نصرت واحدی
کار نوسازی کشور به حرف و به زندان انداختن آنها که سخنی برای گفتن دارند سازمان نمییابد. در فرهنگ ایرانزمین آمده است از لقمان پرسیدند «ادب از که آموختی؟» پاسخ داد: از بیادبان! هنگامی که در این پاسخ غور میکردم یاد سخنان تیمسار ناصر مقدّم افتادم که او نیز در این جهت میگفت: ار نخوردیم نان گندم، اما دیدیم دست مردم (ضربالمثل بختیاری)- که درواقع منظور این سخن نه مشاهده بلکه تقلید است. در فرهنگ ایرانزمین همچنین آمده است (مولانا دیوان شمس): خلق را تقلیدشان بر باد داد!
با اینهمه مقدّم خودش چه در مقام رئیس سازمان امنیت تهران و چه در رأس رکن ۲ ارتش شاهنشاهی از تجارب دیگران یاد نگرفت و ماجراجوئی نمود، تا جائی که کارهای وی پایههای نظام سیاسی کشور را به لرزه درآورد. نظامی که توانائی خودسازی داشت. اما خودسازی هر کشوری همیشه نیازمند وجود ساختار اجتماعی معیّنی است که به آن الیت جامعه گویند. از این رو ایرانیان میبایستی بجای ملّی کردن صنعت نفت ساختار جامعه خود را به روز دگرگون میساختند تا شرایط لازم برای رسیدن به دمکراسی فراهم گردد. اهم این شرایط نه ایمان، که فردی است، بلکه جامعهشناسی است تا حدّی که این علم یک سنت گردد. ایجاد و حفظ این سنت نه بر عهده عوام بلکه به دوش رهبری الیت است.
در غرب نظر لقمان به وسیلهﻯ الیت جامعه شکل گرفت و اسباب رشد و پیشرفت جامعه شد. در حالی که برای ایرانیان هنوز که هنوز است یک نفر به نام پادشاه لازم است که نقش الیت را میبایستی بر عهده بگیرد (هم بیاندیشد و هم اجرای آن اندیشهها را ضمانت کند: انقلاب سفید). البته پادشاهان نیز یا اسطورهای میشوند (کیومرث) و یا پادشاهی خشن تا جائی که مردم شهرها را کور میکنند و از جمجمهها دیوار میسازند تا میان خود و مردم حجاب عفت و عزت به وجود آورند. ولی چنین عملی بسیار زشتتر از سوزاندن انسانها در کورهﻯ آتش- هولوکاست- است.
کلام مردم درفرهنگ ایرانزمین همراه با– ایرانشهری- یک دنیا معنی داشته که امروز فراموش شده است.
چه از دید تاریخی ایرانیان در دوران باستان و پیش از یونانیان دارای جامعهای هنجار یا نرماتیو، بودهاند. ریشهی این نظم را باید در گفتار زردشت دانست که بر مبنای تعلیمات او پندار، رفتار و کردار همهی کسانی که که در این سرزمین زندگی میکردهاند (خودیها) قابل پیشبینی میشد. غالبأ شهرهای قلعهمانند ایران نتیجهﻯ لزوم حفاظت از قلعهنشینان یا «ایرانشهری»ها (یا ساکنین) بوده است (مانند قلعهی رودخان از دوران ساسانیان و یا قلعهی الموت از دوران سلجوقیان و یا تهرانی که دورش خندق داشت). آشکار است که ایرانشهریها امور زندگی خویش را، بر مبنای اصول نیک زیستی زردشت، اداره میکردهاند. برای این کار نیز سازمانهائی را به وجود آورده بودند.
