م. ضیاء
حرکتی که در عصر ناصری در دوران قاجار نضج گرفته بود اکنون حدود هشت سال قبل از تشکیل جمهوری وایمار در سال ۱۲۸۸ شمسی با انقلاب مشروطه به پیروزی رسیده بود. جنبشی که قصد داشت با محدود کردن اختیارات شاه و محول کردن آنها به مجلسِ شورای ملی و تشکیل دولتی مدرن زمینه ورودِ مدرنیته به ایران را فراهم کند.
آغاز این حرکت که با شوکِ شکست ایران در جنگ با روسیه تزاری و درکِ ناکارآمدی نظام عقبمانده حکومتی ایجاد شده بود اکنون با رفت و آمد و گسیل دانشجویان برای تحصیل به اروپا، رفته رفته به نیرویی به نام روشنفکرِ مدرن در ایران تبدیل شد که بنا به ضرورت و با سرعت در حکومت و در جامعه نقشِ اجتماعی و سیاسیِ تعیین کنندهای پیدا کرد. در کنار دو نیروی سنتی یعنی روحانیت و حکومت که همیشه علیرغم اختلافات باهم همساز بودند اکنون این نیروی جدید معادلات و روابط را در جامعه و بین دو نیروی قدیمی نیز برهم میزد.
روشنفکران حلقه رابطه بین فرهنگ اروپایی و ایران بودند. آورندگان اندیشه مدرنِ اروپایی و مدرنیته به ایران. در واقع حاملان اندیشه مدرن در عرصه ادبیات، هنر، فرهنگ و سیاست.
روشنفکران بنا به وظیفه اصلی خود که ایجاد گفتمانِ جدید در جامعه است خودبهخود در تضاد با سنت درآمده و در ساختن حکومت جدید شرکت کردند، از جملۀ آنان میتوان از فروغی، تیمورتاش، علیاکبر داور و ... نام برد. اما طولی نکشید که بخش بزرگی از آنان در نقش اپوزیسیون حکومت جدید درآمده و صف خود را از حکومتیان جدا کردند، آنان رسالت خود را در تعمیق آگاهی اجتماعی دانسته و برای تعادل اجتماعی به عنوان اپوزیسیون به فعالین سیاسی در جامعه تبدیل شدند.
در شرایطی که اکثریت جامعه بیسواد بودند، استفاده از نخبگان برای ساختن ایرانی نو ضروری بود. اساساً تصور اینکه ایران بدون وجود آنها میتوانست به دوران مدرن راه پیدا کند تصوری خام بود.
البته در دورههای بعدی هم بخشی از الیت جامعه کمابیش همکاری با دستگاه حکومتی را حفظ کردند اما از همان ابتدا و زمان کوتاهی پس از انقلاب مشروطه انشقاقی در بین روشنفکران (همچون سایر جوامع) صورت گرفت و عموم آنها به منتقدین حکومت تبدیل شدند. آنان در عین حال که ناقدین جدی سنت باقی ماندند و از مدرنیته دفاع میکردند بر اساس دیدگاههای خود خواستار عدالت اجتماعی و آزادی نیز بودند.
و از طرفی نیروهای سنتی به رهبری روحانیت که از همان ابتدا در برابر مشروطه و جنبش نو تحت عنوان مشروعه وارد میدان شده بودند تلاش داشتند تا از طریق تاکید بر شعائر دینی و اعتقادی موجود در جامعه با روند مدرنیسم مقابله کرده و بدین وسیله سنگرهای از دست رفته را در برابر هجوم نیروی مدرن بازپس گرفته یا حفظ کنند.
اما رفته رفته بسیاری از روشنفکران و الیت جامعه در حکومت جدید که آزادی و تقسیم قدرت را برنمی تافت مورد غضب قرار گرفته یا سر از زندان درآوردند و یا محکوم به مرگ شده و یا کنارهگیری کردند و بدین وسیله فاصلهای بین روشنفکران و دولت ایجاد شد که در نهایت در برابر هم صف کشیدند و دشمن خونی شدند.
حکومت دیگر آنان را در مقابل خود میدید و روشنفکران که از ابتدا وظیفه خود را از یک سو تلاش برای پیشرفت و گسترش عدالت در جامعه و از سوی دیگر مبارزه با تفکرات عقب مانده میدیدند اکنون دشمن خود را نه تنها نیروی سنت بلکه حکومت نیز قلمداد میکردند.
برای محققِ تاریخ این سوال مطرح است که چه عواملی باعث شد تا نیروی روشنفکری و حاکمیت علیرغم اشتراک موضع در مبارزه با سنت و علیرغم گرایشِ مشترک به مدرنیته، رفته رفته از هم دور شده به طوری که در نهایت در برابر هم قرارگرفتند، تا آنجا که نکات مهم مشترک بین آنها رنگ باخت و در برابر هم صف کشیدند و بدین وسیله زمینه برای رشد و قدرت گرفتن نیروهای مخالف مدرنیته فراهم شد.
