابی اجرای این برنامهها به هیئتی از «کارشناسان غیرحزبی» واگذارد. به عبارت دیگر، مجلس نمایندگان و سنا که باید ناظر و پاسخگیر باشند این وظیفه را انجام میدهند.
مجله اکونومیست پیشنهاد دیگری برای «همه دموکراسیها» دارد، تشکیل باهمادهای شهروندی برای رسیدگی و تصمیمگیری در مورد مسائل خاص مربوط به هر محل یا هر پیشه. در اینجا نیز مبهم بودن دموکراسی به عنوان یک مفهوم بهخوبی اشکار است.
چارلز دانست در یک فصل طولانی نشان میدهد که اکثریت مردم آمریکا و غالب دموکراسیهای غربی نسبت به نظام سیاسی خود بیاعتمادند. در ۵۰ سال گذشته، اعتماد مردم به دولت آمریکا، یعنی قشر رهبری سیاسی به طور متوسط کمتر از ۳۰ درصد بوده است و در سال ۲۰۲۱ به ۲۳ درصد تنزل کرد.
ابهامی که در مفهوم «دموکراسی» کلیشهای که ۲۵۰۰ سال پیش در آتن شکل گرفت، هدف اصلی فعالیت سیاسی را پیروزی در انتخابات قرار میدهد. به عبارت دیگر، شکل مهمتر از محتوا میشود. اگر در انتخابات پیروز نشوی، هیچ یک از آرزوهایت برآورده نخواهد شد اما برای آنکه در انتخابات پیروز شوی، میباید بعضی از آرزوهای خود را رها کنی و پرچمت را در جیبت بگذاری.
راجر ایلز، طراح پیروزی رونالد ریگان در نخستین دوره ریاستجمهوریاش، از «فن بردن انتخابات» مینویسد که با برچسب «دموکراسی» عرضه میشود. او توضیح میدهد که حزب دموکرات امروز ائتلافی از اقلیتها است: سیاهپوستان ۱۴ درصد، لاتینتباران ۱۲ درصد، یهودیان ۲ درصد، همجنسگرایان ۲ درصد، بومیان (سرخپوستان) ۱ درصد. بدینسان این حزب با اطمینان از ۳۲ درصد آرا وارد نبرد میشود. حزب جمهوریخواه نیز ائتلافی از اقلیتهای دیگر است؛ مسیحیان انجیلگرا، کارگران یقهآبی، مخالفان مهاجرت و سقط جنین، نظامیان بازنشسته و طبقه متوسط در حومه شهرها (از نظر جغرافیایی). ایالتهایی که کنار آباند (اقیانوس کبیر و اطلس یا دریاچههای مشترک با کانادا) معمولا دموکرات رای میدهند، در حالی که ایالتهای دور از آب، در جنوب و در غرب میانه و مناطق کوهستانی جمهوریخواهان را میپسندند.
اسحاق عظیماف (Azimov Isaac) نویسنده آمریکایی رمانهای تخیلی، پیشنهاد میکند که آمریکا یک رایدهنده آرمانی راــ با توجه به نقاطی که همه رایدهندگان توافق دارندــ از طریق یک برنامه رایانهای انتخاب کند و تمام انتخاباتها راــ از کلانتر محل، نماینده مجلس و سناتور و رئیسجمهوریــ به او واگذارد. این دموکراسیــ با فقط یک رایدهندهــ هم میلیاردها دلار صرفهجویی میکند و هم از جنگ سیاسی دائمی که روزبهروز شدیدتر میشود، جلوگیری خواهد کرد. از دید عظیماف این دموکراسی واقعی، کمخرج و متکی بر تفاهم ملی است.
میبینیم که کلیشه دموکراسی از دیدهای گوناگون، جلوههای گوناگون دارد. آیا لازم است که ما نیز با همه مشکلاتی که داریم، بر سر این کلیشه و کلیشههای مشابه دیگرــ ایسمهای وامگرفتهــ به جان هم بیفتیم؟
برگرفته از ایندیپندنت فارسی