وقایع متعددی ازجمله جور طبیعت و یا ستیزهجوئی خودی و غیرخودی الزامأ بسیج شهریها را میطلبید تا بتوانند مشترکا بر این دشواریها چیره گردند. از این رو مسئلهی رهبری جامعه همیشه از اهمیت زیادی برخوردار بوده است. این رهبری ولی خود به خصلتهائی مانند زیرکی، مردم داری، توان بازو و ظرفیت مالی نیاز دارد که در ایرانشهر در شخصی به نام پادشاه، یا رهبر شهریها، جمع بوده است[۱]. درواقع پادشاه به زبان امروزی جلوهی حاکمیت سیاسی در سرزمینی به نام ایران بوده که هزاران سال با این خصوصیات پابرجا و مظهر یکی از تمدنهای بزرگ جهان گشته است. اینکه نظام شاهنشاهی ایران با بافتی از این ایرانشهری تقریبا تمام تاریخ خویش را رقم زده است خود به خود بازتاب وابستگی متقابل آداب زندگی زندگی (ایرانشهری) که با آن ایرانیان نیرومندی کشور و خوشبختی خود را میجستهاند از یکسو و پیکار دائمی چیرگی بر تاریکی برای حفظ محیط زیست از سوی دیگر است. متأسفانه این وابستگی متقابل با وابستگی متقابل آزادی و ادب (هگل) فرقی اساسی دارد. هگل قطب مقابل آداب را آزادی و زردشت آن را متافیزیک انگاشته است.
با این سخن درواقع معلوم میشود شکل حاکمیت در سرزمین ایران در دوران باستان نقشی است که در آئینهی جهانبینی زردشت تظاهر خویش را یافته است.
در یونان قدیم نیز در عهد «هلنیسم» شهرها، مانند آتن، همین تصویر را نشان میدهند. با این تفاوت که در آنجا نه بافتی پادشاهی بلکه شکلی به نام «مردمسالاری» جلوه کرده که خود صورتی از جهانبینی این مردمان در آن روزگار بوده است.
پس حاکمیت از دید تاریخی در ایران همیشه در جامعهای هنجاری و بستری دینی به وجود آمده است. ولی شالودهی این جامعه نه اعضای جامعه یعنی اهالی، بلکه رابطهی این ساکنین با یکدیگر است که در کلام «مردم» خلاصه میشود زیرا اعضای جامعهی هنجار آنهائی هستند که الگوی «پندار نیک، گفتار نیک و کردار نیک» یعنی راستی را پذیرفتهاند. در این مورد فردوسی میگوید:
که سرمایهﻯ مردمی راستیست
ز تاری و کژی بباید گریست
عجب اینکه در سنت ایرانشهری روند تکامل انسان از قلم افتاده است در حالی که غربیهای وحشی تفکر دیالکتیکی- هراکلیتی را دنبال کرده و با نظر گئورگ ویلهلم فردریش هگل به کمال رسانیدهاند.
دیالکتیک به معنی رفتن از اندیشهای عام[۲] به خاص است. چنین اندیشهای حرکت تکاملی طبیعت و جامعه را شامل میشود. تکاملی که به وسیله انسان شکل میگیرد. پس حرکت اندیشهها بیانی از تکامل آدمی نیز هست. این تکامل را هگل به این ترتیب ارائه میدهد: اندیشیدن، عمل کردن، مشاهده، کار، فلسفه و سیاست.
در اینجا نظر لقمان یا تیمسار مقدم در مشاهده دیده میشود. پیش از این امور در ایران اندیشه و عمل به وسیله زردشت مطرح و با آن جامعه هنجار گردیده است. معذالک ایرانیان در این هزارههای گذشته نتوانستهاند از این دانائیها جامعهاﻯ مدنی بسازند. جامعهای که عاری از هرگونه سلطه و فرمانبرداری است. سلطههائی گوناگون که با فرهنگ خودرهائییابی[۳]، خودمختاری مهارشدهای (اخلاقی) را ساختهاند. درست این عدم گسترش خیال علّت عمدهﻯ عقبماندگی فرهنگی ـ سیاسی ایرانیان است.
در صورتی که حرکت دائمی خیال بر پایهﻯ فرهنگ فزونگرا (عقلانی- انتقادی) پلههای پیشرفت تمدن را پی در پی میسازد. به عنوان مثال این حرکت را با انتقاد کارل مارکس به نظرات هگل به نمایش میگذاریم.