واقعیت این است که آنچه در ایران اتفاق افتاد و باعث دوری روشنفکران از حکومت گردید خیلی متمایز از آنچه در کشورهای پیشرفته اروپای آن زمان به وقوع پیوست نبود. همانطور که در تجربه جمهوری وایمار مشاهده کردیم سنت و خوی دیرینه و نهادینه شدۀ تمرکزگرایی و تمایل به اقتدار حکومتِ ملی و وجود مردان قویای که جامعه را رهبری کنند از صدر تا ذیل جامعه آنچنان قدرتمند بود که تنوع را برنمیتابید، اقتدارگرایی و اندیشه و عمل سانترالیستی متباین با اندیشه و عمل مدرن است و تقسیم قدرت را برنمیتابد. در این رابطه ما با غرب آن دوران اختلاف فاحشی نداشتیم اما اختلاف ما با غرب امکان نقدِ حکومت و سنت بود که جامعه ایران از آن عاری بود. میل به اقتدار (چه در نوع مثلاً سانترالیزم دمکراتیک آن در اندیشه اپوزیسیون و روشنفکران و یا تمایل به حکومت مقتدر و یک دست در حاکمیت) باعث رشد روز افزونِ بیاعتمادی بین نیروهای مدافع مدرنیته میشد، همان بلایی که به جان جمهوری وایمار افتاد و آن را به تلاشی کشاند.
واقعیت این است که روشنفکران نیز در دفاع از آزادی، طالب لیبرالیسم و حکومتی غیرمتمرکز که بتواند بازتاب همیاری تمام آحادِ جامعه باشد (آنگونه که امروز در تصور میگنجد) نبودند. آنان نیز نهایتاً در تصور خود تفکری توتالیتر و اقتدارگرایانه از حکومت را داشتند. گرچه هدف آنان عدالت اجتماعی بود اما آنان نیز میخواستند این هدف را با اتکاء به بخش مشخصی از جامعه و به صورت اقتدارگرایانه محقق کنند. از سوی دیگر حاکمیت نیز به همان میزان تمایل به حکومتی توتالیتر و اقتدارگرا برای تحقق برنامههای خود داشت، مضاف بر اینکه آنان قدرت سرکوب مخالف یعنی دولت را نیز در دست داشتند. تمایل به اقتدار و عدم رواداری، بیتجربگی در مواجهه با ضروریاتِ پیشرفت و ورود به جامعه مدرن، عدم انعطاف و نداشتن فرهنگ رواداری معضل جامعه آن روز ایران بود که تمام نیروهای اجتماعی از نیروهای سنتی تا روشنفکران و حکومتیان را دربر میگرفت.
پس خطاست اگر در تحلیل فرآیندهای گذشته که منجر به انقلاب ۵۷ شد، تنها روشنفکران و یا حاکمیت را خطاکار ارزیابی کنیم. برای حل این مشکل بعد از جنگ دوم جهانی رفته رفته این تمایل در غرب صورت گرفت تا مکانیزمی ایجاد شود تا به اتکای آن رواداری و امکان نقد نهادینه شده و با ایجاد نهادهای قانونی، دولتها موظف به ایجاد امکان نقدِ قدرت شوند تا از این طریق اقتدارگرایی و تفکرات توتالیتر نتوانند سرنوشت جوامع را رقم بزنند. وضعیتی که تمام قرن گذشته را تبدیل به قرنی مالامال از خشونت کرده بود و هنوز نیز ادامه دارد. گرچه اکنون کانون خشونت بیشتر در جوامعی وجود دارد که تمایل به اقتدارگرایی در فرهنگ و اندیشه اجتماعی آنان جای خود را به رواداری و قبول اندیشه انتقادی نداده است.
امکان نقد و وجود آزادی در جامعه راهکاری دمکراتیک است برای امکانِ نیروگرفتنِ اندیشه انتقادی در سیاست و فرهنگ و راهگشای نوعی از حکومت است که در آن اقتدارگرایی جای خود را به تقسیم قدرت سیاسی میدهد، چرا که صلح و رواداری و همیاری در جامعه صورت نمیپذیرد هنگامی که قدرت سیاسی تقسیم نشود.
تمایل به اقتدارگرایی در جامعه قبل از انقلاب ۵۷ زمینهساز استیلای نیرویی شد که هیچ نوع نقدی را برنمیتابید. در به وجود آمدن این نیرو تنها حکومت مقصر نبود بلکه روشنفکران نیز از این بیماری مبرا نبودند، سنتی که در جامعه آن روز نهادینه بود و چهل سال زمان لازم داشت تا جامعه با اَبَر خیزشی عظیم پایههای این سنت دیرینه را بلرزاند.
پایان
بخش نخست مقاله
برگرفته از ایران امروز