مارکس با توجه به دیالکتیک مادّی خود این ردهبندی را وارونه میبیند. بر این داوری نیز وی سعی دارد آنچه را وارونه است دوباره بر پای خودش استوار سازد.
نظرات مارکس که بر پایه دیالکتیک و پذیرش اصل وحدت عناصر تاریخی و منطقی هگل (مسئله پول، دیالکتیک رابطه تاریخ و منطق است) بنا شده، به شدت مورد بحثهای انتقادی متفکرین جهان قرار گرفت. این انتقاد دو حرکت فکری را به وجود آورد:
۱.مکتب انتقادی فرانکفورت[۴]
۲.ایجاد مرکزی برای پژوهش در فلسفهﻯ جامعه
ریاست این مرکز در سال ۱۹۳۱ بر عهده ماکس هورکهایمر[۵] گذاشته شد.
متأسفانه ایرانیان به این دو حرکت که اساس مدرنیته است هیچگاه توجه نداشتهاند. به این دلیل نیز نه تنها چپهای مملکت (تودهایها، نیروی سوّم، مجاهدین، فدائیان و چریکهای چپ و راست) بلکه بسیاری از ایرانیانی که متخصص علم اجتماع بودند ژرفای این حرکت انتقادی را نمیشناختند. به ویژه مارکسیستهائی که به خدمت ساواک درآمدند ناتوان از بررسی حرکات غیرمنطقی اسلامیستها، مارکسیستهای اسلامی چون علی شریعتی بودند که در حسینیه ارشاد دسته دسته استادان دانشگاهها هر هفته برای شنیدن سخنان وی حضور مییافتند. اما او و امثال وی ژرفای آنچه را آموخته بودند نمیشناختند[۶].
شعار «مرگ بر شاه» متضاد با اصل وحدت تاریخ و منطق هگل است. اصلی که مارکس نیز آن را قبول داشت. امروز نیز ایجاد جناحهای پادشاهی و یا جمهوریخواهی نه منطقی و نه در جهت تاریخ است. منطقی نیست زیرا این خواستها بر پایه یک نظریهی علمی نیست. تاریخی نیست زیرا ایرانیان هویت تاریخی خود را به هویت دینی فروختهاند. بازیافت این هویت تنها هنگامی میتواند ممکن شود که همه جناحهای چپ تا راست بریک نظم توافق داشته باشند. توافقی که بتواند تاریخی بشود. این توافق میتواند دو گونه باشد. مثلا:
۱.ما دولتی را میخواهیم که خیر همگانی را تأمین نماید.
۲.ما دولتی را میخواهیم که بتواند امکانات لازم برای خودسازی شهروندان خویش را فراهم سازد.
این دو خواست بیان اندیشهای سیاسی و نه پیروی از یک شخص یا رهبر است.
اما در مورد جامعه به ویژه جامعه مدنی یادم میآید که در زمان شاه مؤسسهی طرح و برنامهریزی کشور به مدیریت دکتر احسان نراقی به وجود آمد. نراقی روزی مرا به آن مؤسسه دعوت نمود. ضمن بازدید و بررسی نظرات مدیریت آن، یاد دستگاه، تحقیقاتی ماکس هورکهایمر افتادم زیرا این پرسش برایم پیش آمد چه شخصی آگاهانه این نظر را به شاه داده است!
روزی کنجکاوانه به دکتر محمدّ باهری پیشنهاد کردم از دکتر نراقی دعوت نماید تا در گروه هتل مرمر راجع به دستگاه خودش سخنرانی نماید. این دعوت صورت گرفت. اما آنچه وی با خود آورد با آنچه در مکتب دانشگاه فرانکفورت شکل گرفته بود فرسنگها فاصله داشت.
اتفاقأ یکی از کسانی که تأثیری ژرف بر مکتب فرانکفورت گذاشت ژرژ لوکاس بود که با کتاب خود «تاریخ و آگاهی طبقاتی» مارکسیستهای جهان را به وجد آورده بود. اما به جرأت میتوان گفت که در میان مارکسیستهای ایران کمتر کسی بود که او و نوشتههایش را بشناسد.
تئوری انتقادی[۷] میخواهد میان اشکال مختلف تفکر و علم از یکسو و وضعیت جامعه از سوی دیگر رابطه برقرار بکند. رابطهای که ایرانیان هنوز به وجود آن شک دارند (توّکل: به شاه، به خدا و یا به یک ایدئولوژی).
مکتب فرانکفورت (تئودور آدورنو و ماکس هورکهایمر) میگوید انسان با دانش خود نه تنها قدرت خود را فزونی میبخشد، بلکه با تولیدات خویش طبیعت و محیط زندگی را نیز دگرگون مینماید. اما انسان خودبهخود نیز با دگرگونی محیط زندگی متحوّل میگردد (فرگشت). از سوی دیگر بنا بر نظر ماکس وبر که دنیای زندگی را خردگرا ساخته است، این خردگرائی تنها شامل بوروکراسی نمیشود بلکه به همه علوم انسانی از جمله اقتصاد نیز سرایت مینماید. در آنجا یکی از عناصر تولید همانا کار است که موّلد آن انسان است. ولی خردگرا شدن کار آن را مادّی میکند. به این شکل کار نیز قابل خرید و فروش میشود. مطلبی که مارکس به آن انسانبیگانگی (ازخودبیگانگی) میگوید. این بیگانگی با خود در نهایت بیگانگی با آن چیزی است که به آدمی توانائی و دانائی میدهد. آن چیز عقل نام دارد. عقلی که همه شهروندان دارند و جمعا هگل آن را «جان» گوید.
اما این انسان بیگانگی رابطه انسانها را نیز موضوعه مینماید. مسائلی که ایرانیان امروز با گوشت و استخوان خود در ایران آن را لمس میکنند.
در آغاز انقلاب اسلامی که مانند انقلاب دهقانان در چین و کوبا برخلاف نظر مارکس نه کارگری بلکه دینی بود مادرانی پیدا شدند که پسران خود را با دست خویش تحویل کمیتهها دادند و گفتند چون اینان عبادت نکردهاند مجازات مرگ حق آنهاست. پس دیگر نه عواطف آدمی بلکه دین رابطه میان فرزندان و پدر و مادرانشان شد.
همچنین به جرثقیل نگاه کنید. وسیلهای که انسان با دانش خود آن را برای آسان ساختن کار زندگی اختراع کرد در جمهوری اسلامی معنی این وسیله نیز عوض شد (موضوعه گشت). یعنی کاربرد این وسیله برای به دار کشیدن سریع جوانان بیگناه تغییر یافت. مفهوم زندان نیز که در روزگار شاه میرفت به «خانه بازسازی اجتماعی» (دار التأدیب) تبدیل گردد، در ولایت فقیه مبدّل به حصار بیقانونی، بیحرمتی، شکنجه، توبه، تجاوز به زنان و مردان، حصار ظلم، حصار بیعفتی و بیعصمتی شد.
از همه مهمتر در روزگار شاه سپاه دانش به وجود آمد تا جوانان بدانند خود مقصود خویشاند. اما ولایت فقیه بجای آن سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را راه انداخت تا انسان را وسیله امیال خود کند.
این بیعقلیها، این ازخودبیگانگیها حّد و مرزی نمیشناسد. حتی نام کوچهها، خیابانها و دانشگاهها نیز که تاریخی هستند به زور حکومت موضوعه گشتهاند. عملی که تاریخ را (مراحل پیشرفت یک قوم) نیز بیمعنی میکند.
بیابانگردی و خیمه زدن روزگار خود را پشت سر دارد. اما ایرانیان در خیال باطل خویش دنیا را به دوران خیمهزنی سنگقلاب کردهاند. در حالی که مدرنیته دنیای خیال، دنیای ممکنها را به دنیای اینترنتی تبدیل و آنجا را خیمهگاه معاملات و مبادلات خویش ساخته است. وه چه عقلی وه چه خردی که برایش هیچ مرزی نمیتوان یافت!
درست یک سده پیش هورکهایمر مسئله سرنوشت شهروند را در دمکراسی جویا شد. شهروندانی که حق و حقوق دارند و به عنوان شهروند در سیاست میبایستی دخالت داشته باشند و مقبولیت و قانونیت دولت را متعیّن گردند. اما سیاست تنها و تنها منافع گروهی را شامل میشود. لذا سرنوشت یک شهروند معلوم نیست. زیرا تابع مراجع سیاسی، حقوقی و ساختارهای اجتماعی و دولتی است. پیشنهاد هورکهایمر تنها ایجاد مراجع رسیدگی به شکایات نیست بلکه وجود جوامع حمایت از شهروندان را نیز شامل میشود زیرا شهروندانی که مورد ظلم قرار میگیرند میتوانند سرچشمه شورش بشوند.
معذالک دراین ۴ دهه اخیر اینگونه مسائل هیچگاه در هیچ گروهی مورد بحث قرار نگرفته است. کسی هم باور ندارد که حاکمیت و شکل آن خودش در تناسب با شکل جامعه به وجود میآید. بهواقع در نبود جامعه مدنی تنها ولایت فقیه سزاوار ما ایرانیان است. پس دگرگونی حاکمیت در گرو دگرگونی ساختار جامعه است. مسئلهای که ایرانیان قرنهاست غافل از آنند. این غفلت مسبب این بیعقلیهاست.
چندی پیش خانمی ظهور میکند و شاهزاده رضا پهلوی و همسرش را که یکی از رهبران سیاسی مخالف با ولایت فقیه است در فرستنده صدای آمریکا به مصاحبه دعوت مینماید. در این مصاحبه این خانم از آنها میپرسد: شما آروغ هم میزنید… شما خُرخُر هم میکنید؟!
اجازه بدهید این مصاحبه را به چند روش تحلیل نمائیم:
روش علمی: هنگامی که کسی فراز و یا مفهومی را میشنود دستگاه آگاهی وی که دارای دو کانال ورودی و خروجی است در کانال ورودی به تحلیل آن از زاویه منطق میپردازد و سپس آن را به کانال خروجی میفرستد تا معلوم کند آن فراز و یا آن مفهوم چه مقصودی را دنبال میکند. اما اگر هر یک از این کانالها نتواند شناختی را ارائه دهد آنوقت این دستگاه به آن مطلب مُهر باطل میزند (یعنی مزخرف است). آروغ و یا خُرخُرکردن چون قابل تصّور است منطقی است اما از آنجا که این دو خصوصیت صفتاند نمیتوانند مقصودی جز مزاح و شوخی داشته باشد.
از دید سیاسی: َشاهزاده رضا پهلوی به هر حال یک رهبر اپوزیسیون است. پس مصاحبهگر میبایستی از این دید از ایشان پرسش میکرد: شما اگر به قدرت رسیدید چه کاری برای مردم میخواهید بکنید؟ از آنجا که مصاحبهگر این پرسش را نمیکند پس یک نظر را بیشتر دنبال نمیکند و آن «نفی دیالکتیکی» شاهزاده رضا پهلوی است.
از دید اجتماعی: برخورد این خانم در این مصاحبه به مبارزه طلبیدن پیروان شاهزاده رضا پهلوی است. اما این پیروان همگی سکوت کردند. با این حال پس از اینکه افراد دیگری این جلسات را زشت شمردند آنوقت پیروان شاهزاده به میدان آمدند و سینه سپر کردند که رهبرشان این خانم را بیاعتبار کرد.
ملاحظه میفرمائید که جامعه ایرانیان خارج کشور پس از اینهمه سال توانائی تحلیل مسائل جامعه را ندارد.
آخر مگر میتوان پذیرفت یک کسی بیآید و دادههای شخصی کس دیگری را به ویژه کسی که رهبری جنبشی را بر عهده دارد در فضای عمومی به اطلاع همگان برساند.
این کار تجاوز به حریم خصوصی افراد است و عملی ضد حقوق بشر است. آخر این گروههای حامی حقوق بشر کجا هستند که کسی آنها را نمیتواند ببیند!
مکتب انتقادی فرانکفورت به اصل «روشنگری» امانوئل کانت نیز خرده میگیرد زیرا مادامی که «رهائی از سلطه»[۸] (امانسی پاسیون) صورت نگیرد این اصل بیفایده است. جامعه ایران هنوز از هیچ سلطهای رهائی نیافته است. پس ولایت فقیه سزاوار آن است.
ایرانیان هنگامی که فریاد «جاوید شاه» سر میدهند دروغ میگویند. در ایران حتی گور یک پادشاه را هم نمیتوانید پیدا بکنید! از قرار قبر ناصرالدین شاه را نیز جمع کردهاند. در عوض هزاران امامزاده با گنبد و باروی سبز میتوانید مشاهده کنید (چرا خمینی).
در اینجا میبایستی یاد آور شد که انسان هنگامی زمان را به حساب آورده که تاریخ برایش ارزش پیدا کرد. ارزشی که در ایران به بوته فراموشی سپرده شده است. این عدم توجه نشانهﻯ عدم علاقه به وطن است. عشق به میهن، این عِرق ملّی همان ملاتی است که همه مردم را در کنار هم به صورت یک ملّت در میآورد. ملّتی که با تمام قوا از خود دفاع میکند. با اینهمه عِرق ملّی نمایش یک صفت است. صفتی که به جرأت میتوان گفت در کشوری با دین دولتی نمیتواند ظهور کند.
در نهاد ایرانیان آن روزی که رضاشاه را به مدد محّمدعلی فروغی دردشتی، پسر ذکاء الملک، به جزیزه موریس تبعید کردند این عِرق ملّی به خواب ابدی فرو رفت.
توجه بفرمائید هنگامی که همین رضاشاه ایستگاه راه آهن را در تهران در مرداد ۱۳۱۷ گشایش نمود هزاران نفر در کنار خیابانها ساعتها ایستادند تا هنگام عبور وی یک لحظه چهرهﻯ نماد ملّی خود را (نه به حرف بلکه در عمل) ببینند. این همان عِرق ملّی است که مردم آن را با تصنیف: «رضاشاه رفته پسرش مونده از جواهرهاش دخترش مونده» با تبعید رضاشاه از دست دادند.
عجب اینکه همین عرق ملّی است که عشق به تاریخ و حقایق آن را در دلها میپروراند. تا جائی که در دانائی به این تاریخ، همهﻯ مردم با یکدیگر همگرا و نه همبسته، میشوند. مطلبی که در فرهنگ ایرانیان جای خودش را دارد. به نظر ذوقی اردستانی توجه نمائید:
من رشتهی محبتِ تو پاره میکنم
شاید گره خورَد به تو نزدیکترشوم
بیگانگی نگر که من و یار چون دو چشم
همسایهایم و خانهی هم را ندیدهایم
بهواقع علم تاریخ کانون همگرائی مردم را در کلام اعلیحضرت در سُورن، در پادشاه به نمایش میگذارد. اما عدم آگاهی به حقایق تاریخی «معصومه» خانمها را در برابر زنانی چون پروین اعتصامی بدل به سبز سزاوار جوال میکند.
در دوران مشروطیت گرچه برخورد پدران مشروطیت با امر تجدد بسیار سطحی بوده است، ولی ایرانیان وارث این ایدههای نوین توجه نداشتند که تجدد تنها با خواستن مصلحتی دگرگونی دائمی نمیآفریند. بلکه حفظ و دوام آن وقتگیر است. در عهد پهلویها که ایران دارای قشر نازکی از نخبگان شد چپ ایدنولوژیک و راست خرافاتی این قشر را در خود حلّ کرد. پس مادامی که این قشر دوباره به وجود نیاید هر اقدامی برای رسیدن به آزادی تنها آب در هاون کوفتن است.
توجه کنیم: اخلاق و آزادی متقابلا بهم وابسته هستند. از اینجا معلوم میشود تجّلی این بهم وابستگی تنها دولت میتواند باشد. به این دلیل هگل بروز و حفظ آزادی را در دولت تشخیص میدهد. پس ولایت فقیه نه دولت بلکه استبداد مذهبی است. جواد طباطبائی هگلیست نبود زیرا به خدمت ولایت فقیه تن در داد.
اینگونه افراد در میان ایرانیان زیادند که حرف مفت میزنند. از جمله مسئلهﻯ راهکار گذار به دمکراسی سالهاست که ورد زبانهاست. اما هنوز همه منتظر نوشتن آنند. یاد قصه دهقانی افتادم که هنگام مرگ به پسرانش گفت: من در مزرعهای که برای شما گذاشتم گنجی نهفته دارم. این پسران پس از کاوش زیاد در آن مزرعه پی بردند که معنی این گنج چیست. اما ما ایرانیان پس از حدود نیم قرن هنوز نمیدانیم که راهکارمان کدام است!
یورگن هابرماس در کتاب خود (دیگران را به حساب) توجه به مردم دارد. حاکمیت تنها هنگامی موفق است که تکیه بر مردم دارد. پس وجود شهروندانی که به وطن خود علاقمندند تکیهگاه محکمی برای هر دولت است.
اما آن سریشم یا ملاتی که شهروندان مملکت را بهم پیوند میزند همانا به همه شهروندان به یک اندازه ارزش دادن و آنها را به حساب آوردن است. مسئلهای که در قانون اساسی هم هست ولی در عمل میبایستی کارهائی را نمود که مردم آن را لمس بکنند.
پس از سقوط مشروطیت و ایجاد ولایت فقیه بسیاری از نظامیان کشور و دولتمندان آن به دست این رژیم ددمنش کشته شدند. عملی که خانوادههای آنها را به نابودی و فرار کشانید. اتفاقأ این خانوادهها به شدت به فلاکت افتادند.
اما هیچیک از ایرانیانی که امکانات مالی داشتند به آنان کمک نکرد. ایرانیان حتی این توانائی را هم نداشتند که کانونهای خیریه به وجود آورند تا به این سرگشتگان مدد داده شود. این یعنی به حساب نیاوردن دیگران.
از سوی دیگر گروههای مختلفی دست به شورش و دفاع از خود زدند و بسیاری از آنها نیز کشته شدند. از جمله خانمهایی چون ندا و مهسا امینی.
در مورد قتل ایرانیان خارج کشور حتی یک سوگواری چند هزار نفری هم تشکیل ندادند تا شخصیت آنها را هم به حساب آورند. حق این بود که ایرانیان برای آنها مجسمه میساختند و در شهرهای بزرگ جهان آن را نصب میکردند. یا خیریهای به نام مهسا ایجاد میشد تا همه به حساب آن پول واریز کنند تا به خانواده وی و همه مبارزان کشور معلوم گردد آنها هم برای ایران ارزش دارند و به حساب میآیند.
مردمداری یعنی با آنها بودن. پس راهکار مبارزه و گذار، یکی بیشتر نیست و آن مردم را به حساب آوردن است. هیچ رهبر و یا هیچ کشوری جز به حساب آوردن مردم نجات مملکت را ممکن نمیسازد.
برگرفته از کیهان لندن
-------------------------
[۱] پادشاه افسانه ای ایران جمشید
[۲] Abstract
[۳] Emancipation
[۴] Carl Grünberg : first Phase of Critical Theory (1923-1933)
[۵]ماکس هورکهایمر اجبارا به نیویورک رفت و پس از جنگ دوّم جهانی به فرانکفورت بازگشت.
[۶] نقل از دکتر عنایتالله رضا و دکتر کورش لاشائی
[۷] به کتاب ژرژ لوکاس و نظرات هورکهایمر مراجعه شود.
[۸] Emancipation